از صفحه ی 58 تا 59


مرگ و زندگی و نادیده گرفتن طفلی نو رسیده که پدر و مادرش جرات رویارویی با او را پیدا نکرده بودند . همگی نشانگر یک زندگی فرو پاشیده و ویران شده بود . بیژن با خود اندیشید چگونه یک بار دیگر خواهد تنوانست در زندگیش نظم گذشته را به وجود آورد و همه چیز را مانند روز اولش کند . آهی سوزناک از نهادش برخاست و در حالی که با چشمان خیس بر پیکر نیمه جان دخترش می نگریست به خودش گفت ای کاش تمام این صحنه ها خواب و کابوس بود . ای کاش میتوانستم بختکی رو ه بر سینه ام فشار می آورد کنار بزنم . ای کاش میشد گذشته رو تکرار کرد و به اون روز های طلایی بگشت . ای کاش زندگی ما انسانها در چرخش روزها نابود نمی شد .

بیژن در افکارش غرق بود که دستی ب شانه اش خورد و او را از عالم حسرت و تاسف در آورد دکتر در حالی که او را به بیرون ازاتاق راهنمایی میکرد گفت : ما برای زنده موندن او تمام سعی خودمون رو بکار گرفته ایم . اما فراموش نکنید ما فقط وسیله هستیم تصمیم گیرنده کس دیگری است . پس فقط از او بخواهید که لطفش را شامل حال شما بکنه .

بیژن سرش رو به طف آسمان گرفت و گفت : امیدم اول به خداست و بعد به شما دکترا تنها کاری که از دست خودم بر می آد اینه که میتونم هر چه قدر که بخواید خرج کنم تا او بهبودیش رو حاصل کنه . حتی اگه بدونم فرصت زنده موندنش در کشور های اروپایی و امریکایی بیشتره فوری او را به خارج می برم . نظر شما چیه دکتر جان ؟

به عقیده ی من بردن او به خارج کار بیهوده ایست . چون ما همون کارهایی انجام میدهیم که در کشور های دیگه انجام میدهند . در ضمن بیمار الان در موقعیتی نیست که بشه او را جابه جا کرد . کوچکترین حرکت اضافی ممکنه باعث مرگ او بشه . گفتم که بهتون اگه قرار باشه او زنده بمونه در همین جا با همین امکانات موجود دوباره به زندگی سلام خواهد داد .

در حالی که حرف حای دکتر بیژن را مجاب کرده بود از بیمارستان خارج شد آقای رستمی داخل اتومبیل مقابل درب بیمارستان انتظارش را میکشید . لحظه ای بعد آن دو به سمت جاده چالوس حرکت کدند . سه ساعت بعد به نقطه ای رسیدند که آن فاجعه هولناک در آنجا صورت گرفته بود بیژن بی توجه به سفارشهای آقای رستمی خودش را به سختی به ته دره رساند که پوشیده از برف انبوهی بود با دقت منطقه را از نظر گزراند . میدانست که به تنهایی برای یافتن سرنخ کاری از پیش نخواهد برد به خصوص که در طول آن یک هفته بر انبوه برفها افزوده شده بود او بر خلاف سوز و سرمایی که بر آن منطقه حاکم بود . احساس عطش میکرد آن سرزمین برفی به نظرش پایگاهی جهنمی می آمد که زندگی اش ا به تلی خاکستر بدل ساخته بود . محلی که اگر نشانی از نیما نمی یافت آنجا را گورستان امیدش تلقی میکرد چندین دقیقه را به امید معجزه ای در آن دره ی مخوف سپری کرد تا زانو در برف فرو رفته بود عاقبت به اصرار آقای رستمی از دره خارج شد .

ساعتی بعد آنها توانستند با اصرار زیاد پزشک قانونی را ملاقات کنند . دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و با خستگی گفت : جناب شهرآرا الان ساعت نه شبه کاری از دست من ساخته نیست

بیژن با اصرار گفت : من فقط میخوام دستور تجسس دوباره بدید

دکتر گفت : این کا مربوط به دایره ی جنایی است شما این تقاضا را میبایست از پلیس بکنید .

آقای رستمی گفت : دکتر جان موقعیت این آقا و در نظر بگیرین . به طور حتم تا پلیس بخواد به خواسته ما جامه عمل بپوشاند چند روزی طول میکشه و اگر هم اثری به جا مونده باشه از بین میره .

دکتر با تامل گفت : آخه شما میخواید پرونده ای رو که بسته شده به جریان بندازید نمیدونم چرا نظر کارشناسان رو نفی میکنید شواهد موجود نشانگر مرگ بچه شماست .

بیژن آن چند روز فشار عصبی زیادی رو متحمل شده بود با پرخاش گفت : این نشانه ها دلیل قطعی مرگ او نیست . از کجا معلوم صحنه ساختگی نبوده اگه بچه ی من توسط حیوانات وحشی دریده شده پس چرا وچکترین اثری از استخوان و مو در اون محل کشف نشده یک تیکه لباس آغشته به خون