از ص 54-تا57
از هوش رفت بیژن با زحمت بسیار او را به داخل خانه برد و بدون معطلی آرام بخش به او خورانید در آن لحظه که آن شرایط سخت را می گذراند متوجه تنهایی و بی کسی اش شد در طول سال های زندگی مشترک اغلب فامیل ونزدیکان قطع رابطه کرده بودند و در پیله تنهایی فرو رفته بودند چقدر در آن لحظه های دشوار محتاج کمک و همدردی دیگران بودند در آن زمان هیچ دوستی حتی برای عرض تسلیت هم در خانه شان را به صدا در نیاورد تنها کارگران کارخانه بودند که از مرگ فرزند کارفرمایشان بهره جسته بودند و به مدت سه روز دست از کار برداشته بودند بیژن از روی ناچاری با یکی از همکاران نزدیکش تماس گرفت و از او خواست تا با همسرش به منزل آنها بیاید آقای رستمی و همسرش جزو معدود آدم هایی بودند که با آنها رفت و آمد داشتند با ورود آنها بیژن مانند انسان بی پناهی که در صحرایی بی آب و علف تنها و بی کس مانده باشد آقای رستمی را تنگ آغوش خود گرفت و شروع به گریستن کرد .
خانم رستمی که زن جا افتاده ای بود در حالی که به آرامی می گریست بالای سر مهشید رفت و مفاتیحش را از کیفش در آورد و شروع به خواند ن دعای صبر کردآقای رستمی که سمت مشاور و یا به نوعی معاونت کارخانه را داشت با سخنان پخته اش سعی در دلجویی و آرام کردن بیژن داشت . در حالی که از پشت عینک ذره بینی اش به صورت غمگین بیژن خیره شده بود گفت: از شما بعیده که بخوایید خودتون رو این طور ببازید.
بیژن با لحن گرفته ای گفت: دوست عزیزم من بخاطر از دست دادن کودک بی گناهم نیست که گریه می کنم می دونم این خواست خدا بوده گریه من به خاطر حال و روز درد آور مهشیده اون بدجوری ضربه خورده نمی خواد مرگ نیما رو باور کنه از این می ترسم که اگه همین طور پیش بره کارش به جنون برسه باورنون نمیشه او یک نوزاد چند روزه رو مسبب این اتفاق می دونه و حاضر نیست اون رو ببینه این رفتار از زنی مثل مهشید بعیده که قلبش آکنده به عشق مادری بود و غیر قابل باوره.
خانم رستمی مفاتیح را بست و گفت: اون یک مادره ! هر واکنشی از اون سر بزنه یه امر عادیه اما مرور زمان واقعیت رو به اون می قبولونه باید شمااها در این مسیر یاری دهنده اش باشین و با اومدارا کنید راستی بیژنم خان از دخترتون چه خبر ؟ او در چه موقعیتی است؟ امیدی به بهبودیش است!
بیؤن چنگی به موهایش زد و گفت: متاسفانه در حالت کماست اما دکتر ها امیدوارند که به زودی به هوش بیاد عمل هایی که روی مغزش صورت گرفته است موفقیت آمیز بوده است.
خانم رستمی گفت: خدارو شکر وجود او می تونه تا حدودی آرامش رو برای شما به ارمغان بیاره .
آقای رستمی در ادامه حرف همسرش پرسید: این برای من سؤال شده که ریزش چطوری اتومبیل رو به داخل دره کشانده که بیشترین آسیب رو به عقب ماشین وارد شده!
بیژن گفت: نیما و سارا صندلی عقب نشسته بودند من و مهشید هم جلو بودیم سقوط خاک و سنگ قسمت عقب اتومبیل رو در برگرفت و ماشین سر خورد و به سمت دره رفت دره چندان عمیق نبود اما همان تکان شدید باعث شد که در سمت نیما باز بشه و او به بیرون پرتاب بشه و به سر سارا هم ضربه وارد بشه.
منم زمانی بهوش اومدم که روی تخت بیمارستان بودم.
خانم رستمی پرسید: چطوری نجات پیدا کردین؟
بیزن گفت: توسط زن و مردی که با اتومبیل پشت ما حرکت می کردند گویا وقتی این صحنه رو مشاهده می کنند فوری به کمک ما می آن اما افسوس که برای رساندن ما به بیمارستان عجله به خرج می دن و برای یافتن نیما چندان کوششی نمی کنند زمانی که پلیس وارد صحنه می شه و به جستجوی نیما می شتابد که هیچ آثاری از او باقی نمانده به جز لباس های پاره و دریده ای که به خون آغشته بود فقط همین!
خانم رستمی با لحن امیدوارانه ای گفت: یعنی ممکنه نیما زنده باشه ؟ شاید توسط شخصی نجات پیدا کرده باشه من می گم بهتره از جستجو دست نکشید اگه توسط حیونات درنده کشته شده باشه باید آثاری مثل استخوان و مو تو اون دره باشه.
بیژن با شیدن این حرف از جا پرید و در حالی که چشمانش بی اختیار یبه این سو و آن سو می چرخید گفت: اون زن و مرد از همه چی آگاه هستند باید اونها رو پیدا کنیم.
آقای رستمی با تعجب گفت: کدوم زن و مرد ؟
بیژن با عجله گفت: همون کسانی که ما رو نجات دادند به گفته ی یکی از پرستارها رفتار مرموزی داشتند به طور حتم اونا می دونند چه بلایی سر نیما اومده شایدم اونو ربودند و گرنه چرا باید آدرس اشتباهی به بیمارستان بدهند .
خانم رستمی پرسید: از کجا می دونید که نشونی اشتباه دادند .
بیژن گفت: آخه طبق گفته کارکنان بیمارستان به محض اینکه ما رو به بیمارستان می رسونند پس از سؤال و جواب مختصری که ازشونن به عمل میاد بیمارستان رو ترک می کنند
وقتی گروه تجسس به محل مراجعه می کنند و نتیجه ای حاصل نمیشه تصمیم می گیرند که اون زن و مرد را برای دادن اطلاعات بیشتر احضار کنند وقتی به نشانی آنها مراجعه می کنند متوجه میشن که قلابی بوده خب با این وصف به نظر شما این زن و مرد مظنون به نظر نمیان؟
آقای رستمی دستی به ریش های جو گندمی اش کشید و با تأمل گفت : شاید اما چه دلیلی داره که اونها بخوان یه پسر ده ساله رو که می تونه براشون دردسر سلز باشه رو بدزدند این کار زیاد با عقل جور در نمی آد.
خانم رستمی گفت: پس چه دلیلی داشته که نشونی اشتباه بدن؟
آقای رستمی گفت: خب خیلی ها دوست ندارند خودشون رو گرفتار قانون کنند چون می دونستند که یکی از افراد این گروه کشته شده نخواستند پاشون به این قضیه کشیده بشه.
بیژن از جایش برخاست و با لحنی مشکوک گفت: خانم رستمی شما حرفی زدید که منو به زنده بودن نیما امیدوار کرد تا شب نشده بایدخودمو رو به چالوس برسونم اما پیش از رفتنم سری به بیمارستان می زنم تا از اوضتع و احوال دخترم مطلع بشم از اونجا بدون معطلی به سمت چالوس حرکت می کنم این موضوع بایدروشن بشه .
از شما خواهش می کنم که دعا کنید نیما زنده باشه اگه این طور باشه زندگی امو به شما مدیونم خواهش دیگه که از شما دارم اینه که پیش مهشید بمونید و مراقبش باشید امیدوارم بتونم روزی محبت های شما رو جبران کنم.
خانم رستمی با لحنی آرام و شمرده گفت: شما به گردن ما حق دارید خوشحالم که بتونم گوشه ای از محبت های چندین و چند ساله شما رو جبران کنم.
آقای رستمی از جایش پاشد و گفت : با هم می رویم اینطوری خیلی بهتره!
و رو به همسرش کرد و گفت: از نظر تو اشکالی نداره ؟ می تونم با آقا بیزن بروم ؟
خانم رستمی گفت: ما زن ها بهتر حرف همدیگه رو می فهمیم با خاطر جمع برید امیدوارم که با حرف های خوشایند برگردید بیژن با عجله گفت: ان شاءالله شما هم اینجا روخونه ی خودتون بدونید همه چیز در اختیار شماست درباره ی مهشید سفارش نمی کنم چون می دونم بهتر از من می تونید آرومش کنید.
بیژن به اتاقش رفت و بعد در حالی که کیف در دست داشت چند بسته اسکناس مقابل خانم رستمی گذاشت و گفت: ا ین پول ها
پیش تون بمونه امکان داره سفر ما دو سه روزی طول بکشه .
خانم رستمی از گرفتن پول ها امتناع کرد اما وقتی اصراربیژن را دید کوتاه آمد.
بیژن سوار بر پژو سفید رنگ آقای رستمی با امیدی تازه خانه را ترک کرد ابتدا به بیمارستانی رفت که سارا در آنجا بستری بود دیدن دخترش زیر آن دستگاه های پیچیده چنان قلبش را بدرد آورد که بی مهابا شروع به گریستن کرد او همچون ماهی کوچکی داخل اتاقک پلاستیکی که شبیه آکواریوم بود حبس شده بود دلش برای در آغوش کشیدن او ضعف می رفت اما دکتر اجازه نمی داد حتی لحظه ای او را لمس کند آن زمان بود که بیژن احساس کرد او و مهشید بدبخت ترین زن و مرد روی کره ی خاکی هستند و سرنوشت نامعلوم نیما دست و پا زدن سارا بین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)