فصل6
سیاوش بی آنکه از عواقب کار آگاه باشد عاشق بیتا شد.آنقدر که باید او را حداقل روزی یکبار میدید ؛ حتی اگر باهم حرف نمیزدند در دانشکده دورادور یکدیگر را می دیدند. یک هفته پس از دیدار در پارک بیتا در محوطه ی دانشکده به سیاوش نزدیک شد درحالیکه پاکت متوسطی را دردست میفشرد .به سینا و سیاوش سلام داد که البته از سینا به سردی پاسخ گرفت . بعد پاکت حاوی عکسها را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
ـ این هم عکسهای شما.باید بگم عکسهاتون خیلی قشنگ شده .
سیاوش ازاو تشکرکرد و خواست پاکت راباز کند که سینا از دستش گرفت و گفت :
ـ یادت رفته ما عجله داریم ؟ میتونی بعدا آنها را ببینی .
بعد دست او را گرفت و دنبال خود کشاند و حتی فرصت خداحافظی به او نداد. وقتی سوار ماشین شدند سیاوش گفت :
ـ این چه کاریه ؟ مگه اون چی گفت ؟
سینا گفت :
ـ گوش کن ! اگر به او نگی کی هستی من این کاررا میکنم.برای عمو متاسفم که توپسرش هستی .نمیتونم بگذارم آرامش خانواده را فدای یک دختر ... یک دختر ...
سیاوش خشمگین گفت :
ـ چرا دست ازسرم برنمیداری ؟ من هرکاری را که بدانم درسته انجام میدهم .
سینا لبریز از خشم گفت :
ـ میدونم این کاررا میکنی ولی بدون من هم هرکاری بتونم انجام میدهم تا آن دختره رااز تو دور کنم ؛ دور و برتو پراز دخترهایی است که منتظرند بهشون اشاره کنی. اون هرقدر هم دخترخوبی باشه باز هم نوه ی رضا لقایی است که برادرزاده ی کسی که پدرت را به این روز نشاند.
سیاوش سکوت کرده بود و فکرمیکرد حق با پسرعمویش است. او بین دو راهی مانده بود. در قلبش به بیتا علاقه داشت و منطقش حکم میکرد به خاطر پدرش ازاو کناره بگیرد. به سینا گفت :
ـ من خودم باهاش حرف میزنم.
سینا دستش را فشرد و گفت :
ـ متاسفم میدونم برات خیلی سخته ولی اگه کمی فکرکنی به همین نتیجه میرسی. خودت میدونی من هیچ وقت برای تو بد نخواستم ؛ اگر یک مدت بهش فکرنکنی فراموشش میکنی ؛ اوهم همینطور .اگر ازتو بی توجهی ببیند همه چیز را فراموش خواهد کرد. الان زمان زیادی نگذشته و شما هنوز آن اندازه به هم علاقه مند نشده اید که نتوانید یکدیگر را از یاد ببرید .
سیاوش به ماشین استارت زد و به راه افتاد. وقتی به خانه رسیدند سلامی داد و در برابر نگاه های کنجکاو بقیه به اتاقشان رفت. پس ازرفتن او سیامک ازسینا پرسید:
ـ موضوع چیه ؟ تا به حال اینقدر او را گرفته ندیده بودم.
سینا با لبخندی ساختگی گفت :
ـ چیزی نیست عموجان؛ یک کم سردرد داره .
سیامک پرسید:
ـ به دکتر نیازی نداره ؟
سینا گفت :
ـ نه عمو؛ اگرهم بخواهد من هستم . بااجازه میروم ببینم چشه .
کیهان شانه ی سیامک را فشرد و گفت :
ـ توهنوز او را به چشم بیست و پنج سال قبل می بینی ؟
سیامک گفت :
ـ بچه هرقدر هم بزرگ بشه برای پدر و مادرش بچه است .
سیاوش روی تخت دراز کشیده بود وفکرمیکرد سینا به اتاق آمد و گفت :
ـ به تو هم میگن مرد؟ حالا میخواهی همه بفهمند؟
سیاوش گفت :
ـ خواهش میکنم دست بردار .من حالم خوبه فقط میخواهم تنها باشم .
سینا نگاهی به سراپای او انداخت و گفت :
ـ لااقل میتونستی کفشهایت را دربیاوری.
بعد کنارش نشست و پرسید :
ـ ناهار نمیخوری؟
سیاوش بی آنکه به صورتش بنگرد گفت :
ـ نه میل ندارم. ازطرف من از بقیه معذرت بخواه.
سینا گفت :
ـ به بقیه گفتم سردرد داری. مواظب باش خراب کاری نکنی.
از جا برخاست ؛ به طرف در رفت و پس از مکثی کوتاه اتاق را ترک کرد. سیاوش لحظاتی بی هیچ حرکتی روی تخت نشست وبعد پاکت حاوی عکس را از کیفش درآورد و آنها را بیرون کشید. هیکل او در سایه افتاده بود. با یادآوری آن صبح به یاد ماندنی لبخندی به لب آورد و شروع به ورق زدن عکسها نمود.از او درحالتهای مختلف عکس گرفته شده بود. درحال ورق زدن عکسها بود که ناگهان دهانش ازتعجب بازماند.
یکی از عکسهای بیتا لابه لای عکسهای او بود. مدتی به تماشای عکس او پرداخت. هرگز نتوانسته بود درطول این مدت اینقدر دقیق به او بنگرد همیشه شرم مانعش میشد. او دختری بود با چشمانی کشیده و ابروهای مشکی پر پشت و مژگانی که بلند و فر خورده بود و چشمانش را حمایت میکردند و گونه هایی که با کوچکترین لبخند چال می افتادند .
سیاوش چشمش را بست و عکس را برگرداند و سرش را به دیوار تکیه داد ولی نمیتوانست تصویر او رااز ذهن بیرون کند . دیده ازهم گشود و به طرف پنجره رفت. عکسها هنگام بلندشدن از روی پاهایش به زمین ریخت . باد ملایمی وزید و آنها را جابه جا کرد و عکس بیتا را جلوی پاهای اوکشاند .با دیدن دوباره ی عکس او قلبش فرو ریخت .مدتی ایستاده به اونگریست ؛بالاخره خم شد و آن رااز زمین برداشت وبه قلب خود چسباند و گفت :
ـ خدایا کمکم کن .
* * *
سیاوش عکس بیتا را جای مطمئنی نهاد و درمورد آن چیزی به سینا نگفت . نمیتوانست حدس بزند آن عکس عمدا لابه لای عکسهای او نهاده شده یا سهوا ؛ اما هرچه که بود قصد داشت آن را نزد خود نگه دارد .
قبلا مصمم بود با بیتا صحبت کند اما دیدن عکس او دراین کار مرددش کرد. مدتی باخودش کلنجار رفت تااینکه تصمیم گرفت به سردی بااو رفتار کند. بنابراین پس از دو روز غیبت به دانشگاه رفت. بیتا با جمعی از دوستانش گوشه ای ایستاده بودند ولی سیاوش وانمود کرد او را ندیده پس بی هیچ عکس العملی دوش به دوش سینا وارد کلاس شد. بیتا ازاین رفتار او متعجب شد.سمیرا دوست نزدیکش که ازماجرا باخبر بود آهسته گفت :
ـ اون چش بود ؟
بیتا رنجیده گفت :
ـ نمیدونم ؛ ولی حدس میزنم هرچی که هست زیر سرپسرعمویش است.
سمیرا پرسید:
ـ ازکجا اینقدر مطمئن میگویی؟
بیتا آهی کشید و گفت :
ـ چون همیشه فاصله ی میان ماست. حس میکنم به نوعی ازمن بدش می یاد.
سمیرا گفت :
ـ نمیدونم تو چرا دلباخته ی او شدی ؟ توی دانشگاه بارها برای تو موقعیت های نادری پیدا شده .او آنقدر بی ادب بود که حتی به خاطر عکسها تشکرهم نکرد. ندیدی چقدر مغرور ازجلوی تو گذشت .
بیتا گفت :
ـ میدونی که من همیشه به دست نیافتنی ها فکرمیکنم. مرد بدون غرورش هیچی نیست.
سمیرا گفت :
ـ میدونی من فکرمیکنم هرگاه مردی بدونه یک زن بهش علاقه داره ازخود راضی خواهد شد. رفتار توبه گونه ای بود که او فهمید بهش علاقه داری برای همین امروز با تو اینطور برخورد کرد.
بیتا گفت :
ـ من هنوز مطمئن نیستم، چون لابه لای عکسها چیزی به او دادم که اگر عقیده ی تو درست بود آن را به من پس میداد.
بیتا درحالیکه سمیرا با تعجب نگاهش میکرد او را ترک نمود.بعدازظهر هنگام بازگشت به خانه بیتا برای یک لحظه وقتی که سینا به آبخوری رفته بود به سیاوش نزدیک شد وگفت :
ـ عصر به خیر.
سیاوش سربه زیر افکند و کوشید لحنش سرد باشد .
ـ سلام.
بیتا گفت :
ـ عکسها خیلی جالب بودند اینطور نیست ؟
سیاوش گفت :
ـ بله از لطفتان متشکرم.
بیتا مکثی کرد و گفت :
ـ مثل اینکه من لابه لای عکسهای شما چیزی جا گذاشته ام.میخواستم اونو پس بگیرم.
سیاوش به طرفش چرخید و گفت:
ـ اما من فکرنمیکنم آن چیز آنقدر کوچک بوده باشد که ازدید شما دور بماند. گذشته ازاین شما چیزی به من نداده اید که من به شما پس بدهم .
بیتا گفت :
ـ در غیراینصورت مجبورم فکرکنم شما میان اعتراف به عشق و غرورتان مردد هستید که البته غرورتان را به آن ترجیح میدهید .
سیاوش متقابلا گفت :
ـ منهم این کار شما را به حساب این میگذارم که دختری میخواست ازپسرمورد علاقه اش اعتراف بگیرد راهی به فکرش نرسید غیرازاینکه یکی ازعکسهای خودش را به بهانه ای به او بدهد .اما دخترخانوم باید بگم شما سخت در اشتباهید و آن کسی که دنبالش میگردید من نیستم. امانتی شما راهم در اولین فرصت بهتون برمیگردونم .
اشک درچشمان بیتا حلقه زد.چندلحظه خیره خیره به سیاوش نگریست .بعد بی هیچ کلامی درحالیکه غرورش جریحه دار شد بود او را ترک کرد. قلب سیاوش ازاینکه بااو اینطور سخن گفته بود به درد آمد. زیر لب گفت :
ـ کاش میدونستی گفتن این حرفها مثل زخم خنجری بود که بر قلبم نشست.خودش خوب میدانست قادر نیست عکس او را پس بدهد اما بهرحال باید این کار را میکرد.
* * *
بیتا دنبال عکسش نیامد و سیاوش هم آن را پس نداد . هر دو مثل بیگانگان ازکنار هم عبور میکردند و حتی نگاهشان رااز هم می دزدیدند. دوهفته ازاین واقعه گذشت تا اینکه یک روز عصر سمیرا به نمایندگی ازطرف بیتا نزد سیاوش رفت و گفت :
ـ آقای لطفی من باید باهاتون خصوصی صحبت کنم .
سیاوش ازسینا جدا شد وچندگام عقبتر به سمیرا گفت:
ـ بفرمایید خانوم !
سمیرا خشمگین درحالیکه خودش را کنترل میکرد گفت :
ـ اگر چه دوست من با نشان دادن علاقه اش به شما کار احمقانه ای مرتکب شد ولی چون مثل خواهرم دوستش دارم ازطرفش نزد شما آمدم تا مطلب را بگویم .
سیاوش متعجب ازصراحت او در سخن گفتن پرسید:
ـ چه مطلبی ؟
سمیرا گفت :
ـ او ازمن خواست بهتون بگم عکس امانتی را پس بدهید .
سیاوش پوزخندی زد و گفت :
ـ من چند بار باخودم به دانشکده آوردم ولی چون فکرکردم ایشون قصد مطالبه ی آن را ندارند دورش انداختم .
سمیرا عصبانی گفت:
ـ چکار کردید؟ دورش انداختید ؟ واقعا که ! شما یک ازخود راضی خودخواهید .
سیاوش خنده ای کرد و گفت :
ـ و شما هم خانوم گستاخی خستید. انتظار داشتید چه کنم؟ آن عکس راهر روز به سینه می چسباندم و دور دانشکده میچرخیدم؟
از قول من به دوستتان بگویید من به عکس شما هیچ نیازی ندارم. اگرروزی دختری را دوست داشته باشم به دستش می آورم.پس خیالشان ازبابت عکس راحت باشد .
سمیرا درحالیکه از سنگدلی سیاوش حیرتزده شده بود مغرور و محکم ازاو جدا شد تا پیغام سیاوش را برساند.سینا نزد سیاوش آمد و گفت:
ـ موضوع چی بود؟ اوآنقدر عصبانی بود که رنگ صورتش کبود شده بود.
سیاوش گفت :
ـ میدونی سینا طبیعت برای اینکه بقای خودش را حفظ کند قربانیان زیادی میگیرد.
بعد بی هیچ سخنی به راه افتاد و سینا درحالیکه مقصود او را نمی فهمید تعقیبش نمود.
پایان فصل6
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)