صفحه 52 و 53

گفت :
- من به همدردی مثل تو احتیاج ندارم. حالا برو گورت را گم کن. برو پیش بچه ات. همون که قاتل پسر نازنینم بود. همون که به زودی سارای گلم رو ازم خواهد گرفت.
بیژن که از شنیدن این حرف ها رعشه وجودش را در بر گرفته بود گفت :
- بس کن مهشید گناه اون طفل مهصوم چیه؟ چرا این حادثه رو به اون ربط میدی؟
مهشید با تلخی گفت :
- غلط کرد بی موقع به دنیا اومد. تا این مصیبت به سرم بیاد. او یک موجود شومه. یک بدقدم که اگه روزی او رو از نزدیک ببینم با همین دست هام خفه اش می کنم.
بیژن با ناچاری گفت :
- مهشید جان ، خانم من ، عزیز دلم این حرفها برازنده ی تو نیست،این طرز فکر خرافاته ، یاوه است. می دونی با این حرفهات زندگی مون رو تیره تر از اینی که هست می کنی.
تارا همون موجودیست که تا لحظه ای که در شکم داشتی با هر تکانش هزار بار قربون صدقه اش می رفتی. فراموش کردی که برای دیدنش چقدر بی تاب بودی،تازه او چقدر برای نیما و سارا عزیز بود،به طور حتم داری با این حرف ها روح نیما رو آزار میدی. تو با شقاوت اتاقی رو که اونها با دوق و شوق برای او چیده بودند از بین بردی. آخه رو چه اصلی...رو چه حسابی ..هان؟
صدای زمزمه جانسوز مهشید فضای اتاق را پر کرد. او بی توجه به حرف های بیژن یادگاری های کودکش را سجده می کرد. سرش را روی تخت خالی نیما گذاشت و در حالی که دستانش در جستجوی او بود با خود گفت :
- نیما...پسر شیرین زبونم بیدار شو،تا کی می خوای بخوابی،پاشو برو بیرون رو ببین،داره برف میاد ، همه جا سفید سفید شده،تکون بخور تنبل خان.اگه پانشی باهات قهر می کنم.
او از جایش برخاست و به سمت در رفت و منتظر ماند که نیما با شنیدن این حرف فوری از جایش برخیزد و خود را به گردن او بیاویزد،وقتی از انتظار چیزی دستگیرش نشد به سمت تخت سارا رفت و سرش را روی بالش او گذاشت و باز هم در حالی که دستانش موهای نرم دخترش را جستجو می کرد با لحن بچه گانه ای گفت :
- دیدی داداشی منو تحویل نگرفت. همیشه تا بهش می گفتم باهات قهرم یک لحظه هم طاقت نمی آورد و خودش رو می انداخت تو بغلم اما حالا خواب براش از هر چیزی شیرین تر شده تو چی؟
تو که نمی خوای بخوابی...
لااقل تو بیدار باش.من از تنهایی می ترسم. اینجا خیلی سرد شده،چرا زمستون تموم نمیشه،همه جا رو مه گرفته،دستهات رو بده به دستم ، به گرمای وجودت احتیاج دارم دخترم.
شاید نیما سردشه باید پتو رو بکشم روش.
دوباره به حالتی نزار به سمت تخت نیما رفت.
پتوی او را برداشت با دیدن جای خالی او برگشت و به سمت در حمله ور شد و آن را از هم گشود و با دیدن بیژن که صورتش غرق در اشک بود او را به کناری زد و سراسیمه از پله ها پایین رفت و بدون هیچ پوششی خودش را به حیاط رساند. از این سو به آن سوی حیاط می دوید و نیما را صدا می زد.بیژن سعی داشت او را به داخل ساختمان برگرداند اما مهشید یقه او را چسبید و در حالی که چانه اش می لرزید با صدایی که با خشم در آمیخته بود گفت :
- نیما از سرما یخ می زنه چرا او رو به خونه برنمی گردونی،او به خاطر سیلی که بهش زدم از دست من رنجیده چرا گذاشتی قهر کنه ، پس تو اینجا چه کاره بودی اگه نیما رو همین حالا برنگردونی خونه برای همیشه خودت هم باید از اینجا بری.
بیژن دندان هایش را بر هم فشرد و به تندی گفت :
- نیما مرده ، میفهمی مرده،چرا نمی خوای واقعیت رو قبول کنی،این رفتارها حاصلی برای تو نداره. پس صبور باش و یاد خدارو آرام بخش دلت کن. مصلحتی در این کار بوده که ما از اون غافل هستیم.
مهشید با نوایی دردآلود فریاد سر داد و گفت :
- چطور دلت می آد بگی نیما مرده ، اون زنده است برمی گرده. اون قدر اینجا می مونم و چشم به در می دوزم تا برگرده میدونم که تا شب نشده سر و کله اش پیدا می شه ، آخه او از تاریکی می ترسه ، مگه به این زودی فراموش کردی فقط خدا کنه پوشش تو این سرما خوب باشه وگرنه سینه پهلو می کنه.
بیژن با نگرانی گفت :
- حودت چی؟ هیچ به حال و روز خودت فکر کردی؟ تو یک زن زائو هستی ، تازه زایمان کردی این سرما تندرستی ات رو به مخاطره می اندازه برگرد برو داخل ساختمون اینجا موندن فایده ای نداره...
هنوز حرف بیژن تمام نشده بود که ناگهان مهشید بر روی دستان او ضعف کرد و