فصل5
پولی که توسط کیهان برای سیامک پس انداز شده بود مبلغ قابل توجهی بود.بنابراین او در اولین فرصت ترتیب مسافرتی را برای همسر و فرزندش داد و با مابقی پول اتومبیلی خرید و خانه ای برای بعد از ازدواح سیاوش تهیه نمود. همچین خیلی زود توانست به امور کارخانه مسلط شود و این به کیهان فرصت بیشتری برای استراحت میداد .
سیاوش و سینا هم با پشتکاری بیشتراز قبل به ادامه ی تحصیل مشغول بودند؛ سرنوشت هرکس براساس اتفاقاتی هرچند کوچک شکل میگیرد و چنین چیزی غیرقابل انکار است . یک اتفاق کوچک سبب شد که سرنوشت سیاوش پسرسیامک به گونه ای عجیب رقم بخورد.
آن روز سیاوش وسینا پیاده از دانشکده برمیگشتند که اتومبیلی درحال عبور از کنارشان به علت سربیش ازحد و وجود آب روی زمین سراپای آنها را گل آلود کرد که البته این کار عمدی نبود.سرنشین آن اتومبیل که دختری جوان بود با فاصله ی چند متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد و خود از ماشین پیاده شد و نزد آنها آمد.سیاوش عصبانی گفت :
ـ اِاِاِ ؛ ببین چه سرو قیافه ای برای ما درست کرد. آخه خانوم محترم مگه مارو ندیدی ؟
دخترجوان شرمنده از وضعیت پیش آمده دستمالی درآورد و درحال زدودن نم ازشلوار سیاوش گفت :
ـ شما را دیدم ؛ متاسفانه آبها را ندیدم !
سیاوش دستمال رااز دست دخترجوان گرفت و گفت :
ـ احتیاجی به این کار نیست.شما دارید لکه را به خورد شلوار میدهید .
دخترخطاب به سینا گفت :
ـ شماهم باید ببخشید .
سینا با شیطنت گفت :
ـ اگر نبخشم چه کنیم ؟ اشکالی نداره پیشامد بود.
سیاوش به سینا گفت :
ـ پیشامد را ول کن بگو حالا چطوری برویم خانه ؟ همه دارند نگاهمان میکنند.ما داریم از دانشگاه برمیگردیم نه از گل مالی .
دخترجوان عینکش را برداشت و با نزاکت گفت :
ـ لطفا قبول کنید من شمارا به خانه برسونم .
سیاوش که خم شده و به پاک کردن لکه ها مشغول بود به محض بلندکردن سرش و رو در رو قرار گرفتن با دختر جوان ماتش برد به طوریکه سینا مجبورشد با آرنج به دستش بزند.سیاوش با ضربه ی سینا به خودش آمد و دستپاچه گفت :
ـ نه نه ما ... یعنی خودمون میریم .مزاحم شما نمی شیم.
دخترجوان با لبخند گفت :
ـ اصلا مزاحم نیستید ؛ بفرمایید .بااین سرو لباس صحیح نیست توی خیابان راه برید .
بااین کلام برای فرار ازنگاه های سیاوش جلوتر از آنها به طرف ماشین رفت و در عقب را باز کرد .سیاوش هنوز به حال عادی برنگشته بود.سینا آهسته گفت :
ـ راه بیفت دیگه ؛ چرا ماتت برده ؟
آنها سوار ماشین شدند و دخترجوان هم پشت فرمان قرار گرفت. سیاوش در فرصتی مناسب آهسته به سینا گفت :
ـ شناختی ؟
سینا گفت :
ـ کی رو؟
سیاوش آرام گفت :
ـ یواشتر ؛ من همش یک قدم باهات فاصله دارم. دختره رو شناختی ؟
سینا مکثی کرد و گفت :
ـ نه !کیه ؟
سیاوش گفت :
ـ توهم که گیجی ؛ توی دانشکده خودمونه .
سینا آرام گفت :
ـ ای داد بیداد ! راست میگی ؛ گفتم قیافه اش برام آشناست .پسرخدا کنه مارو نشناخته باشه .
سیاوش گفت :
ـ آخرش که چی ؟ میشناسه .
سینا گفت :
ـ تقصیرتو بود که برای یکی دو تا لکه کولی بازی درآوردی .
سیاوش رنجیده گفت :
ـ اِاِاِ فقط من ؟ توکه اصلا هیچی نگفتی ؟ میگم تاگند بالا نیاوردیم پیاده بشیم .
سینا سرش را بلندکرد و با لحنی دهها برابر متفاوت تر از قبل گفت :
ـ خانوم نگه دارید ما پیاده می شیم .
دخترجوان که بیتا نام داشت گفت :
ـ برای چی ؟ منکه گفتم شما را میرسونم .
سینا گفت :
ـ نه آخه میدونید یادمون افتاد باید چیزی بخریم .
بیتا گفت :
ـ میتونم منتظرتان بمونم .
سیاوش مداخله کرد و گفت :
ـ نه خانوم ؛ ممنون . لطفا نگه دارید .
بیتا کنار خیابان نگه داشت و گفت :
ـ هرطور میل شماست .من بیتا لقایی هستم ؛ ظاهرا باهم هم کلاسیم . من عکاسی میخونم و اگه درست فهمیده باشم شما هم موسیقی میخونید .
سیاوش خیس ازعرق گفت :
ـ آفرین به این حافظه .
سینا گفت :
ـ خیلی ممنون ازاینکه تا اینجا مارو رسوندید .
بیتا گفت :
ـ خواهش میکنم.شما باید منو ببخشید .
سینا گفت :
ـ اصلا مهم نیست .مایه اش یک مقدار پودر و یک کم آبه .
آنها پیاده شدند و سینا متوجه نشد میان سیاوش و بیتا نگاه معناداری رد و بدل گردید. وقتی ماشین بیتا به قدر کافی دور شد سیاوش زد زیر خنده و بی جهت محکم به پشت سینا کوبید . سینا متعجب گفت :
ـ مگه آزار داری ؟ خل شدی ؟
سیاوش گفت :
ـ به این میگن دانشجو ؛ پسرعجب حواسی داشت .
سینا با بدجنسی پرسید :
ـ چیه ؟ خوشت اومد ؟
سیاوش جدی شد و گفت :
ـ ازچی ؟
سینا گفت :
ـ ازاینکه کنف شدی؟ مارو باش ! هم کثیف شدیم هم معذرت خواهی کردیم .
سیاوش گفت :
ـ تا بوده همین بوده .مردها همیشه باید جلوی زنها کله کج کنند .
سینا گفت :
ـ تو هر قدر دوست داری کج کن. من یکی معتقدم مرد باید مرد باشه .
سیاوش خندید و گفت :
ـ می بینمت سینا خان !به شرطی که فقط غذا درست نکنی والا همه کاری برای خانوم میکنی .
آنها با خنده و شوخی به طرف خانه میرفتند که سینا دوکوچه به خانه مانده ایستاد .سیاوش هم ایستاد .سینا گفت :
ـ اونی که من می بینم توهم می بینی ؟
سیاوش به مسیر نگاه سینا نگریست و بعد خنده ای کرد و گفت :
ـ اینکه ماشین همون دخترست !
بعد انگار مطلبی به یادش آمده باشد جدی شد و پرسید :
ـ راستی ماشین اونه ؟ یا مثل اونه ؟
سینا گفت :
ـ نه خودشه ؛ جلوی آینه اش یک جوجه انداخته بود. میگم ... میگم شاید ...
سیاوش گفت :
ـ شاید دختر فریبرزه ؟
سینا به چشمان سیاوش نگریست و گفت :
ـ اون گفت فامیلی اش لقایی است ؟
سیاوش با نفرت از یادآوری نام لقایی گفت :
ـ آره .
سینا دوباره با خشم پرسید :
ـ و ما سوار ماشین اون شدیم و خوش و بش کردیم ؟
سیاوش راه افتاد و با عصبانیت به طرف خانه قدم برداشت سینا دوید وبه او رسید . سیاوش درحالیکه فقط به جلو می نگریست گفت :
ـ مشکوکم که او مارو شناخته باشه .
سینا گفت:
ـ اون مارو نشناخت ؛ قسم میخورم .
سیاوش درحالیکه مشتهایش را گره کرده بود گفت :
ـ اگه فکرکنه ما او را می شناختیم چی ؟
سینا گفت :
ـ چرنده ! ماهیچ کدوم همدیگر را نشناختیم .حالا چرااینقدر عصبانی شدی؟
سیاوش ایستاد و تکرار کرد :
ـ چرا ؟ پدرم بیست و پنج سال بخاطر اونا جوانی اش را گوشه ی زندان پیرکرد حالا میپرسی چرا ؟
سینا گفت :
ـ توکه از قصد سوار ماشین اون نشدی .
سیاوش گفت :
ـ ولی این زمینه ی آشنایی ما شد.میدونی اگه پدرم بفهمه چقدراز دستم ناراحت میشه ؟
سینا گفت :
ـ خوب بهش نگو.اصلا شتر دیدیم ندیدیم .
بعد با شیطنت گفت :
ـ ولی کلک من فکرمیکنم علت عصبانیت تو چیز دیگه ای است .تو ازاون دختره خوشت آمده بود و حالا که می بینی دختردشمن خونی پدرته عصبانی هستی .
سیاوش با گریز از یادآوری حقیقت با صدای بلند گفت :
ـ نخیر اصلا اینطور نیست .
سینا با صدایی کشدار گفت :
ـ خب خداکنه همینطور باشه !عاقلان دانند .
* * *
صبح زود قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند سینا و سیاوش به قصد ورزش کردن خانه را ترک کردند.مطابق هر روز هریک ازیک جهت پارک شروع به دویدن نمودند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و هوا به رنگ نارنجی و زرد درآمده بود بود .سیاوش درست درجهت تابش خورشید می دوید . او کاملا روبه رو را میدید ولی تصویر او از روبه رو به شکل سایه بود واگر کسی حتی از فاصله ی پانزده قدمی هم او را می دید چهره اش را تشخیص نمیداد. سیاوش دختری را دید که فورا او را شناخت. او بیتا بود که با دوربین عکاسی مشغول گرفتن عکس ازاو بود. به سرعت قدمهایش افزود و جلوی پای او ایستاد . برای لحظاتی به یاد ماندنی آن دو رو به روی هم بودند. چشم درچشم هم. بالاخره سیاوش دوربین را از دست او بیرون کشید و در محفظه ی فیلم را گشود. بیتا که حالا او را به خوبی شناخته بود با اعتراض گفت :
ـ این کار را نکنید . نباید نور ببینه .
سیاوش مکثی کرد وبعد دوباره در محفظه ی فیلم را بست و خیلی جدی گفت :
ـ برای چی ازمن عکس میگرفتید ؟
بیتا لبخندی به لب آورد و مسیر طلوع خورشید را به سیاوش که بر اثر دویدن خیس ازعرق شده بود نشان داد و گفت :
ـ منظره ی زیبایی بود؛ میخواستم عکس بگیرم که شما درست روی لنز دوربین نمایان شدید. اما باورکنید آن لحظه چهره ی شما توی سایه بود و من نشناختم.تعهد اخلاقی میدهم که وقتی چاپشان کردم عکسهایتان را بدهم.
سیاوش پوزخندی زد و دوربین را در دستش سبک سنگین نمود و گفت :
ـ واگر من تعهد اخلاقی بدهم که عکسها را چاپ کنم و مال خودم را بردارم و مال شمارا بدهم قبول میکنید ؟
بیتا سربه زیر انداخت و سکوت کرد ؛ بعد گویی چیزی به خاطرش آمده باشد گفت :
ـ ولی آخه ... آخه هنوز فیلم پر نشده !
سیاوش به چشمان کشیده و زیبای بیتا خیره شد و چون چیزی جز صداقت ندید دوربین را به طرفش گرفت و گفت :
ـ دفعه ی بعد اول اجازه بگیرید بعد عکس بگیرید .
بیتا خندید و روی هر دو گونه اش چال افتاد. سیاوش مسیری را که آمده بود نگریست . عاقلانه این بود که بازگردد ولی پاهایش میلی به رفتن نداشتند.دوباره به عقب نگریست.بیتا هنوز آنجا بود و به او نگاه میکرد .آنها به تماشای یکدیگر مشغول بودند که سینا از راه رسید و با دیدن بیتا و سیاوش در آن وضعیت به طرف سیاوش رفت و درحال هل دادن او گفت :
ـ باز که توی گل گیر کردی .
بیتا لبخند ملایمی به لب آورد و سرش را به علامت خداحافظی تکان داد. سیاوش هم لبخند زد و دنبال سینا دوید .درحین دویدن سینا گفت :
ـ باز که گیر افتادی ؟ پسر مگه تو رگ نداری ؟
سیاوش گفت :
ـ مگه چی شده ؟
ـ سینا گفت :
ـ پدرت بیست و پنج سال به خاطر خانواده ی اون بدبختی کشید.
سیاوش گفت :
ـ به اون چه مربوطه ؟
سینا گفت :
ـ اگه پدرت به تو مربوطه ، اوهم به خانواده اش مربوطه .لااقل بخاطر پدرت باید ازاو حذر کنی .
سیاوش گفت :
ـ آخه برای چی ؟ منکه ازاو چیزی ندیدم .چرا باید بخاطر کینه ی بیست و چندساله ماهم قربانی بشیم ؟
سینارو به روی سیاوش ایستاد و او را مجبور به ایستادن کرد و گفت :
ـ چی ؟ تو چی گفتی؟ ما ؟ منظورت تو و اونه ؟ یعنی ... یعنی میخواهی بگی ازاو خوشت آمده ؟ واویلا!
سیاوش خودش را روی نیمکت انداخت و گفت :
ـحالا بدون برو همه جا را پر کن.
سیناکنارش نشست و گفت :
ـ اگرهرکس دیگه ای غیر ازاون بود نوکرت هم بودم.ولی ... ولی آخه مگه دختر قحطه ؟چه میدونی ؟ شاید هم برایت نقشه کشیده !
سیاوش به پشتیبانی از بیتا گفت :
ـ حرفهای احمقانه نزن سینا. اولا که او منو نشناخته؛ دوما برادر را که جای برادر گردن نمیزنند.
سینا گفت :
ـ تو یک احمق درست و حسابی هستی ؛ یادت باشه بهت گفتم بالاخره یکروزی دردسر درست میکنی .
سیاوش خشمگین گفت :
ـ خیلی خوب پس چرا راحتم نمیگذاری ؟
سینا گفت :
ـ کور خواندی ؟ من مثل سایه دنبالتم .
باصدای داد وفریاد هردو ازجا برخاستند.سیاوش گفت :
ـ صدای اونه .
سینا بازویش را گرفت و گفت :
ـ تو هیچ جا نمیری .
سیاوش بازویش را از دست او بیرون کشید و بی درنگ به جهت صدا شروع به دویدن کرد.سینا لحظاتی به تماشا ایستاد و سپس او هم دنبال سیاوش دوید. چند جوان اوباش مزاحم بیتا شده بودند.خون سیاوش به جوش آمد و به طرف آنها حمله برد. سینا دقایقی به او نگریست وبعد برای کمک به پسرعمویش وسط معرکه پرید .بیتاهم هراسان یک گوشه ایستاده بود.سیاوش وسینا آنها را فراری دادند وبعد هریک گوشه ای نشستند.لب سیاوش خون افتاده بود.بیتا دستمالش را با شیرآب مرطوب کرد و به طرف سیاوش گرفت و درحالیکه نگرانی در چهره اش موج میزد پرسید :
ـ شما حالتون خوبه ؟
سیاوش سرش رابه علامت تایید تکان داد و دستمال مرطوب رااز بیتا گرفت و به طرف سینا برگشت.پیشانی سینا زخمی شده بود.سینا از او روی برگرداند و ازجا بلندشد . بی آنکه حتی به بیتا نگاه کندمسیر آمده را بازگشت.سیاوش به بیتا گفت :
ـ اگر به خانه میروید من میرسونمتون. اصلا صلاح نیست صبح به این زودی تنها به پارک بیاید .
بیتا گفت:
ـ مثل اینکه برادرتان از دست من ناراحتند.
سیاوش گفت :
ـ اون برادرم نیست؛ پسرعمومه. از دست شما ناراحت نیست .از دست آن اوباش ناراحته .
بیتا به اجبار با آن دو همراه شد؛ وقتی بیتا را به خانه اش رساندند در راه بازگشت به خانه سینا گفت :
ـ آخه اون غیر از دردسر برای تو چی داره ؟ به من و توچه ارتباطی داشت که با آن جوانها گلاویز بشیم ؟
سیاوش اندوهگین گفت :
ـ مگه تو خواهر نداری؟
سینا پرسید :
ـ چه ربطی به خواهر من داره ؟
سیاوش گفت :
ـ اونم مثل خواهرته . کمک میخواست نشنیدی ؟
سینا بی تفاوت گفت :
ـ من این حرفها حالیم نیست .فقط میدونم عاقبت گرگ زاده گرگ شود. به خدا تو دیوونه ای ؛ دنبال دردسر میگردی.
آنگاه قدمهایش را سریع تر کرد و عصبانی زودتر ازاو وارد خانه شد.
پایان فصل5
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)