22-23......

چطور می تون خودم رو که مسبب این فقدان در زندگی تو هستم ببخشم و بی تفاوت باشم بذارم که تو مثل یک شمع آب بشی.آناهیتا من خیلی سعی کردم در زندگی هیچ چیز برات کم نذارم.از زندگی در خارج از کشور گرفته تا مسافرتهایی که به دور دنیا داشتیم.اما افسوس که هیچیک از اینها نتونست جای خالی بچه رو در زندگی برات بگیره.مطئنم که تو حاضری تمام زندگیت رو بدی تا یک لحظه بچه خودت رو در آغوش بگیری.
آناهیتا سرش زا از روی صندلی برداشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:تو که تا این حد به فکر روحیه ی من هستی پس چرا موافقت نمی کنی یک بچه از پرورشگاه بیاریم.چرا داری کله شقی می کنی،هان؟
دکتر سروش فرمان ماشین را در میان دستانش فشرد و گفت:امکان نداره آناهیتا.چنین کاری به هیچ وجه برای من مقدور نیست.نمی تونم تن به این کار بدم.نمی تونم بچه ای رو که از گوشت و خون نیست به فرزندی قبول کنم.نمی تونم ببینم بچه ای رو که سالها به پاش زحمت کشیدم مردم به چشم یک بچه سر راهی به همدیگه نشون بدن.
آناهیتا با غیظ گفت:جناب آقای دکتر سروش،شما به عنوان یک فرد تحصیلکرده چرا این حرف رو می زنی،این نگرش درخور جنابعالی نیست.مگه این شما نبودی که بارها گفتی انسان هر کاری می خواد انجام بده اول برای رضای خدا باید باشه و بعد برای رضا و آرامش دل خودش،پس نباید به خاطر حرف دیگران از کار خیری که مد نظرت هست عقب نشینی کنی.من و تو اگه سرپرستی یک بچه محتاج ر وقبول کنیم رنگ زندگیمون عوض خواهد شد.این رکود و سکون حاکم بر خونه مون تبدیل به شور و هیجان وصف ناپذیری می شه.سروش تو به این نوع زندگی عادت کردی،اما مطمئنم اگه امروز به اجبار من حضانت یک بچه رو به عهده بگیری،فردا خودت برای آوردن بچه دیگری پی قدم می شی،امتحان کن...خواهش می کنم.
با وارد شدن به تونل کندوان هر دو فرصت کردند که دور از چشم دیگری،اشکی را که بر چشمانشان بی تابی می کرد،رها سازند.آناهیتا شعری را که برای این ناکامی خودش سروده بود و بارها در موقع دلتنگی بر زبان آورده بود با خود زمزمه کرد:آن زن انار دارد،آن زن ثروت دارد،آن زن همسر دارد،اما آن زن بچه ندارد.ان زن سبد دارد،اما سبد ان زن خالی از قاقالی لی است.ان زن سوزن دارد،سوزن ان زن نخ ندارد.ان زن در باران امد.چتر ان زن سوراخ است.ان زن بچه می خواهد.چراغ خانه ان زن خاموش است.ان زن نان دارد.سفره ان زن رونق ندارد.ان زن شکوه دارد،فریاد دارد،ناله دارد.ان زن بچه می خواهد،ان زن لالایی بلد است،ان زن گهواره دارد،ان زن اغوش دارد،بالین دارد،دستان مهربان دارد.ان زن همه چی دارد.ان زن فقط بچه ندارد.ان زن تب دارد،ان زن با تب در باران می دود.
مهشید نگاهی به صندلی عقب انداخت.نیما و سارا طبق عادت همیشگی که نشانگر وابستگی عاطفی شدید بین ان دو بود،دست در دست هم به خواب شیرینی فرو رفته بودند.مهشید با خشنودی گفت:تو رو خدا نگاهشون کن.ببین چقدر تو خواب دوست داشتنی هستند.
بیژن از آیینه نگاهی به آن دو انداخت و گفت:تمام بچه ها تو خواب مثل فرشته ها هستن،پاک و معصوم.
همین طوره،راستی چرا بهشون وعده دروغ دادی؟
کی؟من؟مگه چی گفتم.
همین که گفتی بچه دوقلوست دیگه.فکر نکردی بعد از به دنیا اومدن بچه،امکان داره چه ضربه ای بهشون وارد بشه.
ندیدی دست بردار نبودند.مجبور بودم یه طوری قانعشون کنم.حالا از کجا معلوم که بچه د وقلو نباشه.اگه به بزرگی شکمت دقت کنی به این موضوع شک می کنی.زمانی که نیما و سارا را حامله بودی،تو ماه هفتم بارداری شکمت خیلی کوچک تر از الان بود.تازه یکی دو بار خودت گفتی که احساس می کنی بچه دوقلوست.دکتر هم به این موضوع شک داره.
مهشید گفت:ای بابا،خدا نکنه د وقلو باشه،بزرگ کردنشون خیلی مشکله.
خب تقصیر خودته که حاضر نمی شی نه پرستار بگیرم،نه یک مستخدم برای