فصل31
سیاوش پس از گذشت دو ساعت به هوش آمد. در سرش احساس سبکی میکرد و وقتی دیده گشود چهره ی تار زنی را دید . ابتدا فکرکرد بیتاست . آرام گفت :
ـ بیتا ؛ بیتا .
زهره به او نزدیکتر شد و دستش را به دست گرفت و با بغض گفت :
ـ من اینجام عزیزم.
سیاوش مادرش را شناخت. مادرخم شد و بوسه ای پر محبت برسر باندپیچی شده ی او زد و گفت :
ـ حالت خوبه ؟ چیزی نمیخواهی ؟
سیاوش گفت :
ـ من کجام ؟
زهره گفت :
ـ در بیمارستانی ؛ خدا به تو رحم کرد . آن از خدا بی خبر بعد از تصادف باتو فرار کرد.
سیاوش کم کم به یاد آورد که چگونه این اتفاق برایش افتاد. به زهره گفت :
ـ من داشتم برمیگشتم خانه ؛ پیش بیتا. مادر اون کجاست ؟
قبل ازاینکه زهره پاسخی به او بدهد سیامک از روی صندلی گوشه ی اتاق برخاست و به او نزدیک شد.سیاوش از دیدن او تعجب کرد .سیامک گفت :
ـ اون رفت ! برای همیشه !
سیاوش سعی کرد حرکتی کند ولی سیامک او را خواباند و گفت :
ـ سعی کن تقلا نکنی پسر.
سیاوش باهمه ی قوایش گفت :
ـ این دروغه !
سیاوش ورقه ی دست خط بیتا را که در حلقه کرده بود به طرف او گرفت و گفت :
ـ چشمانت که سالمند. میتونی بخونی .
سیاوش با دستان بی رمقش ورقه را باز کرد و پس از خواندن آن حلقه را نگریست و به گوشه ای پرت کرد و گفت :
ـ این حقیقت نداره .
زهره هم اشک به دیده آورد. سیامک خونسرد گفت :
ـ پس گوش کن. ده ها بار به تو گفتم این دختر به دردت نمیخوره ولی گوش نکردی. اوپس ازاینکه فهمید امیدی به زنده ماندنت نیست این ورقه و حلقه را به من داد تا به تو بدهم ؛ بعد هم نزد پدرش رفت. تو شانس آوردی که زنده ماندی و باید بگم زنده ماندنت را اول به خداوند بعد به من مدیونی .
سیاوش خشمگین پرسید:
ـ چرا به من کمک کردید ؟ بهتر بود پس ازاین واقعه میگذاشتید بمیرم .شنیدم که یک روز گفتید از مردن من اندوهگین نخواهید شد .
سیامک گفت :
ـ برای اینکه پسرم بودی . تو هنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری ؛ به شرط آنکه مغزت را به کار بیاندازی. حالا استراحت کن.
زهره بغضش را فرو داد . نمیتوانست سیامک را نزد سیاوش خراب کند . او عمیقا دلش برای بیتا و سیاوش میسوخت ولی میان دو راهی مانده بود. یک هفته بعد به اصرار خود سیاوش او را از بیمارستان مرخص کردند . او پس از شنیدن حرفهای پدرش با هیچ کس حتی یک کلام سخن نگفته بود. رفتار و حرکاتش به مجسمه ها شبیه شده بود و دیگر حتی اشک هم نمیریخت .
سیامک جلوی او گوسفند قربانی کرد. سیاوش به خانه ی پدری اش بازگشت ولی در آن احساس غربت میکرد و مدام حس میکرد چیزی را گم کرده ؛ نمیخواست بپذیرد بازنده شده . عصبانی بود که چرا نمیتواند از دست بیتا رنجیده باشد. ابتدا حرفهای پدرش را باور نکرد و در بیمارستان چشم انتظار بیتا نشست ؛ ولی وقتی که پس از گذشت یک هفته خبری ازاو نشد باور کرد که حرفهای پدرش عین واقعیت است .
دلش میخواست آنقدر غذا و آب نخورد تا بمیرد. زندگی در نظرش مثل جهنم شده بود و او قادر نبود این عذاب تدریجی را تحمل کند . زهره هر بار پس از دیدن او دچار عذاب وجدان میشد. سنگینی آن راز میخواست خفه اش کند ولی به سختی آن را در سینه مهار میکرد. سیاوش حتی با سینا هم صحبت نمیکرد و از صبح تا شب کنار پنجره روی تختش به بیرون مینگریست .
* * *
حال بیتا هم بهتر از سیاوش نبود و ازصبح تا شب فقط گریه میکرد .گویی منتظر یک واقعه بود. او مسبب ازهم پاشیدگی زندگی اش را اختلافات پوسیده بزرگترها میدانست . فریبرز مدت زیادی با او حرف زده و سعی کرده بود با وعده های شیرین در آینده دردش را التیام بخشد ولی در درون او غوغایی به پا بود .او حالا وضعیتش را کاملا متفاوت با گذشته می دید . او اکنون زن شوهرداری بود که بالاجبار از همسرش دور شده و چه بسا به زودی ازهم جدا میشدند.
بهاره که حال او را می فهمید کمتر مزاحمش میشد و فقط زمان شام و ناهار صدایش میکرد. اوهم که میلی به غذا نداشت ؛ یک لقمه بر دهان میگذاشت و با باقی غذایش بازی میکرد. فریبرز هم که اصلا سرمیز حاضر نمیشد. او مدتها به کارخانه نرفت و خودش را در اتاقش حبس نمود. بهاره بارها سعی کرد با او صحبت کند ولی هر بار بی نتیجه بود. یکی از دفعاتی که از دست کارهای او خسته شده بود عصبانی گفت :
ـ هیچ معلومه که تو چته ؟ تا به حال که منتظر بودی این دو نتوانند باهم زندگی کنند و بیتا به خانه برگشته عصبانی و ناراحتی . اون دختر دلشکسته است ؛ تو باید بهش دلداری بدی. اگر آن شب پول داده بودی او مجبور نمیشد نزد خانواده ی شوهر برود و التماس کند. اون پسر داماد توست ؛ شوهر دخترت ؛ ولی تو به مرگش راضی بودی.
فریبرز پس از مدتها لب به سخن باز کرد و گفت :
ـ من آن پسر را نخواستم و حالا هم نمیخواهم. من میخواستم روزی دخترم به طرفم بیاد ؛ولی نه اینکه سیامک او را مثل بچه گدایی نزد من بیاورد . او حالا به من میخندد و ازاینکه توانسته مرا خرد کند به خود می بالد.
بهاره پوزخندی زد و گفت :
ـ گمان میکردم برای وضعیت دخترت ناراحتی . تو برای مغلوب شدنت اندوهگینی ! مرد دست ازاین لجبازی احمقانه بردار ؛ تو فقط داری با زندگی و روحیه ی دخترت بازی میکنی .لابد حالا هم خلوت کردی که نقشه بکشی چطور سیامک را به زمین گرم بزنی ؟
فریبرز گفت :
ـ ازاین اتاق برو بیرون . تو همیشه فقط به من نیش زدی. هرچه میکشم از دست تو میکشم . اگر تو دخترت را مطیع من تربیت کرده بودی . زن این پسره ی شارلاتان نمیشد که حالا سیامک او را مثل یک سربار نزد من بیاورد . دختر یکدانه ی من ؛ دختر فریبرز باید به خفت و خواری به خانه ی پدرش بازگردد .
بهاره گفت :
ـ یواشتر ؛ نمی بینی روحیه ی او خرابه ؟ میخواهم او را برای مدتی نزد برادرهایش ببرم بلکه ازاین حال و هوا بیرون بیاد. آیا تو هم همراه ما می آیی؟
فریبرز درحالیکه به اندیشیدن مشغول بود گفت :
ـ نه ؛ به نظر منهم فکر خوبیه . با خودش حرف زدی ؟
ـ خودش که مثل عروسک کوکی شده ؛ هرچی که میگم بی مخالفت اجرا میکنه .
ـ تازه داره سرعقل می یاد. من ترتیب بلیطتان را میدهم .حالا برو و منو تنها بگذار .
بهاره نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و اتاق را ترک کرد . فریبرز مدتها فکرکرد تا اینکه تصمیمش را گرفت . از یادآوری آن تصمیم برق عجیبی در چشمش درخشید. با آن فکر به بستر رفت .
* * *
معاون فریبرز وارد دفترکارخانه شد و منتظر ایستاد .فریبرز بی آنکه سربلند کند پرسید:
ـ چکار کردی یاشار ؟!
معاون گفت :
ـ قربان آن کسانی که میخواستید پیدا کردم .
ـ الان کجاند؟
ـ همین جا. اجازه می دهید بیارمشان داخل ؟
با تایید فریبرز ؛ معاون سه مرد هیکل دار و شرور را وارد دفتر نمود. یکی از آنان که آدمسی دردهانش بود درحال جویدن آن با لحنی زننده گفت :
ـ سلام قربان ؛ ما در خدمتیم .
فریبرز به معاونش گفت :
ـ تو به آنها گفتی چه باید بکنند ؟
ـ بله قربان .
یکی از آن سه نفر گفت :
ـ فقط مثل اینکه سرحساب کتاب توافقمان نمیشه .
فریبرز به عقب تکیه داد و گفت :
ـ چقدر میخواهید ؟
مرد تنومند جواب داد:
ـ دو برابر رقمی که گفتید .
فریبرز لحظه ای درنگ کرد و بعد سه دسته اسکناس روی میز پرت کرد و گفت :
ـ بعد از پایان کار ما همدیگر را نمی شناسیم .
مرد گفت :
ـ خیالتان راحت باشه ؛ ما که این موها را توی آسیاب سفید نکرده ایم .
سپس فریبرز اشاره کرد از دفترش خارج شوند. آنگاه از معاونش پرسید:
ـ آنها مطمئنند ؟!
معاونش گفت :
ـ آنها شغلشان همینه ؛ درتمام بدنشان آثار چاقو دیده میشود. شما خیالتان راحت باشه . آنها از هیچی باک ندارند.
ـ خیلی خب اینقدر از آنها تعریف نکن ؛ آخرش معلوم میشه . قرار ما کی شد ؟
ـ فردا عصر ؛ به شرط اینکه سیامک خان هم سرقرار بیاد .
ـ ولی فردا عصر خانوم و دختر من عازم سوئد هستند.
معاونش با لبخند گفت :
ـ من چون این مساله را میدونستم دوساعت بعد از رفتن خانومها قرار گذاشتم .
فریبرز با مسرت خاطر خندید و گفت :
ـ خوبه ؛ تو باهوشی یاشار!
معاونش هم خندید و گفت :
ـ متشکرم قربان . فقط امیدوارم روی قولی که به من دادید باشید .
فریبرز گفت :
ـ همه ی کارها که تمام شد دست بیتا را میگذارم توی دستت . اگرچه فکر میکنم او ازسرتو زیاده .
معاونش رنجیده گفت :
ـ من خوشبختشان میکنم قربان. به سن و سالم نگاه نکنید ؛ هنوز دلم جوونه !
ـ خیلی خب حالا برو و به کارگرها سرکشی کن.
پس از رفتن او فریبرز با صدای بلند به آنچه که در آینده اتفاق می افتاد خندید .
* * *
بیتا با بی میلی ، لباسهایش راداخل چمدان می گذاشت . بهاره به اتاقش آمد و گفت :
ـ باید عجله کنی بیتا وگرنه از پرواز عقب می مانیم.
بیتا دوباره به جمع کردن لباسهایش پرداخت . بهاره کنارش نشست و گفت :
ـ بیتا تو باید سعی کنی به خودت مسلط باشی؛ نباید خودت را ببازی . شاید وقتی که برگشتی سیاوش به حقیقت دست پیدا کند و خودش بیاید دنبالت .
با تصور این رویا برق خفیفی از شادی درچشمان بیتا درخشید و گفت :
ـ یعنی میشه مادر؟
بهاره گفت :
ـ البته دخترم . پیش خدا هیچ چیز غیرممکن نیست ؛ فقط ازاو بخواه . حالا عجله کن .
بیتا دوباره به یادآورد که باید وطن را ترک کند لذا بر اندوه دوباره صورتش را پوشاند .
* * *
زهره که از بی تابی سیاوش آگاه بود تصمیم گرفت علیرغم میلش راز شوهرش را فاش کند . به اتاق سیاوش رفت ؛ او به نواختن آهنگی با پیانو سرگرم بود که با دیدن مادر دست از کار کشید . زهره گفت :
ـ مزاحمت شدم ؟
سیاوش گفت :
ـ نه مادر ؛ ولی اگر تنهام بگذارید بهتره .
زهره گفت :
ـ با این حرفهایت نمک به زخم من می پاشی!
سیاوش آهی کشید و گفت :
ـ چه زخمی مادر؟ فعلا که زخم من کاری تر از شماست ! چه زخمی بدتر از اینکه همسرت با یک تصادف ترکت کند و حلقه اش را برایت پس بفرستد ؟ ولی نمیدونم چرا هنوز دوستش دارم ؟ هرکاری میکنم نمیتوانم دلم را به طلاق دادنش راضی کنم .
زهره با مهربانی درحالیکه صدایش از بغض سنگین میلرزید گفت :
ـ خب برای اینکه فکر میکنی او به تو وفادار بوده .
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ ولی نبوده . او به من وفادار نماند.
زهره این پا و آن پا کرد و گفت :
ـ میدونی من باید چیزی را به تو بگم .
ازحالت چهره ی زهره قلب سیاوش فرو ریخت. حس کرد باید مطلب مربوط به او باشد . لذا به آرامی پرسید:
ـ چه چیز را مادر؟!
زهره نتوانست اشکش را کنترل کند و میان گریه گفت :
ـ دیگه نمیتوانم بیشتر ازاین سقوط تدریجی تو را تحمل کنم ؛ بگذار حقیقت را بگم . من یک پایم لب گوره ؛ نباید به تو دروغ بگم . حتی اگر بدانم آن دروغ به نفع تو و زندگی توست .
سیاوش گفت :
ـ حرف بزنید مادر ؛ چی شده ؟ شما چی رو به من دروغ گفتید؟ شما که تمام این مدت سکوت کردید ؟
زهره گفت :
ـ بیتا نمیخواست تو را ترک کند. عشق زیادش به تو وز ندگی تو باعث شد شرط پدرت را بپذیرد و آن نامه را بنویسد . من از آنجا فهمیدم که او واقعا به تو علاقمنده و فقط بخاطر تو در آن شب وحشتناک به خانه ی ما آمد.
سیاوش سردرگم پرسید :
ـ یعنی او به میل خودش منو ترک نکرده ؟
ـ نه پسرم ؛ او تحت شرایطی مجبور شد بخاطر تو چنین کند. او حتی تا پایان عمل در بیمارستان ماند وبعد بخاطر قولش آنجا را ترک کرد .
سیاوش از جا بلندشد و به عوض کردن لباسش پرداخت. زهره هم از جا بلندشد و پرسید:
ـ کجا میروی ؟
ـ میروم دنبالش مادر.
آنگاه پیشانی مادرش را بوسید و گفت :
ـ اگرچه نمی فهمم چرا تا حالا سکوت کردید ولی ازتون متشکرم مادر. خیلی دوستتان دارم .
زهره از بالا به رفتن او نگریست و اشکهایش رااز گونه سترد. نمیدانست چه پاسخی باید به سیامک بدهد ولی حالا احساس سبکی میکرد و دیگر چیزی به نام عذاب وجدان آزارش نمیداد .
پایان فصل31
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)