26-31
پايين كوه مهشيد يك لحظه دردش را فراموش كرد و با حالتى شگفت زده گفت: « بيژن تو رو خدا نگاه كن، پايين كوه با آن بالا چقدر هواش فرق داره مى كنه. باورم نمى شه، خداروشكر كه به سلامت از اون كولاك وحشتناك خلاص شديم. راستش از ترس داشتم سنكوب مى كردم.»
بيژن با خنده گفت: « منو باش، فكر مى كردم خانم شجاع كنار دستم نشسته، با چه دلگرمى رانندگى مى كردم، با خودم مى گفتم هر جا گير كنم يكى رو كنارم دارم كه به دادم برسه، نگو خانم دلش مثل يك گنجشك تاپ تاپ مى كرده. بگذريم، تجربه اى بود. دفعه ديگه حواسمون باشه كه تو اين فصل سال براى مسافرت شال و كلاه نكنيم.»
بعد برگشت و نگاهى به نيما و سارا كرد كه همچنان در عالم بى خبرى در خواب به سر مى بردند. گفت: « چه خوب شد بچه ها اين مسير رو خواب بودند وگرنه ممكن بود دچار ترس بشن. خب خانم، موافقى براىناهار در مرزن آباد توقف كنيم.»
مهشيد كه شرايطش را بحرانى مى ديد گفت: « نه، بهتره تا دوباره هوا خراب نشده به چالوس بريم. مادرم منتظره ناهار رو با ما بخوره. اگه دير بريم نگران ميشه.»
بيژن پايش را روى پدال گاز فشرد و گفت: « پس پيش به سوى مادرزن عزيز. محكم بشين كه يه ساعت ديگه چالوس هستيم.»
با تكانى كه به ماشين وارد شد نيما و سارا از خواب پريدند. بيژن از آينه نگاهى به چهره اخم آلود آن دو كرد و گفت: « ساعت خواب، شما اومديد مسافرت يا استراحت. حيف نيست به جاى ديدن اين مناظر قشنگ خوابيديد.»
سارا چشمهايش را ماليد و نگاهى به بيرون انداخت و گفت: « واى خداجون، چه هوايى!»
بيژن با خنده گفت: « جاهاى قشنگى رو خواب بوديد. نديديد. مگه نه مهشيد؟» مهشيد به زور تبسمى كردو گفت: «شمال همه جاش قشنگه، من هنوز جاده اى به قشنگى چالوس نديدم.»
بيژن چشمكى به مهشيد زد و گفت: « آره، به خصوص ارتفاعاتش در زمانى كه كولاك شديد مى آد. راستىكه ديدنيه. آدم فكر مىكن هر لحظه ممكنه با ماشين تا ته دره اسكى كنه. اونم از نوع خانوادگيش.»
« زبونت رو گاز بگير مرد، اين قدر هم با سرعت نرو، مگه نمى بينى جاده چقدر لغزنده شده.»
بيژن نفس عميقى كشيد و گفت: « واى از دست شما زنها، مدام از كارها و حرفهاى شوهرتون ايراد مى گيريد. جدى در نظر شما زنها، مردها موجودات بى فكرى هستند؟»
مهشيد به تندى جواب داد: « بيژن مى شه ساكت باشى، حوصله جواب دادن به سؤالاتت رو ندارم.»
بيژن كه اين طرز برخورد مهشيد برايش تازگى داشت با تعجب نگاهى به او كرد كه چهره اش به طرز عجيبىشكسته به نظر مىرسيد. گفت: « عزيزم تو حالت خوب نيست، بهتره برگرديم مرزن آباد. من اونجا مسافرخونه خوبى رو ميشناسم كه مىتونى چند ساعتى استراحت كنى، بعد كه رو به راه شدى راه مى افتيم.»
نيما از صندلىعقب صورتش را به طرف مادرش برد و گفت:« مامان جون چت شده، چرا اين قدرعصبانىهستى. مگه بابا چى گفت.»
مهشيد در حالى كه كه دندانهايش را بر هم مى فشرد با لحن تندىگفت: « به تو ربطى نداره. ساكت بگير بشين.»
نيما با سماجت گفت: « مامان شما به ما ياد داديد هيچ وقت با تندى با حرف نزنيم، پس چرا سر بابا داد كشيدى. چرا دارى با ما بداخلاقى مى كنى. هان؟»
مهشيد كه با درد مبارزه مى كرد، يك لحظه اختيار از دستش در رفت و بدون اينكه تسلطى بر اعمال خود داشته باشد سيلى محكمى به صورت نيما زد كه بيخ گوشش داشت حرف مى زد. با اين كارش بيژن پايش را بر روى ترمز گذاشت و ماشين درجا متوقف شد. نيما دستش را روى گونه اش گذاشت و در حالىكه حلقه اى اشك در چشمان معصومش نقش بسته بود با بغض به صورت حيرتزده مادرش خيره شد. سارا با صداى بلند شروع به گريستن كرد. بيژن براى اينكه مهشيد را متوجه نگاه سرزنش آميزش بكند، دست بر سر نيما كشيد و بعد سعى كرد سارا را آرام كند كه ناگهان فرياد مهشيد فضاى ماشين را پر كرد. او با صدايىكه از فرط درد مى لرزيد با ناله گفت: « بيژن به دادم برس، دارم مى ميرم. بچه، بچه مى خواد دنيا بياد.»
با شنيدن اين حرف بيژن با دستپاچگى خواست ماشين را روشن كند، اما هرچه استارت مىزد، ماشين روشن نمىشد.
دكتر سروش كه شاهد توقف اتومبيل آنان بود، با ترديد گفت: « مثل اينكه براى اونها مشكلى به وجود اومده. چه جاى خطرناكىهم ايستادند.»
آناهيتا گفت: « بهتره زودتر خودمون رو بهشون برسونيم. فكر كنم به كمك احتياج ...»
هنوز حرف آناهيتا به پايان نرسيده بود كه متوجه شدند كه كوه در آن نقطه در حال ريزش است. دكتر سروش توقف كرد و با زدن بوقهاى پى در پى سعى در آگاه ساختن آنان داشت، اما درست در همان لحظه اى كه نيما با بوسه هايش قصد تسكين دادن درد مادرش را داشت، بهمن آنا را در كام خود كشيد.
فصل 4
بيژن براى چندمين بار وقتى چشمانش را از هم گشود با ياد آوردن فاجعه دوباره از هوش رفت. پرستارى كه براى تعويض سرم بالاى سرش حضور داشت با تأسف سر تكان داد و با خودش گفت: مرد بيچاره، اميدوارم خداوند به تو صبر بده و بتونى با اين مصيبت كنار بياى. راستى كه سرنوشت آدما به يه مو وصله. با يك مژه بر هم زدن مى ببينى تقديرت عوض شد. خدا مى دونه پس از اين چطور اين مرد كمر شكسته بتونه در برابر اين مصيبت كمر راست كنه. خدا به دادش برسه.
پرستار كه زنى مسن بود بالاى سر بيژن ايستاده بود و آن اتفاق را در ذهنش مرور مىكرد. با بهوش آمدن مجدد بيژن، او با لبخندى كه شگرد تمامى پرستاران زبده است، او را به آرامش فراخواند. بيژن تقاضاى آب كرد. پرستار زير سر او را بلند كرد و ليوان آب را نزديك دهان او برد. بيژن جرعه اى نوشيد و پس از اينكه گلويش را مرطوب كرد با صدايى كه از اعماق چاه برمى خاست گفت: « چى به سر زن و بچه هام اومده، اونها كجا هستند؟ تو رو خدا به من راستش رو بگيد.»
پرستار كه سعىدر خونسرد نشان دادن خود داشت با تبسم گفت: « همه اونها حالشون خوبه. فقط يه خورده دچار شكستگى استخوان شدند كه مداوا خواهند شد.»
در حالى كه رعشه تمام وجود بيژن را در بر گرفته بود به دستان پرستار چشبيد و با درماندگى گفن: « شما دارى دروغ مى گى. ماشين به داخل دره سقوط كرد، امكان نداره اونها زنده مونده باشن.»
پرستار به آرامى دستان او را رها كرد و گفت: « چرا چنين فكرى مى كنيد، خود شما به جز جراحت اندكى كه ديديد، مشكل ديگه اى ندارى؟ تا دو سه روز ديگه همگى از اينجا مرخص ميشين.»
بيژن كه تا حدودى اميدوارى پيدا كرده بود گفت: « يعنى باور كنم مهشيد عزيزم حالش خوبه. باور كنم كه بچه هاى قشنگم سالم هستند... شما اونها را از نزديك ديديد0 نيما و سارا رو ميگم.»
پرستار با شنيدن اسم آنها يك لحظه چهره اش درهم شد، اما قبل از اينكه باعث شك بردن بيژن شو با دستپاچگى گفت: « آره، اونها در بخش اطفال بسترى هستند و به زودى اونها رو مى بينى.»
بيژن مثل كسى كه پس از سالها حافظه اش را به دست آورده باشد از جا پريد و گفت: « راستى بچه به دنيا اومد؟ دوقلوست مگه نه؟»
اين بار پرستار با ذوقى كه نشانگر واقعيت بود گفت: « جواب سؤال اول آره است، اما جواب سؤال دوم منفى است. بچه يك دختر زيبا و سالم است كه به خاطر زود به دنيا اومدنش توى دستگاه زندانى است تا دفعه ديگه اين طور ناخوانده جايى نره.»
بيژن لبخند كمرنگى بر لب آورد و گفت: « آره ديگه، تمام اين اتفاقات به خاطر عجله اى بود كه او در اومدن كرد. حالا خدا رو شكر كه يه خير گذشت.» و به حالت نيم خيز نشست و گفت: « اگه مى شه زودتر منو مرخص كنيد، بايد برم به اوضاع و احوال مهشيد و بچه ها برسم.»
پرستار گفت: « نه ، نمى شه، شما بايد چند روزى اينجا بمونيد. دكتر بايد اجازه ترخيص بده.»
بيژن با كلافگى گفت: «« اى بابا، اين دوتا خراشى كه روى بدن من افتاده ارزش اين حرفها رو نداره. تو رو خدا مرخصم كنيد برم.»
بيژن مشغول جروبحث با پرستار بود كه طاهره خانوم، مادر مهشيد، بر سر و سينه زنان وارد اتاق ش. مهرداد هم متعاقب او آمد. طاهره خانوم در حالى كه چنگ بر سر و صورت چروكيده اش مى انداخت دامادش را در آغوش كشيد و بى توجه به وضعيت بيژن، در حالى كه گريه امانش را بريده بود گفت: « ديدى چطور خاك بر سر شديم... ديدى چطور دخترم سياه بخت شد... او از غصه مرگ بچه اش دق مى كنه، مى ميره، او به نفس بچه هاش زنده بود... خدا، خدا آتيش گرفتم، اين چه مصيبتى بود كه آخر عمرى ديدم. كاش من به جاىاو مرده بودم، كاش همه سياه منو مىپوشيدند. خدايا به داد مهشيد برس، گل نشكفته اش پرپر شد، خدا...»
بيژن با شنيدن اين كلمات جانكاه آتش گرفت. حيرتزده به ديوار مقابلش خيره ماند. پرستار در حالى كه صورتش از اشك خيس شده بود از مهرداد كه به آرامى مى گريست، خواست او را از آنجا ببرند. مهرداد به زحمت مادرش را از اتاق خارج كرد . در آن لحظه مغز بيژن از كار افتاده بود. چهره اش سرد و بى تفاوت بود. در اثر آن ضربه حيران مانده بود. با چشمانى از حدقه در آمده كه بى اختيار به اين طرف و آن طرف مى چرخيد گفت: « اينجا كجاست؟ چرا من زنده هستم؟ كى منو آورده اينجا؟»
پرستار آمپول آرامبخشى را كه براى آن لحظه آماده كرده بود به آرامى به بيژن تزريق كرد و بعد با لحنى متأثر گفت: « همه ما از اين اتفاق متأثر هستيم. صبور باش جانم، دنيا آبستن حوادث تلخ و شيرينه و شما به عنوان سكاندار كشتى شكسته زندگيتون وظيفه دارى بازماندگان اين كشتى رو به سلامت به مقصد برسونى. همسر شما به وجودتون نياز مبرمى داره، اگه بخواى روحيه ات رو ببازى زندگيت نابود خواهد شد. باز هم بايد شاكر خداوند بود كه يك نفر قربانى اين حادثه شد.»
بيژن مانند ديوانه ها به سمت پرستار خيز برداشت و در حالىكه يقه او را چسبيده بود گفت: « يك نفر؟ فقط يك قربانى؟ چقدر خوب! چقدر منصفانه، جاش زود پر مى شه، مگه نه؟ شما هميشه خبرها رو به اين راحتى مى ديد، مژدگانى چى
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)