46-47.........

بیژن سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد مشغول جمع اوری وسایل مهشید شد.مهشید با نگاهی پرسشگر بیژن را برانداز کرد و بعد با تردید گفت:بیژن خیلی خسته به نظر می رسی،مثل همیشه شاد و سر حال نیستی،تو رو خدا به من بگو چه اتفاقی افتاده؟چیزی شده که تو رو اینطور دگرگون کرده؟
بیژن با سردرگمی گفت:نه،یعنی اره،برام مشکل کوچیکی به وجود اومده که به کمک و همیاری تو محتاج هستم.
مهشید با بیقراری پرسید:چه مشکلی؟بگو شاید تونستم کمکت کنم.
بیژن در چشمان مهشید خیره شدو بعد با حالت خاصی گفت:به طور حتم می تونی کمکم کنی فقط خواهش میکنم بذار به خونه برسیم،بعد تو رو در جریان می ذارم.
مهشید با دلواپسی گفت:نه بیژن،نمی تونم طاقت بیارم،باید همین الان بگی.
بیژن در اثر فشار عصبی چنان دندانهایش را بر هم می فشرد که تکان خوردن آرواره هایش از بیرون حس می شد.با لحنی امرانه گفت:ازت خواهش کردم تارسیدن به خانه طاقت بیاری،باشه؟
مهشید که رنگ صورتش پریده بود با بی صبری گفت:فقط بگو مربوط به بچه هاست یا نه؟
لحن پرسش مهشید چنان دردناک بود که بیژن سوزش عجیبی در ناحیه ی قلبش احساس کرد.خنده ی تلخی بر لب اورد و گفت:دیدی ؟تو هر شرایطی آب و نون از دهنت می افته،اما یاد بچه ها نه.
اینبار مهشید با لحن التماس گونه ای گفت:بیژن بچه ها تو خونه پیش مادرم هستند،مگه نه؟
بیژن سرش را به علامت مثبت تکان داد،اما پیش از اینکه حرفی به زبان بیاورد دکتر و پرستار وارد اتاق شدند.مهشید کلافه از بی پاسخ ماندن سوالش به آرامی جواب سلام دکتر را داد و گفت:دیگه با اجازه تون زحمت رو کم می کنیم.
دکتر با خنده گفت:کجا؟من هنوز برگه مرخصی رو بهتون ندادم.
بعد رو به بیژن کرد و گفت:شما بیرون تشریف داشته باشید تا من آخرین معاینات رو انجام بدم،در صورتی که بیمار مشکل خاصی نداشته باشد،می تونید همین امروز تشریف ببرید.
بیژن بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.دکتر پس از معاینه اجازه ترخیص او را صادر کرد.اولین سوال برای مهشید زمانی پیش آمد که انها مجبور شدند با آژانس به منزل بروند.بیژن که متوجه آشفتگی مهشید شده بود با خونسرد جلوه دادن خود گفت بعد از برگشتن از شمال مجبور شده ماشین را برای سرویس به تعمیرگاه ببرد،اما مهشید با این پاسخ قانع نشد و با اضطراب مسیر بیمارستان تا منزل رادر سکوت گذراند.زمانی که پیاده شدند و در مقابل منزل خود قرار گرفتند،بیژن بر خلاف مهشید که برای رفتن به داخل خانه بی قراری می کرد،پاهایش هیچگونه کششی برای وارد شدن به منزل سوت و کورشان را نداشت.دیدن جای خالی کودکانشان که تا چند روز پیش گرمابخش محفل آنان بود دیدگانش را تار می کرد.استیصال او در مقابل مهشید را متعجب ساخت.با کلافگی گفت:ای بابا،چرا این دست اون دست می کنی،زودتر در ر وباز کن.مگه نمی بینی حالم چندان مساعد نیست.
بیزن در حالی که کلید را در قفل می انداخت با خود اندیشید که کلید همیشه و در همه جا مشکل گشای کارهاست،اما کلیدی که تا چند لحظه دیگر ان در را از هم می گشود،برای همیشه خوشبختی را در حفره ای عمیق قفل می کرد.با باز شدن در مهشید بی خبر از قدم گذاشتن در فصل خزان زندگیش با گامهایی پر شتاب به سوی حقایق تلخی که تا چند لحظه دیگر با ان دست به گریبان می شد حرکت کرد.چنان برای دیدن فرزندانش بی تاب شده بود که متوجه غبار غم آلود و غریبی نشد که فضای حیاط را در بر گرفته بود.بیژن که در درون جای اشک خون می چکاند با چشمانی ملتهب در استانه در ایستاده بود.ذهنش بی اختیار خاطرات گذشته را تعقیب می کرد.وقتی از عالم خیال درامد که صدای مهشید در فضای داخل ساختمان لرزه بر پیکرش نشاند.بدون معطلی وارد شد.مهشید در حالی که چهره اش شاد و خندان بود به این طرف و ان طرف می رفت و با صدای بلند می گفت:نیما جان،سارا کوچولوی من،کجا هستید؟شیطونها.زودترخودتون رو نشون بدید.