از صفحه 6 تا 11

حقیقت آمیخته ای از چهره مهشید و بیژن بود و از هر كدام زیباترین جزء صورت را به ارث برده بود. چشمهایش مانند مهشید قهوه ای روشن، درشت و خوش حالت بود. ابروهای كشیده و دنباله دارش را از بیژن به ارث برده بود. بینی اش كه هنوز فرم اصلی خودش را نگرفته بود، به گفته بیژن عاقبت حالت بینی مهشید را می گرفت. قلمی و بدون هیچ گونه عیبی، لبهای قلوه ایش نیز تركیب لبهای مهشید بود، اما موهای مشكی اش برخلاف موهای خرمایی مهشید كه لخت و صاف بود مانند پدرش پرپشت و حالت دار بود. مهشید با اشتیاقی وصف ناپذیر به سارا خیره شد كه چهره كودكانه اش با معصومیت با او حرف می زد. او نیز ادغام چهره پدر و مادرش بود. گرچه به زیبایی و بی عیب و نقصی نیما نبود، اما روی هم رفته دختر دوست داشتنی و بانمكی بود كه مهشید دیوانه وار به او كه هنوز هفت سال بیشتر نداشت عشق می ورزید. همسر و فرزندانش مالكان قلبش بودند. تمام سعی او در زندگی بر این بود كه جوی مملو از عشق و محبت را بر كانون كوچك خانواده اش حاكم كند، چون تنها دنیا را در كنار آنان ستودنی می دید. این وابستگی از زمانی برایش به وجود آمد كه پس از فوت پدرش، مادر و تنها برادرش به شمال نقل مكان كردند كه خاك آبا و اجدادی شان بود. دو سال پس از ازدواج او با بیژن خانواده همسرش نیز برای زندگی به اروپا مهاجرت كردند. در طی آن دو سال مهشید نتوانست به هیچ وجه روحیاتش را مطابق با خواسته های بیژن درآورد. بین آنان اختلافات فاحشی حاكم بود كه باعث كدورتهای بی شماری شده بود. با وجود تمام این تمایزات، هیچ خدشه ای به عشق و علاقه بین مهشید و بیژن وارد نشد. آشنایی آن دو در دانشگاه آغاز شد. هر دو مدیریت بازرگانی می خواندند. مهشید جزوِ پرطرفدارترین دختران دانشجو بود. همین امر باعث شده بود بیژن متوجه او شود و پس از كلی درگیری با خانواده اش توانست نظر مثبت آنان را برای ازدواج با او جلب نماید. پس از اینكه مدركشان را گرفتند زن و شوهر شدند. با توافق مهشید از رفتن به سر كار منصرف شد و بیژن هم مدیریت یكی از كارخانه های تولیدی پدرش را كه مربوط به ساخت مواد شوینده بود را به عهده گرفت. آن دو از زندگی مرفهی برخوردار بودند و هیچ گونه مشكل مادی نداشتند.
مهشید درحالی كه قاب عكس نیما و سارا را هم چنان به سینه می فشرد متوجه تكانهای شدید جنینش شد، دستش را حالت نوازش بر پوست شكمش كشید كه روز به روز به نازكی می رفت. با خنده گفت: "ای حسود، نیومده ابراز وجود می كنی، داری می گی من هم هستم، الهی من قربون اون تكون خوردنهات بشم، دیگه طاقت انتظار ندارم. باور كن من بیشتر از تو برای دیدن روی ماهت لحظه شماری می كنم. برای اینكه بغلت كنم و دستهای كوچیكت رو تو دستهام بگیرم و با تمام وجود به صورت نرم و لطیفت بوسه بزنم، دارم می میرم. درسته كه بچه سومم هستی، اما برای مادر هیچ فرفی نمی كنه، انگار كه برای اولین بار می خواد بچه دار بشه. الهی فدات بشم، مثل اینكه خیلی برای اومدن بی تابی كه این قدر این روزها وول می خوری."
مهشید قاب عكس را سر جایش گذاشت و از اتاق خارج شد. خواست به طبقه پایین برود، اما نظرش به سمت اتاقی جلب شد كه برای مسافری كه در راه داشت آماده كرده بودند. همه چیز بدون كم و كاست در اتاق چیده شده بود. از تخت و گهواره و كمد گرفته تا اسباب بازیهای گران قیمت و لباسهای جورواجور. یك پارك كوچك با چادر، در گوشه ای از اتاق تعبیه شده بود كه پر بود از ماسه های شسته شده و درختچه های مصنوعی زیبا. وسط اتاق یویوی فنری آویزان بود و سقف دیوارها پر بود از عروسكهای مختلف. البته بعضی از آن تشكیلات از دوران كودكی نیما و سارا به یادگار مانده بود.
مهشید درحالی كه با ذوق به آن وسایل رنگی چشم دوخته بود به یاد حرف بیژن افتاد كه وقتی آن اتاق را آماده می كردند گفته بود: مهشید جان، انگار یك شاهزاده می خواد دنیا بیاد. بهتره وقتی متولد شد بگیم در میدون شهر چند توپ شلیك كنند تا همه خبردار بشن. مهشید هم در پاسخ او با خنده گفته بود برازنده وجودشه. توپ كه چه عرض كنم تمام مردم شهر باید هفت شبانه روز برای تولد شاهزاده جشن بگیرند. نمی دونم چرا احساس می كنم تولد این یكی با تمام بچه های دنیا فرق داره، یه طور عجیبی هستم، انگار سرنوشت تازه ای رو پیش رو دارم. نمی دونم چرا دلهره به وجودم چنگ می زنه. و بیژن درحالی كه متوجه دگرگونی او شده بود رو به او گفته بود: تمام زنها در زمان بارداری دستخوش توهمات و خیالات می شن. بهتره این افكارو نادیده بگیری و همیشه مثبت فكر كنی.
مهشید با یاد آوردن حرفهای همسرش درحالی كه خودش را سرزنش می كرد از اتاق خارج شد.

فصل 2

مهشید درحالی كه پشت پنجره ایستاده بود به نیما و سارا خیره شد كه آدم برفی خود را علم كرده بودند و با شادمانی كودكانه ای دور آن می چرخیدند. بیژن به او ملحق شد و شانه به شانه او ایستاد و به منظره برفی بیرون چشم دوخت. مهشید نفس عمیقی كشید و گفت: "عجب زمستون پربركتیه، از اول فصل یكسره آسمون در حال باریدنه. خدارو شكر به خاطر نزول رحمتش."
بیژن لای پنجره را باز كرد تا هوای اتاق عوض شود. شال بافتنی را روی شانه های مهشید انداخت و گفت: "نگفتی كی برای رفتن آماده می شی؟"
وقتی پاسخ خود را نگرفت با تعجب به مهشید نگریست كه غرق در افكار خود به كاجهای مخروطی شكل باغچه خیره مانده بود. دستش را به آرامی دور كمر او حلقه كرد و گفت: "عزیزم، به چی داری این طور عمیق فكر می كنی."
مهشید تكانی خورد و درحالی كه رنگ صورتش پریده بود گفت: "به خوشبختی! به اون چیزی كه منو و تو به طور كامل تصاحبش كردیم، به اینكه معنای خوشبختی بسیار وحشتناك تر از بدبختی است، به اینكه اگه روزی اونو از دست بدیم چی به سر یك یك ما می آد."
بیژن كه متوجه نگرانی مهشید شده بود به بازی او فشاری آورد و گفت: "بس كن عزیزم، چرا ما باید خوشبختی رو از دست بدیم؟ این افكار پوچ چیه كه تازگیها دامنگیرت شده!؟"
مهشید با نگرانی گفت: " فقط اینو می دونم كه انسانها حریف سرنوشت نمی شن. اگه تقدیر بخواد چیزی رو ازت بگیره به هیچ وجه نمی شه باهاش مبارزه كرد."
بیژن كه سعی داشت آرامش را به او القا كند گفت: "بس كن عزیزم، تو با این خودآزاریها هم به خودت و هم به بچه ای كه در شكم داری آسیب وارد می كنی، چه خوب شد كه مسافرت در پیش داریم و تو با تغییر آب و هوا و دیدن خونواده ات از این پریشان حالی در می آیی. همه اش تقصیر منه. صبح تا شب بدون هیچ تفریح و سرگرمی تو رو تو این خونه تنها می گذارم. خب معلومه كه می شینی و با خودت خیال پردازی می كنی."
مهشید نگاهی به آسمان انداخت و گفت: "داره غروب می شه. برو به بچه ها بگو بازی رو تعطیل كنند. می ترسم سرما بخورند."
بیژن به سمت كمد لباسهای مهشید رفت و پالتوی پوست گران قیمتی را به همراه دستكش و شال گردن آورد و گفت: "بیا كمكت كنم اینها رو بپوش. مگه به بچه ها قول ندادیم وقتی ساخت آدم برفی تموم شد به اونها ملحق بشیم."
نیما و سارا با دیدن آن دو كه از در ساختمان بیرون می آمدند با ذوقی كودكانه به طرفشان دویدند. مهشید با صدای بلند گفت: "آهسته تر بچه ها، سر نخورید."
سارا درحالی كه صورتش از سوز سرما گل انداخته بود خودش را در آغوش مادرش انداخت و گفت: "بیا ببین چه آدم برفی قشنگی درست كردم."
نیما درحالی كه دست مهشید را گرفته بود و او را به سمت آدم برفی می كشاند رو به سارا كرد و با اعتراض گفت: "چی چی رو من درست كردم، تو فقط شال و كلاه و هویج رو آوردی، بقیه كارهاش رو من كردم."
سارا لب ورچید و گفت: "یعنی می خوای بگی این آدم برفی فقط مال توست و من نمی تونم باهاش دوست باشم."
نیما با وجود سن اندكی كه داشت با ترحم گفت: "ناراحت نشو خواهر جون، این آدم برفی مال هردومونه، اما باید قول بدی كه دماغش رو برنداری بخوری."
مهشید و بیژن با شنیدن این حرف خندیدند و در بازی آن دو شركت كردند. برف با نرمی و لطافت بر سر و روی آنان می نشست و خود را هم بازی آن خانواده سعادتمند كرده بود. گویا آن قسمت از آسمان كه بر بام این منزل گسترده شده بود بدون هیچ گونه دلواپسی بر سر و روی آنان باریدن گرفته بود. سرما برای آنان كه در رفاه كامل به سر می بردند بیدادگری نمی كرد. مگر جز این بود كه آنان با چكمه های چرمی كه درونش از پوست خز ساخته شده بود بر زمستان گام می نهادند و معنای دویدن با پاهای برهنه را بر زمین یخ زده تجربه نكرده بودند. بیژن هیجان بچه هایش را به اوج رسانده بود. با گلوله برفی دنبال نیما و سارا می دوید. سارا برای فرار از هجوم پدر خودش را به پاهای مهشید چسباند، اما نیما چون مبارزی قدرتمند از میدان به در نرفت و تا جایی كه می توانست گلوله جمع آوری می كرد و به سر و روی بیژن شلیك می كرد. مهشید و سارا از شكلكهای بامزه ای كه بیژن بعد از خوردن گلوله برفی به خود می گرفت از خنده غش كرده بودند. ناگهان صدای غار غار كلاغی كه از میان شاخه های درخت كاج به هوا برخاست، خنده را بر لبان مهشید خشكاند، بیژن كه متوجه تغییر حالت مهشید شد فوری گلوله آماده ای را كه در دست داشت به سمت كلاغ پرتاب كرد و حیوان با سر و صدا به آسمان پرواز كرد. پس از لحظه ای از نظرها محو شد. بیژن خودش را به مهشید رساند و گفت: "چیه، ترسیدی؟"
مهشید كه سعی در پنهان كردن نگرانی اش داست خنده ای تصنعی بر لب آورد و گفت: "امان از عقاید خرافاتی قدیمیها، بیژن تو شنیدی كه می گن اگه یك كلاغ غار غار كرد پیام آور خبر شومیه، اما اگه دست جمعی غار غار كنند خبر خوشی به همراه دارند؟"بیژن پوزخندی زد و گفت: "خوبه كه خودت می گی خرافات وگرنه..."