فصل23

بیتا هنوز باور نداشت چه به روزش آمده .بهار نزدیک بود ولی او هیچ یک از زیبایی های آن را نمی دید. قلبش ازاندوهی سخت فشرده بود. برای او هدایای سنگینی آورده بودند و پدرومادرش در پوست خود نمی گنجیدند. کامیار و ساسان برایش پیام تبریک فرستادند و او تلگراف آنها را در آتش انداخت ؛ از دستشان سخت عصبانی بود زیرا ازبرادرانش انتظار کمک داشت .
از فکرکردن به سیاوش میگریخت .نمیخواست و نمیتوانست ب او بیاندیشد؛ زیرا اندیشیدن به او عذابی سخت وجدانش را می آزرد . با دستان خودش ویرانه های خوشبختی اش را جمع آوری میکرد. خوشبختی اش بازیچه ی سرگذشت غم بار گذشتگان شده بود. او خسته بود و ازهمه انسانها بیزار. قلبش مثل سنگی خارا گشته بود و گمان نمیکرد همسر آینده اش بتواند به قلبش وارد شود. او حس میکرد محبت و عشق دردنیا مرده و عشق مثل راه رفتن روی شیشه است که هر آن ممکن است فرو ریزد. همه میگفتند او دخترخوشبختی است ولی او دلش میخواست فریاد بزند:
ـ این خوشبختی از آن شما ! من نمیخواهم خوشبخت باشم !
اما هربار صدایش درگلو خفه میشد و بغضی عجیب مانع حرف زدنش میشد. مثل عروسکی کوکی حرفهایی راکه دیگران دیکته میکردند میگفت. شده بود انسانی فاقد احساس ؛ او دیگر از زیبایی گل چیزی درک نمیکرد و آرامش را در سکوت میدید. تصمیم گرفته بود که پس از عید به دانشگاه نرود زیرا درخود میلی برای ادامه ی تحصیل نمیدید. وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش درمیان گذاشت آنها هم از تصمیم او استقبال کردند.فریبرز در ادامه ی تشویقش گفت :
ـ باید به فکر زندگی آینده ات باشی ؛ عکاسی چیزی نیست که در آینده به درد تو بخورد.
اما دلیلی اینکه او ترک تحصیل میکرد نه به خاطر پدرش یا آینده ؛ بلکه به خاطر خودش بود. به خاطر تسکین روح آزرده اش. حالا دیگر حتی اصرارهای سمیراهم بیهوده بود.گویی گوش پذیرش منطقی او ازکار افتاده بود . وجید نامزدش پسرساده دل و کمرویی بود و بیتا ازاین بابت خدا را شکر میکرد. او توقع زیادی از بیتا نداشت و اغلب دلش را به لبخند او خوش می نمود. اگر کسی سوالی ازاو میکرد پاسخ میداد درغیراینصورت سکوت میکرد. بیتا دلش برای او میسوخت زیرا او را قربانی خودش می دید. مطمئن بود دختران زیادی هستند که قادرد او را خوشبخت کنند ولی خودش را در انجام این کار ناتوان میدید.
آنها باهم به اصرار بزرگترها بیرون میرفتند و درکنارهم بی هیچ گفتگویی ساعتها روی نیمکت پارک می نشستند. به آدمها نگاه میکردند؛ به درختان ؛ به بچه ها و یا به هرچه که از دید دیگران موضوع بی اهمیتی بود.بیتا فکر میکرد که اگر وحید تا آخر عمر بااو همین طور رفتار کند گلایه ای اززندگی درکنار او نخواهد داشت ؛ ولی همیشه هم اینطور نبود. لحظاتی پیش می آمد که زیبایی بیتا قلب وحید را بی تاب میکرد و آرزو میکرد ای کاش برای لحظاتی کوتاه دستان او را به دست گیرد و یکبار که سعی کرد دست او را به دست بگیرد بیتا چنان عصبانی شد که او ترسید. بعد هم کیفش را به دست گرفت و تنها به طرف خانه به راه افتاد و دراین باره به هیچ کس توضیحی نداد.
از طرفی سیاوش هم هنوز بطورکامل نتوانسته بود به خودش مسلط شود. او می اندیشید؛ چقدر خوبست که انسانهای دور و برم درکم میکنند. او دائم آن شب بارانی را به یاد می آورد ؛ میدانست آن شب چیزهایی را به پدرش اعتراف کرد که نباید میگفت و ازاینکه مثل پسربچه ای گریان به آغوش سیامک پریده بود شرمگین بود. ولی سیامک آنقدر خوب و مهربان بود که به او یادآوری نمیکرد. بهاری که همه سرتاسر سال منتظر ورودش بودند آمد ؛ ولی او هیچ احساسی ازعوض شدن سال نداشت و وقتی توپ سال نو را به صدا درآوردند تنها فکرکرد که من بیست و نه ساله شدم ؛ آنگاه احساس خستگی کرد . احساس تحول، اینکه دیگر آدمی نیست که خودش را وارد ماجراهای یک دختر کند. دیگر کسی نیست که بتواند قلبش را بعنوان یک جوان در اختیار عشقی تازه گذارد .
روزی سیامک به او پیشنهاد همکاری درکارخانه را داده بود و او نپذیرفته و گفته بود ؛ پدر کار درکارخانه قلب آدم را ماشینی میکند. من میخواهم خودم باشم و برای همین رشته ی موسیقی را برگزیدم . من از سرو صدای ماشین آلات و دود بیزارم ؛ ازاینکه رئیس باشم و دستور دهم متنفرم .ولی حالا با حیرت در می یافت میتواند درکارخانه کارکند. میخواست روزی آنقدر ثروتمند شود که در تصور هیچ کس نباشد. لذا با پدرش صحبت کرد و قرار شد او دوماه پس از عید که درسش تمام میشود نزد او مشغول شود .
همه هم خوشحال بودند و هم متعجب ؛ هیچ کس باور نمیکرد سیاوش سرسخت به یکباره اینقدر عوض شود. میان دو ابروی او بر اثر اخمی که بر چهره داشت خطی عمیق افتاده بود ولی خودش به آن اعتنایی نداشت. کیهان معتقد بود حضور یک رئیس جوان درکارخانه لازمه و میگفت او میتواند بااستفاده از روشهای جدید کارخانه را به نحو مطلوبی اداره کند. حالا سینا هم در کارخانه تنها نبود و عصرها هردو پس از رفتن پدرهایشان به حساب و کتاب مشغول بودند.سیاوش فقدان بیتا را در دانشکده حس میکرد ولی نمیخواست علتش رابداند ؛ حتی سمیرا دور از چشم سینا روزی شروع به صحبت درباره ی بیتا کرد. ولی سیاوش او را وادار به سکوت نمود و گفت :
ـ خانوم دیگه مایل نیستم درباره ی او چیزی بشنوم .
حتی سینا ازاو کنجکاوتر بود؛ چون از سمیرا پرسید که چرا بیتا دردانشکده حضور ندارد؟ وقتی سمیرا به او گفته بود که بیتا ترک تحصیل کرده و انصراف داده به فکرفرو رفته بود. پس ازگذشت دوماه سیاوش و سینا هردو فارغ التحصیل شدند و از آن به بعد باقی وقت خود را صرف کارخانه کردند.سیامک بارها از اتاق شیشه ای روبه کارخانه به سیاوش نگریست و دلش به درد آمد. او در لباس کار با کلاه ایمنی به نظارت و صورت برداری مشغول بود و به کارگران دستوراتی میداد. صورت او به صورت مدیران سرسخت نمی ماند که کارگرها از آنان میترسند. بلکه صورتش به صورت موسیقی دان شکست خورده ای شبیه بود که به دنبال ضربه ی سختی حرفه ی خود را عوض کرده است .
او دور از چشم پدر گاهی سیگار میکشید و خود رابا این تصور دلداری میداد که همه ی راه ها به خوشبختی منتهی نمیشود. ولی میدانست که دیگر تحت هیچ شرایطی خوشبختی را حس نخواهد کرد. غروب یکی از روزها که دلش گرفته بود تصمیم گرفت به شاهچراغ برود و زیارتی کند. راهی آنجا شد و پس از گذراندن ساعتی به طرف حافظیه به راه افتاد . با دیدن نیمکت روبه روی حوض به یاد گذشته افتاد. او و بیتا بارها در آن مکان با یکدیگر ملاقات کرده و به یکدیگر دلداری داده بودند. باهم عهد بسته بودند که یکدیگر را از یاد نبرند و ... اشک دردیدگان سیاوش حلقه زد. ماهها بود که گریه نکرده بود ؛ حس میکرد سبک میشود .دلش نمیخواست برای عشق از دست رفته اشک بریزد ولی اشکها در کنترلش نبودند. از سرمزار حافظ بلندشد تا به خانه بازگردد که بیتا را دید. به چشمانش نمیتوانست اعتماد کند. او روی نیمکت همیشگی نشسته بود و به غروب خونین خورشید چشم دوخته بود.باید میرفت ولی پاهایش توان گام برداشتن نداشت . زمزمه کرد:
ـ به من نگاه کن . من اینجام درست در چند قدمی تو!
سربیتا به طرف چپ چرخید و با دیدن سیاوش یکباره ازجا پرید و پس ازنگاه حسرت بار با عجله درجهت مخالف به راه افتاد .سیاوش ناخودآگاه دنبالش دوید و با دستی لرزان او را به طرف خودش برگرداند .هردو یکدیگر را از پشت موج اشک می دیدند. هریک فکرمیکرد دیگری رویاست . بیتا لرزش دستان او را روی بازوهای خود حس میکرد.سیاوش با انگشتان لرزان اشکهای او رااز روی گونه زدود و با بغض گفت :
ـ این تویی ؟ باور نمیکنم !
بیتا پرسید:
ـ تو اینجا چه میکنی ؟
سیاوش او را روی نیمکت نشاند و خود کنارش قرار گرفت و گفت :
ـ فکر نمیکردم که دیگر تو را ببینم .آمده بودم قدری خود را سبک کنم.
بیتا درحالیکه از اعماق وجود او را دوست میداشت چهره ای به ظاهر بی تفاوت به خود گرفت و گفت :
ـ ولی من هرهفته به اینجا می آیم. البته نه برای تو!
سیاوش ازسردی رفتار او حیرت کرد وپرسید:
ـ آیا این تویی بیتا؟ یا من دختری شبیه به تو را کنار خود نشانده ام ؟
بیتا با تحکم گفت :
ـ بیتایی که تو می شناختی مرد. او حالا متعلق به تو نیست ؛ متعلق به مرد دیگری است .
بیتا پس از گفتن این حرفها ازجا بلندشد که برود ولی سیاوش روبه رویش قرار گرفت و گفت :
ـ تو دروغ میگی . نمیدونم چرا؟ ولی همینقدر میدونم که تو او را دوست نداری.
بیتا با جدیت گفت :
ـ آقای لطفی شما دارید درباره ی شوهر من حرف میزنید.
سیاوش درحالیکه شوکه شده بود گفت :
ـ تو دروغ میگی ؛ تو دروغ میگی .من دیدم که چطور با دیدن من دچارهمان احساس شدی که من شدم. من یک کلام از حرفهای تو را باور نمیکنم تااینکه از زبانت بشنوم از من متنفری!
بیتا رویش را به طرف درختان برگرداند تا سیاوش اشکش را نبیند .ولی سیاوش مقابلش قرار گرفت و درحالیکه خودش هم اشک میریخت گفت :
ـ بگو ؛ بگو ازمن متنفری ؛ آنگاه باور میکنم. تو نمیدونی من چه روزگار سختی را گذراندم .آن شب لعنتی تا ساعتها گریه کردم .از شنیدن خبر ازدواجت شوکه شدم.تو مرا امیدوار کرده بودی؛ من به عشق تو دلخوش بودم. حالا هم نمیتونم باور کنم تو بطور اتفاقی اینجایی. یادت رفته ؟ سه شنبه ی هرهفته ما در حافظیه یکدیگر را ملاقات میکردیم و تو به من دراینجا قول دادی!
بیتا همچنان اشک میریخت. میان گریه گفت :
ـ خواهش میکنم دست ازسرم بردار.من میخواهم تو را فراموش کنم.
سیاوش پرسید:
ـ آخه برای چی ؟ هنوز هم دیر نشده تو میتونی نامزدی ات را بهم بزنی. تو متعلق به قلب منی ؛ برای ابد. بعد ازتو هرگز نتوانستم به هیچ کس فکرکنم. تو رفتی و با خودت من حقیقی را بردی.
بیتا سرش را به چپ و راست تکان میداد وسعی میکرد به حرفهای او نیندیشد. سیاوش گفت:
ـ من بازهم میگم ؛ بارها و بارها ؛ آنقدر که همه ی عالم بدونند. تو را دوست دارم بیتا و بی تو نمیتوانم زندگی کنم.بیا و خوشبختی ازدست رفته را به من برگردان. ما نیازی به دیگران نداریم ؛ عشق ما تکیه گاه ماست . من و تو روزگار سختی را گذرانده ایم و فکر میکنم تاوان سنگینی برای عشقمان پرداختیم .دیگه بسه !
بیتا به چشمان سیاوش نگریست و اصلا متوجه نبود با فاصله ای نچندان دور دو چشم دیگر آنها را زیر نظر دارد. آن شخص کسی غیر از وحید نبود. او پس ازاینکه بیتا را درخانه پیدا نکرده بود ازمادر بیتا پرسیده بود که کجا میتواند او را بیابد و با دانستن این مساله برای بردن بیتا آمده بود. اما با دیدن بیتا و سیاوش دور زد و خشمگین به خانه برگشت .

پایان فصل23