فصل9

بیتا و سیاوش هردو به قول خود عمل کردند و تشنج از دانشکده رخت بربست و همه خیلی زود فراموش کردند که اصلا ریشه ی آن جنگ و جدل ها چه بود.
سینا؛ سیاوش رااز بیتا دور نگه میداشت ولی واقعیت این بود که نمیتوانست قلب او رااز بند بیتا رها کند. قلب او در گرو آن دختر خونگرم و مهربان بود و با هر تپش خود او را می طلبید.گاهی در تنهایی می اندیشید؛ من او را دوست دارم و حتم دارم او هم مرا؛ اما بخاطر اختلافات پدر و مادرهایمان باید همه چیز را فراموش کنیم. آخر گناه ما چیست که دل به هم باخته ایم ؟ ومن چگونه میتوانم زجر و عذاب چندساله ی پدرم را نادیده بگیرم و ازاو بخواهم دختر دشمنانش رابه همسری من برگزیند؟ خداوندا خودت شاهدی بارها به جنگ احساسم رفته و شکست خورده ام.
سینا به او پیشنهاد کرد یکی از دخترهای معرفی شده توسط مادرش را برای ازدواج برگزیند تا بدین وسیله خاطره ی بیتا را فراموش کند؛ ولی او هرگز نمیتوانست احساسش را با دختری شریک شود که عشقی ازاو در سینه ندارد. همه نگران او بودند و کیهان برای تغییر روحیه ی او پیشنهاد مسافرت دسته جمعی داد.سیاوش ازقبول این سفرسرباز زد اما عاقبت به اصرار بقیه راضی شد. دانشکده هم در آن زمان ترتیب اردویی را داد تا دانشجویان آب و هوایی عوض کنند که البته سیاوش و سینا از قبل به خانواده شان قول داده بودند که باآنها به سفر بروند. پس در برابر اصرار هم کلاسی ها اظهار تاسف کردند و قول دادند درسفر بعدی کنار آنها باشند.
روز سفر فرا رسید و همه به بستن چمدان مشغول شدند.سیاوش بی آنکه کسی متوجه شود عکس بیتا را هم در جامه دانش گذاشت و با قلبی شکسته همسفر بقیه شد. همراه داشتن عکس به او آرامش میداد. احساس داشتن نوعی تعلق ؛ اینکه به کسی می اندیشد به این امید که آن کس به او بیاندیشد. آنقدر در خود فرو رفته و بی تفاوت شده بود که برایش اهمیتی نداشت به کجا میرفتند. سینا هم که وضعیت او را درک میکرد بااو شوخی نمیکرد و سربه سرش نمیگذاشت . قبل ازاینکه حرکت کنند سرراه برای بنزین زدن به پمپ بنزین رفتند و سینا و سیاوش ازماشین پیاده شدند.سینا فرصتی یافت تا در فاصله پرشدن باک به او نزدیک شود.
ـ سیاوش بااحتیاط بران. اصلا حالت برای رانندگی مساعده ؟
سیاوش جدی و محکم گفت :
ـ منظورت چیه ازاینکه میپرسی حالم خوبه یانه ؟ تو بهتره حواست به خودت باشه .
سینا آرامتر گفت :
ـ لااقل یک جور رفتار کن که خودت را انگشت نما نکنی . تورو خدا بگذار این سفر بهمون بچسبه .
کارگر به سینا نزدیک شد و گفت :
ـ باکتون پرشد آقا .
سینا پول بنزین را به کارگر پرداخت و قبل ازاینکه سوار ماشین شود دوباره به سیاوش نگاهی پرمعنا انداخت و دریافت او در عالم دگیری است ؛ زیرا بی توجه به نگاه او سوار ماشین شد.سینا پشت رل نشست تا سیاوش حرکت کند و اوهم پشت سرش راه بیافتد .
سینا از کیهان پرسید:
ـ پدر؛ هنوز تصمیم نگرفته ایدکه کجا برویم ؟
کیهان گفت :
ـ با داداش صحبت کردم او گفت به مشهد میرویم و در راه بازگشت دو سه روز در شمال اقامت میکنیم ؛ فکرمیکنم اگر به آرامی حرکت کرده و شبها راهم جایی استراحت کنیم حدود پنج روز دیگرمشهد باشیم .
نسرین گفت انشالله ؛ سپس پسته های مغز شده را مقابل کیهان و سینا گرفت و گفت :
ـ بخورید؛ قبلا مغز شده. شما فکرنمیکنید اگر با هواپیما سفرمیکردیم راحتتر بود؟
کیهان درحالیکه به عقب مینگریست گفت :
ـ بله راحتتر که بود ولی مزه اش به همینه که ازتوی شهرهای دیگه هم رد میشیم. داداش چندین سال رنگ آفتاب و مهتاب را ندیده ؛حالا براش فرصت خوبیه که یک دوری تو شهرها بزنه .
سینا گفت :
ـ همینطوره پدر .دلم برای عمو خیلی میسوزه ؛ هنوز به اوضاع مسلط نیست.
کیهان گفت :
ـ این پسره که این روزها هوایی شده؛ همش مثل عروس توی اتاق قایم میشه. راستی سینا تو نمیدونی اون چشه ؟ شاید داره برای داداش خودشو لوس میکنه؟ اونم دیده اینها دست و پایشان برایش میلرزه نازه میکنه.
سینا درحالیکه به سیاوش درماشین جلویی مینگریست با لبخند گفت:
ـ اونو به حال خودش بگذارید پدر. قول میدهم این سفر رو به راهش کند.
سیاوش درماشین خودش برای گریز از سکوت نواری را داخل ضبط گذاشت :

خداوندا
دیگر دنیا برای من تاریک است
زندگی کوره راهی باریک است
آخر قصه ی من نزدیک است
این منم؛ ازهمه جا وامانده
ازهمه ی مردم دنیا رانده
عشق بی غم درخانه
خنده های بچگانه
برای من آرزو شده
من ؛
در بازی زندگی باخته ام
و کاخ امیدی که ساختم
عاقبت زیر و رو شد.
با غرور بی دلیل آنها
زخم کهنه ی قلبم تازه شده
خدا کند این سکوت
به شکستمان نرسد.

سیامک دکمه ی ضبط را فشار داد و نوار بیرون زد.سیاوش درحین رانندگی متعجب از پدرش پرسید:
ـ چی شد پدر؟
سیامک گفت :
ـ این چه شعریه ؟ تو این شعرها را گوش میکنی؟ بیخود نیست اینقدر روحیه ات خسته است.
سیاوش آهی ازنهاد بیرون داد و گفت :
ـ پس به چه اشعاری گوش کنم پدر؟
سیامک گفت :
ـ امید؛ وصال؛ فردای بهتر و خوشبختی و پیروزی.تو هنوز خیلی جوانی و روحیه ات مثل گل می ماندکه با کوچکترین خدشه ای آسیب میبیند .هربار تو را می بینم آرزو میکنم ای کاش یکبار دیگر جوان میشدم.
سیاوش با لبخندی گفت :
ــ بی معطلی بگم من برعکس شما فکرمیکنم پدر. چون هربار به شما مینگرم آرزو میکنم ای کاش هرچه زودتر این دوره طی شود ومن به سن و سال شما برسم.
سیامک خندید و گفت:
ـ به سن و سال من ؟ آخر پسرتو اول راه مانده ای؛ آن وقت آخر راه چه میکنی ؟
سیاوش درحالیکه به روبه رو مینگریست به آرامی گفت :
ـ آن وقت خیالم راحته که به آخر خط رسیده ام و خیلی از آرزوها را بر خودم حرام خواهم کرد. البته این حرف من به آن معنا نیست که شما آخرخط رسیده اید نه ! من همیشه روحیه ی شما را تحسین کرده ام. چون به نظرم شما برای هدف معینی این همه سال را تحمل کردید و آن هدف به شما قدرت تحمل و صبر بخشید.
سیامک نگران گفت:
ـ اینطور که من فهمیدم تو خودت را بی هدف میدانی و زندگی را پوچ! و گمان میکنم آرزوهایی دست نیافتنی داری! اما تنها چیزی که میتونم بعنوان توشه به تو بدهم؛ تلاش و پشتکار است.برای رسیدن به مقصود باید کوشش کرد و ازموانع نهراسید.
سیاوش برای دلگرمی خودش پرسید:
ـ پدر؟ شما فکر میکنید من به اهدافم برسم ؟
سیامک دستش را فشرد و به گرمی گفت :
ـ البته ؛ عزیزم تو بزرگترین وسیله برای رسیدن به آنها را داری و آن اینست که جوانی و سالهای سعادتباری را پیش رو داری.
سیاوش نفس عمیقی کشید و پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین سرعت گرفت. سینا هم متعاقب او به سرعتش افزود و زیر لب زمزمه کرد:
ـ معلوم نیست چشه !
* * *
پس ازگذشت چهارروز به مشهد رسیدند و کیهان که از قبل سه اتاق دریک هتل رزرو کرده بود آنها را راهنمایی نمود.سینا و سیاوش دریک اتاق ؛ زوج ها هم در دو اتاق دیگر مستقر شدند.سیاوش به محض اینکه وارد اتاق شدند خودش را روی تخت انداخت و دیدگانش را برای دقایقی روی هم نهاد. سینا گفت :
ـ من میروم دوش بگیرم؛ توهم بهتره وسایلت راجابه جا کنی وبعداز من یک دوش آب گرم بگیری .
وقتی سینا به حمام رفت سیاوش پس از مطمئن شدن از رفتن او سراغ جامه دانش رفت و عکس بیتا را بیرون آورد و پس ازاینکه دقایقی به او خیره شد گفت :
ـ ببین چطور مارو آواره خودت کردی! تو اصلا خودت میدونی با قلب من چه کردی؟ چرا اینقدر به من بی تفاوت نگاه میکنی؟ آیا اصلا من درقلب تو جایی دارم ؟ نقش من در زندگی تو چیست ؟ تو چنان مرا به بند کشیده ای که هرجا باشم روحم نشانی تو را جستجو میکند. اصلاچرا باید ما روبه روی هم قرار میگرفتیم؟ اگر سرنوشت مابهم نرسیدن است چرا باهم آشنا شدیم؟ ای کاش آن روز توی پارک تو را نمی دیدم .ای کاش ...
سینا با موهای خیس ازحمام بیرون آمد و سیاوش به سرعت عکس را در کیف دستی اش گذاشت . سینا درحال خشک کردن موهایش گفت :
ـ اینجا هوا خنک تر ازشیرازه ؛ تو اینطور فکرنمیکنی؟
ـ بله همینطوره .
ـ فکر نمیکنم بقیه به سرعت ما آماده و جابه جا شوند.میگم بهتره توهم حمام کنی وهردو باهم دوری در شهر بزنیم.
سیاوش گفت :
ـ من حال و حوصله ندارم؛ بهتره تنها بری.
سینا روبه رویش قرار گرفت و گفت :
ـ بازکه شروع کردی! هیچ معلومه تو برای چی به سفر آمدی؟
سیاوش درحالیکه دستانش را زیر سرش گذاشته و به سقف چشم دوخته بود گفت:
ـ آمدم تااز خدا بخواهم برای حل مشکلم کمکم کند.
سینا گفت:
ـ پس به زیارت امام رضا برو و ازاو بخواه شاید قابلت دانست و کمکت کرد و شفاعتت را پیش خدا نمود.
سیاوش زمزمه کرد:
ـ یعنی میشه ؟
سینا از بالای سرش چشم به چشم سیاوش دوخت و گفت :
ـ اگر مقصودت بیتاست نه نمیشه. فکرش رااز سرت بیرون کن و ازامام رضا بخواه دراین راه کمکت کند.
سیاوش عصبانی حوله اش را برداشت و به حمام رفت.


پایان فصل9