36-39
حوصله است و از هر جهت آسوده خاطر است موهای بلند و انبوهش را به دو دسته تقسیم می کند و بعد با ظرافت آنها را می بافد.در آن لحظه که با شگفتی آمیخته با تردید به صورت مهتابی همسرش خیره شده بود یقین حاصل کرد هیچ بویی از ماجرا نبرده است.پرستاری سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که چهره اش برافروخته بود بیژن را به بیرون اتاق هدایت کرد و در حالیکه به محوطه بیمارستان می رفتند گفت:"آقای محترم ،همینطور ،سرتون رو می اندازید پایین و داخل اتاق بیمار میشید.من داشتم به آقایی که همراه شما بودند توضیح می دادم که مریض شما در چه موقعیتی است که شما راهتون رو کشیدید و رفتید سراغ بیمار.ببینم شما چیزی درباره اتفاقات رخ داده به اون گفتید؟"
بیژن با لحن سنگینی گفت:"نه خیر بنده متوجه شدم که همسرم از همه چیز بی اطلاع است وگرنه اینطور آرام و خونسرد نبود."
پرستار نفس راحتی کشید و گفت:"در حال حاضر او نباید در جریان این ضایعه قرار بگیره خیلی محتاطانه باید این قضیه رو برای ایشون شفاف کرد وگرنه ممکنه تاثیر نامطلوبی برجا بذاره.خب شما حالا می تونید برید ملاقاتشون کنید."
بیژن با صدایی گرفته ای گفت:"تکلیف نوزاد چی میشه آیا مادرش او را دیده."
پرستار گفت:"متاسفانه نوزاد بخاطر نارس بودن در دستگاه نگهداری میشه یکخورده مشکل تنفسی داره که به لطف خداوند رفع خواهد شد و تا چند روز دیگه می تونید او رو با خودتون به منزل ببرید."
بیژن درحالیکه از بازگو کردن آن سوال وحشت داشت با اضطراب پرسید:"دخترم ،از سارا بگید.آیا امیدی به زنده موندش هست.چطور می تونم با دکترش صحبت کنم."
پرستار که آثار غم را به آسانی از چهره بیژن می خواند گفت:"دخترتون در بخش دیگری بستری ایت.تا جایی که من خبر دارم او هنوز در حالت کما است."
بیژن با تشویش پرسید:"آیا امیدی به زنده موندنش هست یا خیر؟"
پرستار با تردید گفت:"متاسفانه ضربه ای که به ناحیه سرش وارد شده منجر به خونریزی مغزی شده اما با کارهایی که روی بیمار شده به لطف خداوند احتمال زنده بودن رو به حداکثر رسونده."
بیژن با بیقراری گفت:"می خوام دخترم رو ببینم باید با پزشکش صحبت کنم.او باید زنده بمونه حتی اگه لازم باشه برای مداوا به خارج می برمش تمام ثروتم رو به پاش می ریزم تا دوباره سلامتی خودش رو به دست بیاره،او تنها کسی است که میتونه با وجودش طناب پاره زندگیمون رو گره بزنه.اگه او هم از دست بره من و مهشید هردو تباه میشیم....خواهش می کنم بگید چکار کنم که دخترم رو از دست ندم."
پرستار با تاسف سر تکان داد و گفت:"آقای عزیز عمر دست خداست.در ضمن مثل اینکه وجود طفل نو رسیده رو به کانون خونواده تون فراموش کردید.او هدیه ایست از جانب خداوند برای شما که عزیزی رو از دست دادید.وجود او میتونه معنا بخش زندگیتون باشه.خواهش میکنم وجود موثر او رو در بهبود اوضاع نادیده نگیرید."
بیژن چنگی به موهایش زد و گفت:"حق با شماست اما اون کسی که در چند قدمی ما داخل اون اتاق قرار داره و غرق در رویاهای مادرانه اش با یک یک بچه هایش خلوت کرده نمی تونه بپذیره که میشه جای خالی یکی از دلبندانش رو با تولدی تازه پر کرد.چال کردن خاطرات نیاز به دستان بی رحمی داره که با قلب در رابطه نباشه.مهشید من ،همسر نازنین من،جزء جزء بدنش از عواطف و احساساتش فرمان می گیره.جایگزین کردن گرانبهاترین ثمره عمرش در خور توان او نیست.فراموش نکنید که او یک مادره نه یک تاجر که به راحتی بتونه با یک معامله جای جنس از دست رفته اش رو پر کنه.شما در باره وضع موجود به او چه گفتید؟"
پرستار که قطره ای اشک در چشمانش حلقه زده بود با لحنی اندوهناک گفت:"از سانحه چیزی رو به خاطر نداره.فقط تنها چیزی رو که به یاد داره و تو این چند روز مدام خودش رو
ملامت می کنه سیلی است که در آخرین لحظه به صورت فرزند مرحوم شما زده می گه بعد از اون هیچی رو به یادش نمی یاره البته ماهم به ایشون گفتیم که در اثر درد شدید بیهوش شده و شما او رو به بیمارستان چالوس رسوندید و از اونجا بخاطر عدم امکانات لازم به تهران منتقل شدی. در این مدت یکسره سراغ شما و بچه ها رو میگرفت و ماهم مجبور بودیم به گونه ای از پاسخگویی به سوالات پی در پی ایشون طفره بودیم."
بیژن با سردرگمی گفت:"وحالا این مسئولیت سنگین رو به عهده من گذاشتید تا تلخ ترین خبر زندگیش رو بهش دادم.چطوری؟با چه زبونی؟این کار در توان من نیست. خواهش می کنم کمکم کنید."
پرستار با تاسف سر تکان داد و گفت:"این خبر دیر یا زود باید گفته بشه ،پس بهتره که شما او رو در جریان قرار بدید اینطوری میتونه واقعیت رو بهتر هضم کنه ولی بهتره که شما او رو در جریان قرار بدید اینطوری می تونه واقعیت رو بهتر هضم کنه ولی بهتره زمانی که از بیمارستان مرخص شد و او رو به منزل خودتون بردید او را آگاه کنید. در غیر اینصورت ممکنه هیچ وقت جرات قدم گذاشتن و رویارویی با خاطرات گذشته رو پیدا نکنه."
"کی مرخص میشه؟"
"همینامروز اما نوزاد چند روز دیگه اینجاست تا از لحاظ تنفسی مشکلش رفع بشه.تا چند روز دیگه می تونید نوزاد رو از نزدیک ببینید.باید بگم خداوند دختر به غایت زیبایی به شما هدیه کرده.بین کودکانی که در این هفته متولد شده اند او از همه دوست داشتنی تر بوده.از نظر جثه به بچه هفت ماهه نمی خوره خیلی درشت تر نشون می ده خدا می دونه اگه نه ماه کامل رو در شکم مادرش میگذروند لابد بالای چهار کیلو وزنش بود."
بیژن ختده تلخی بر لب آورد و گفت:"افسوس پیش بینی هایی که درمورد تولد او کرده بودیم همه اش برعکس شد.او در جو بسیار آشفته ای پا به دنیا گذاشته.خواهر و برادرش خیلی آرزوی دیدنش رو داشتند ،بخصوص نیما چقدر دوست داشت صاحب یه برادر کوچولو بشه همیشه سر این مسئله با خواهرش بحث می کرد.با چه شور و شوقی اتاق براش چیده بودند و هر روز از مادرشون می پرسیدند چند روز دیگه به تولد بچه باقی مونده.پسرم این روزهای آخر حوصله اش سر رفته بود و مدام از وضع موجود شکایت می کرد بخصوص که مادرش روز به روز سنگینتر می شد و زیاد نمی تونست به بچه ها برسه بعد از هفت ماه انتظار او متولد شد اما افسوس که نه برادریه برای دیدنش بی قراری کنه و نه خواهری که با التماس از مادرش می خواست دختر باشه.وای خدای من...تو با ما چه کردی؟چطور دلت اومد کانون خونواده ای خوشبخت رو به جهنم تبدیل کنی.مگه گناه ما به درگاه تو چی بود....ما که داشتیم زندگی می کردیم بدون کوچکترین گناه ومصیبتی،پس چرا اینطور خوشیها رو برما حرام کردی؟مگه ما آزارمون به کی رسیده بود؟چه ظلم واجحافی در حق دیگران کردیم و ه مال حرومی رو وارد زندگیمون کردیم که حالا باید تقاصش رو پس بدهیم.مگه غیر از این بوده که همیشه در کار خیر پیش قدم بودیم.اینهمه انفاق و نیکی و گذشت پاداشش اینه؟پس عدالتت کجا رفته اینه ترازوی عدلی که داد انسانها رو می گیره.از توبه کی شکایت کنم به کی؟"
صدای بیژن که لحظه به لحظه اوج میگررفت افرادی را که در محوطه بیمارستان بودند را متوجه خود میکرد.پرستار که صورتش غرق در اشک بود افرادی را که به سمت آنان می آمدند با اشاره دور می ساخت.به سمت بیژن رفت و دست او را گرفت و گفت:"آروم باشید ممکنه همسرتون صدای شما رو بشنوه.صلابت و بردباری شماست که میتونه در برابر هر حادثه ای دیوارهای متزلزل زندگیتون رو با ثبات نگه داره."
بیژن در حالیکه با ناتوانی بر روی نیمکت می نشست با بغض گفت:"آخه من هم انسانم بغض تو گلو دارم می خوام متلاشی بشم مگه پدری که نه سال چشمش به رشد و نمو بچه اش دوخته می تونه بی خیال باشه و اشک نریزه.نیما ثروت جاودانه من بود.او قوت قلب باباش بود ،وجود او به من جرات می داد که از دست زدن به کارهای بزرگ نترسم.همیشه می گفتم اگه روزی بمیرم او هست که عهده دار مادر و خواهرش باشه.بچه با جربزه ای بود ،رگ غیرت داشت می دونستم می تونه در نبود من گلیم خونواده اش رو از آب بیرون بکشه اما حالا که او نیست فایده زندگی کردن چیه."
پرستار به آرامی گفت:"چطور شما از بچه ای که سرد و گرم زندگی رو نچشیده بود انتظار این رو داشتید که در نبودنتون بتونه جانشین شما بشه و گرداننده زندگی مادر و خواهرهاش باشه.امروز که برعکس شده و او نیست شما با تجربه سالها زندگی دارید از مسئولیت خودتون شانه خالی می کنید و دنیا رو فنا شده می بینید."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)