فصل8

این لجبازی بچگانه بیشتر ازاین جایز نبود ادامه پیدا کند. به خصوص پس از اولتیاتومی که مدیر دانشکده به آنها داد . بهرحال یک نفر باید پیشقدم میشد و به اختلاف این دو گروه خاتمه میداد. بیتا آن روز عصر در اتاقش به فکر کردن مشغول بود .خودش هم ازاین بازی خسته شده بود و مطمئن بود برای سیاوش هم خسته کننده شده. او شماره ی سیاوش رااز یکی از دانشجویان گرفته و با تردید به آن نگاه میکرد. بارها دستش به طرف تلفن رفت اما نتوانست تماس بگیرد؛ بنابراین برای چندمین بار گوشی را روی تلفن کوبید . مطمئن بود نمیتواند با او رو در رو صحبت کند و بازهم مطمئن بود پشت تلفن راحتتر قادر به حرف زدن است . فقط نمیدانست آیا سیاوش به تلفن او پاسخ خواهد داد یا نه !
درهرحال چون درخانه تنها بود دل به دریا زد و شماره ی منزل سیاوش را گرفت . خانواده ی سیاوش همه در پذیرایی به گفتگو مشغول بودند و سیاوش هم پس از مدتها در جمع آنها حضور داشتند. زهره کنار تلفن نشسته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و سکوت بر جمع حاکم شد.
ـ الو ! بفرمایید ... سلام عزیزم.
بعد درحالیکه به سیاوش نگاه میکرد با کنجکاوی گفت :
ـ گوشی خدمتتون!
سپس گوشی را کنار تلفن گذاشت و به سیاوش گفت :
ـ بیا پسرم .باتو کار دارند .
سیاوش که درحال خوردن تخمه بود با آرامش پرسید :
ـ کیه مادر ؟
زهره با لبخندی شیطنت آمیز گفت :
ـ یک دخترخانوم ماهه .
سینا و سیاوش به یکدیگر نگاهی کردند و بعد سیاوش ازجا برخاست و به طرف تلفن رفت .همه با لبخند نگاهش میکردند تنها سینا حیرتزده با نگاهش او را دنبال نمود.سیامک و زهره چشم به دهان سیاوش دوخته بودند.سیاوش گوشی را برداشت و گفت :
ـ بله !
بیتا که مدتی به انتظار مانده بود گفت :
ـ آقای لطفی ؟
سیاوش گفت :
ـ شما ؟
بیتا که مطمئن بود او را شناخته گفت :
ـ میخواهید بگویید مرا نشناختید ؟
سیاوش که فهمید خرابکاری کرده فورا گفت :
ـ اَه خانوم شمایید ؟
بیتا گفت :
ـ میخواستم باهاتون صحبت کنم .
سیاوش که خشمگین بود درحالیکه به سختی خودش را کنترل میکرد گفت :
ـ من ... من نمیتونم صحبت کنم .
بیتا گفت :
ـ مقصودتون اینه که قطع میکنید ؟ بسیار خب منهم دوباره تماس میگیرم .می بینم که جلوی خانواده کمتر زبان درازی میکنید .
سیاوش که خیس عرق شده بود گفت :
ـ چندلحظه گوشی را نگه دارید میروم ازاتاقم صحبت کنم.
بااین جمله گوشی را در برابر چشمان کنجکاو بقیه روی تلفن گذاشت و راه پله ها را در پیش گرفت .وقتی که بالا رفت زهره با شادی گفت :
ـ بالاخره خودش را لو داد.
سیامک گفت :
ـ اون کی بود ؟
زهره دستانش رابهم کوبید و پاسخ داد:
ـ نمیدونم ولی خیلی باادب بود؛ گفت با سیاوش کار داره . اوه سیامک نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم .ندیدی چطور دست و پایش را گم کرده بود؟ سینا جون حتم دارم تو باید بدونی و طبق معمول حرف نمیزنی .
سینا دستپاچه گفت :
ـ من ... من ازکجا بدونم ؟
زهره پرسید:
ـ حداقل بگو اسمش چیه ؟ اون کیه ؟ ازهمکلاسی های دانشگاهشه ؟
سینا با خنده گفت:
ـ من نمیدونم زن عمو؛ درضمن اگر اون کسی را در نظر داشت مسلما به من میگفت .
سیامک به زهره گفت :
ـ حق با سیناست ؛ اگر خبری بود اول او می فهمید. بهتره عجله نکنی اگر لازم باشه او خودش به ما خواهد گفت.
سیاوش گوشی رااز روی تلفن برداشت و گفت :
ـ خانوم لقایی میشه بپرسم شماره ی منزل منو ازکجا پیدا کردید؟ و برای چی بامن تماس گرفتید ؟
بیتا با آرامش گفت :
ـ جواب سوال اولتون خیلی سخت نیست. ازیکی از بچه ها شماره تان را گرفتم و اماجواب سوال دومتون؛ گفتم که باید باهاتون صحبت کنم.
سیاوش گفت :
ـ ما حرفی برای گفتن بهم نداریم ؛ داریم ؟
بیتا گفت :
ـ آقای عزیز اگر من غرورم رو شکستم و با شما تماس گرفتم شما هم باید همانقدر ادب بخرج دهید و به حرفهایم گوش کنید.فکرمیکنید برای من خیلی آسان بود بهتون تلفن کنم ؟
درهمین حین سینا وارد اتاق شد و سیاوش درحال پاسخ دادن به تلفن برایش سری تکان داد.بیتا ادامه داد:
ـ برای من خیلی سخته جلوی مدیر دانشکده زیر سوال بروم؛ بااینکه علت آزار دادن شما را نمی فهمم اما به عقیده ام منطقی نیست ما اختلافاتمان را گریبانگیر دوستانمان هم بکنیم.
سیاوش ازخود مطمئن گفت :
ـ ولی این شما بودید که این لجبازی بچگانه را شروع کردید.
بیتا خشمگین گفت :
ـ یعنی شما هیچی ؟واقعا که !
سیاوش با صدای آرامتری گفت :
ـ ببینید خانوم اولا کار شما اصلا درست نبود که اینجا تلفن کنید چون... چون خانواده ی من فکرهایی میکنند که نباید بکنند . ثانیا با شما موافقم ؛ چرا ما باید بقیه را وارد این بازی احمقانه کنیم ؟ من به شما تعهد اخلاقی میدهم که مزاحمتی درست نکنم و شماهم قول بدهید با گروهتان دردسر درست نکنید. در ضمن ...
سیاوش به سینا که مقابلش نشسته بود و نگریست و ادامه داد :
ـ درضمن ازاینکه پیشقدم شدید متشکرم؛ این کار بیانگر گذشت شما بود. راستش ازصبح امروز داشتم فکرمیکردم چگونه به گفته ی مدیر دانشکده خودمان این اختلاف را حل کنیم .
آنسوی خط اشک دردیدگان بیتا حلقه زد و گفت :
ـ خدا نگه دار آقای لطفی .
سیاوش گفت :
ـ خداحافظ.
سینا گوشی رااز او گرفت ؛ روی تلفن گذاشت و یکباره شروع کرد :
ـ اون برای چی اینجا تلفن زده بود؟ درست بعداز آنکه آنهمه دردسر را توی دانشکده درست کرد. هیچ میدونی آنهایی که پایین هستند چه فکرهایی درباره ات کرده اند ؟ اگر بدونند اون کیه که زنگ زده واویلا! تصورش را بکن ؛ من که از یادآوری اش مو براندامم راست میشه .
سیاوش بی خیال روی تخت دراز کشید و گفت :
ـ اینقدر نق نزن سینا.
سینا با عجله گفت :
ـ نق نزنم ؟ تو چطور میتونی اینقدر راحت حرف بزنی؟
سیاوش لبخندی زد و گفت :
ـ برای اینکه ماهم مقصربودیم ولی با مرد بودنمون لااقل اندازه ی او شجاعت اعتراف به اشتباهمان را نداشتیم .بااینکه به ظاهر باهاش کاری ندارم ولی احترامی بیشترازقبل برایش قائلم .ای کاش میتونستم این مسئله را یک جوری بهش بگم .
سینا عصبانی ازاتاق خارج شد و در را بهم کوبید و از صدای بهم خوردن در؛ سیاوش تازه به خودش آمد.
* * *
سرمیز شام زهره بیشتراز همیشه به سیاوش توجه نشان میداد. در گوش سیاوش زمزمه کرد:
ـ حالا بیا و درستش کن!
سیاوش متقابلا پاسخ داد:
ـ چشم نداری ببینی به من میرسند؟
زهره به سیاوش گفت :
ـ بخور مادر؛ چشمات گود افتاده .
سیامک با لحنی آمیخته به طنز گفت :
ـ بخور باباجون .شنیدم چند وقت پیش از بی توجهی ها گله میکردی!
وقتی شام را خوردند و سفره را جمع کردند سیاوش خواست به اتاقش برود که زهره صدایش کرد.
ـ پسرم چندلحظه بمان.
سیاوش با گامهایی سست چندپله ی بالا رفته را پایین آمد و مقابل پدر و مادرش و بقیه نشست. زهره گفت :
ـ چرا فرار میکنی مادر؟ دیگه نمیگذارم حاشیه بروی .بارها خواستم دستت را بند کنم ولی پدرت را بهانه کردی و گفتی تا بازگشت او صبرمیکنی حالا پدرت برگشته و ...
سیاوش دستش را بالا برد و میان سخنان مادرش گفت :
ـ خواهش میکنم مادر ! من به پدر هم گفتم هنوز فرصتی برایم پیش نیامده .
زهره با شیطنت گفت :
ـ ای بدجنس! حالا خوبه امروز عصر خودم گوشی را برداشتم.
سیاوش تا بناگوش سرخ شد و سر به زیر افکند و گفت :
ـ مادر شما اشتباه میکنید. او یکی از هم کلاسی های من بود؛ جزوه ای به من داده بود که میخواست پس بگیرد.
زهره گفت :
ـ حق داری سرت را زیر بیاندازی چون چشمات رسوایت میکنند. حالا بگو ببینم اسمش چیه ؟ چندسالشه ؟
سیاوش سرش را تکان داد و درحالیکه به عمویش مینگریست ازجا بلند شد و گفت :
ـ عموجان شما چرا برای سینا دست بالا نمیکنید؟
سینا معترض گفت :
ـ یعنی چه ؟ توبه من چکار داری ؟ تومیخواهی گرفتارشوی گناه من چیه ؟
سیاوش گفت :
ـ آخه مسئله اینه که من نمیخواهم گرفتار بشم.به زور میخواهند گرفتارم کنند.
سیامک نگاهی به زهره کرد و گفت :
ـ خیلی خوب پسرم؛ شاید تو درست میگی .ولی اینو بدون از دست مادرت نمیتونی فرار کنی.بهتره هرموقع لازم دانستی به ما بگی .
سیاوش سرش را خم کرد و گفت :
ـ چشم اطاعت میکنم.
بعد در برابر چشمان کنجکاو بقیه پله ها را بالا رفت.کیهان گفت :
ـ حرکاتش که همینو میگه ؛ باید ببینیم دلش چی میگه . اون حالا همه چیز داره و درسش هم به زودی تمام میشود. امیدوارم آنقدر زنده بمانم که عروسی اش را ببینم .
این حرف کیهان به یاد سیامک آورد که زمان طولانی گذشته و دیگر برادرش آن جوان سابق نیست که جوانهای محله از قدرتش هول و هراس داشتند و ناخودآگاه گذشته ها در ذهنش تداعی شد. او هم روزگاری از کیهان حساب میبرد و اگر پدرشان ازچیزی گلایه داشت به کیهان میگفت .کیهان صبور بودولی امان از وقتی که عصبانی میشد.سیامک به یاد آورد پدرش همیشه ازکله شقی او گله داشت و کیهان را به او نشان میداد و می گفت :
ـ پسرم مردانگی به زور بازو نیست. اگر بتوانی در لحظات خشم به رفتارت مسلط باشی مردی.
البته بالاخره هم کله شقی و عجله کار دستش داد و سبب شد بهترین سالهای عمرش را در سلولهای تاریک بگذراند.کیهان با پرسشی او را به خود آورد .
ـ به چه فکرمیکنی داداش ؟
سیامک لبخند تلخی به لب آورد و گفت :
ـ به خیلی قبل.
زهره و نسرین برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتند.کیهان نزدیک سیامک نشست و گفت :
ـ بازهم رفتی توی فکر؟ دیگه گذشته ها گذشته خوب یا بد! حالا ما باید به فکر بچه هامون باشیم.
سیامک گفت :
ـ اصلا باورم نمیشه تو حالا دوتا نوه داری. انگار برای من زمان متوقف بوده.داشتم به سوزش ترکه های کف دستم فکرمیکردم.
کیهان به شوخی گفت :
ـ بنا نبود از بدیهای من یاد کنی .
سیامک گفت :
ـ حالا که فکرمیکنم می بینم بهترین اوقات زندگی ام همانموقع بود.وقتی که من بخاطر گوش نکردن به حرفهات تنبیه میشدم.یادت می یاد؟ توهمیشه به نوعی منو یواش میزدی.
کیهان گفت :
ـ آره ؛ تو اونموقع یازده دوازده سالت بود. مادرمون خدابیامرز همش ازتوی ایوان فریاد میزد؛ ننه تورو خدا یواش بزن برادرته. توهم که شیرمیشدی و فرار را بر قرار ترجیح میدادی.بعد هم تا دوسه ساعت جلوی من آفتابی نمیشدی .
سیامک با لبخند پرسید :
ـ کیهان هیچ وقت بچه های خودت را زدی ؟
کیهان گفت :
ـ خیلی کم؛ راستش من مسوول تربیت آنها نبودم.
سیامک به ساعتش نگریست و به برادرش گفت :
ـ مایلی دوری توی خیابان بزنیم؟
کیهان گفت :
ـ بدم نمیاد.
سیامک ازجا بلند شد و گفت :
ـ پس پاشو پیرمرد!
کیهان درحال بلندشدن گفت :
ـ داشتیم داداش؟
هردو با خنده دست درکمر یکدیگر ازخانه خارج شدند.


پایان فصل8