صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری

    اسم کتاب : به انتظارت خواهم ماند
    نویسنده : مریم جعفری

    سال چاپ :1386
    انتشارات : چکاوک

    تعداد صفحات : 335
    تعداد فصل : 32
    منبع :نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    تهران سال 1354
    در زندان انفرادی در حالیکه سالها روغن نخورده بود با سرو صدای زیادی به روی زندانی باز شد ناگهبان جوان با صدایی خشن و رسا گفت:
    -سیامک لطفی؟بلند شو بیا بیرون
    زندانی پرسید:
    -منو کجا می برید؟
    نگهبان خونسرد و محکم گفت:
    -تو ازاد شدی
    سیامک از جا برخاست به طرف در رفت و طول راهرو همراه نگهبان به راه افتاد چند تن از زندانی ها با حسرت رفتن او را نظاره میکردند یکی از انها با صدای بلند فریاد زد:
    -رفیق وقتی رفتی بیرون از قول ما ازادی رو ببوس و دیگری گفت:بهت عفو زدند چون هنوز چند سال دیگه مانده
    و سیامک بی انکه به جانب چپ یا راست نگاه کند خاموش و ساکت همراه نگهبان قدم بر میداشت
    نگهبان از میان چند در او را با مجوز عبور داد و انگاه جلوی اتاق رئیس ایستاد و در زد وقتی اجازه ورود گرفت زندانی را قبل از خودش داخل اتاق هل داد و خود عقبتر ایستاد رئیس با صدای تو دماغی گفت:بیا جلوتر
    سیامک در سکوت اتاق که تنها صدای دمپایی او به گوش میرسید به طرف میز قدم برداشت و جایی جلوی چشم رئیس زندان ایستاد رئیس سر بدون مویش را از روی پرونده بلند کرد به او نگریست و انگاه گفت:
    -سیامک لطفی تو محکوم به سی سال زندان بودی ولی به علت خوشرفتاری با 5 سال تخفیف ازاد شدی بیا بگیر این ساک لباسها و وایل توست امیدوارم دیگه تو رو اینجا نبینم
    سیامک وسایلش را بداشت و به اتاق مجاور رفت تا اماده شود شلوارش را عوض کرد و پیراهنش را در اورد روی ان نوشته شده بود شماره04562 این شماره او بود و همه او را با این شماره میشناختند بیست و پنج سال در این دخمه ها و زندانهای انفرادی کم نبود ولی او با ان ساخته بود چون میخواست زنده بماند و همیشه می اندیشید اگر بیشتر از این هم بود باز تحمل میکرد
    چشمان خسته اش به اینه افتاد و از فرط حیرت کیفش به زمین افتاد
    -این منم؟سیامک؟پس چرا این قیافه را به خود گرفته ام؟من هرگز اینقدر پیر نبوده ام؟به یاد نمی اورم موهایم سپید بوده باشد و صورتم اینهمه پیر و چروکیده
    اشک در دیدگانش حلقه زد انیشید جوانی ام را گم کرده ام انگار جوان نشده پیر شده ام وقتی وارد این مکان شدم تنها بیست و پنج سال داشتن و حالا..
    نگهبان در اتاق را باز کرد و به او که جلوی اینه ماتش برده بود و ناباورانه دست به صورتش میکشید گفت:
    -اهای عمو مگه خیال نداری بری؟
    سیامک خم شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت نگهبان گفت:
    -بیا این دفتر رو هم توی سلولت جا گذاشته بودی سیامک دستش را به طرف دفتر برد و ان را گرفت انگاه بی هیچ سخنی راه افتاد در بزرگ زندان باز شد و او با دیدن ازادی همه وجودش لرزید برای لحظاتی چشمانش را بست شاید هم میخواست مردانه با چکیدن اشک هایش مبارزه کند و شاید هم میخواست یکباره چشمش را به روی دنیا باز نکند
    دیده از هم گشود و نگریست سبز همان سبز بود و ابی همان ابی و مردم هم همان مردم که به سرعت به این سو و ان سو میرفتند ناخوداگاه به روی همه چیز لبخند زد اما این لبخند تلخ بود و او به خوبی تلخی اش را حس می کرد به ساعتش نگاه کرد خوابیده بود به ساعت میدان مقابلش نگریست این اغاز یکی ا روزهای مطبوع بهاری بود برای دقایقی روی نیمکت میدان نشست انگار میخواست به این وسیله خستگی بیست و پنج ساله را رفع کند روزهایی را به یاد اورد که با دسته قاشق روی دیوار سیمانی سلول علامت زده و کنج دیوار به حکم غیر عادلانه دادگاه اندیشیده بود همان حکم غیر عادلانه ای که سبب شده بود بهترین سالهای زندگی اش را میان اوباش و دزدان و قاتلان بگذراند در حالیکه برای خودش کسی بود و همه از خانواده انها شناخت و برداشت خوبی داشتند از خود پرسید:
    -به راستی چه شد؟چرا اینگونه شد؟من این همه سال از اندیشیدن گریختم نمیخواستم فکر کنم دستم به خون انسانی الوده شده انسان؟او انسان نبود بلکه مثل پدر دیو سیرتش یک حیوان بود حیوانی درنده خو که در لباس انسان فرو رفته بود او با ابروی خانواده من بازی کرده بود و عفت خواهرم را لکه دار نموده بود اما از انجایی که قاضی را با پول خریده بود تبرئه شد
    سیامک از جا برخاست و به طرف خیابان رفت و جلوی یکی از تاکسیها را گرفت:
    -ترمینال
    تاکسی ایستاد و او سوار شد و راننده به راه افتاد از ایینه چند بار به سیامک نگریست و بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
    -داداش مهمان بودی؟
    سیامک سرد و محکم گفت:
    -اره
    راننده از رو نرفت و دوباره چرسیدد:
    -چند سال
    سیامک کلافه گفت:
    -بیست و پنج سال
    راننده که جوانی شر و شوری به نظر میرسید قوطی سیگارش را به او تعارف کرد گفت:
    بزن روشن شی
    سیامک دستش را پس زد و گفت:
    -سیگاری نیستم
    راننده که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
    -بعد از بیست و پنج سال توی زندان بودن مگه میشه؟
    سیامک در حالبیکه بیرون را نگاه میکرد گفت:
    -حالا که شده
    راننده گفت:
    -ببینم نکنه تو از اون هایی هستی که از بدشانسی لای اینا قر خوردی؟اگه اینطوره که حسابی باختی
    سیامک بی انکه پاسخ او را بدهد دیده بر هم گذاشت و راننده هم دست از سوال کردن برداشت این سکوت به سیامک فرصتی داد تا بار دیگر متن نامه همسرش را به یاد اورد



    سیامک همه چیز روبراهه فقط نمیدانم تو چرا نمی گذاری به دیدنت بیاییم برادرت به من و سیاوش خیلی محبت میکند و همه بی صبرانه منتظرند که تو باز گردی یکی از عکس های سیاوش را بریت فرستادم همانطور که خواسته بودی او حالا سال سوم رشته موسیقی است اگر عکسش را ببینی تایید میکنی او درست به خودت شبیه است ما پس از رفتن تو همه زندگیمان را به برادرت مدیونیم او بین بچه های خودش و سیاوش هیچ فرقی نمیگذارد نوشته بودی احتمال داره عفوت کنند پس اگر چنین شد خبر بده به استقبالت بیایی


    اکنون که این نامه را مینویسم سیاوش و برادت کیهان سلام میرسانند ازت خواهش میکنم نگران ما نباش و مراقب خودت باش


    همسرت زهره



    سیامک دیده از هم گشود در کیفش را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید درست مثل خودش بود فقط او سیبیل نداشت با خود گفت:شرط میبندم کله شق و یک دنده است و زهره هرگز از دست او قرار ندارد گو اینکه هرگز از اذیتهایش برایم چیزی ننوشت
    عکس را بالا گرفت و بوسید دلش میخواست خانه بود و او را محکم به خود میفشرد فکر کرد چه موهای نرمی میتوانم انها را زیر دستانم حس کنم وقتی که میرفتم او سه سالش بود چقدر دنبالم دوید و گریه کرد اما بالاخره سالهایی جدایی تمام شد و من دارم به خانه بازمیگردم به شیراز زادگاهم چه اندوهی که حتی نتوانستم در مراسم خاکسپاری پدرو مادرم شرکت کنم نامه ها میرسید که انها فوت کردند و من در سلولم تنها اشک میریختم
    راستی من اینهمه سال خیلی گریه کردم انقدر که فکر کنم با یک دریا برابری کند و اگر جمع میشد شاید در ان غرق میشدم
    در افکارش غرق شده بود که راننده گفت:
    -این هم تریمنال داداش
    سیامک پرسید:
    -چقدر میشه؟
    راننده با لبخند گفت:
    -مهمون من باش
    سیامک گفت:
    -چقدر میشه؟
    راننده گفت
    -یک تومن
    سیامک با تعجب گفت
    -یک تومن؟
    راننده گفت:راس راستی مثل اینکه خیلی از دنیا عقبی داداشم بیست و پنج سال گذشته تو هنوز تو فکر یه قرون دوهزاری؟
    سیامک که اصلا حوصله نداشت یک تومن به راننده داد و از ماشین پیاده شد و به طرف ترمینال به راه افتاد سوار اتوبوس شد ولی بعد پشیمان شد و سوار یکی از شخصی ها شد و به راننده که دنبال مسافر میگشت گفت:
    -بیا بریم اقا دربستی میخوام
    راننده نگاهی به سرتا پای سیامک اناخت و سپس سوار شد و برای اطمینان پرسید



    -تا شیراز دربستی میخواهید؟
    سیامک گفت:
    -مگه من چیزی غیر از این گفتم؟
    راننده گفت:
    -نه اقا اخه خیلی کم از این کارها میکنند
    ماشین به راه افتاد و سیامک بی هیچ سخنی به تماشا مشغول شد ادمها خیلی عوض شده بودند حتی از لحاظ فرم لباس
    بیست و پنج سال تحمل تنهایی سبب نشده بود اتش خشم او خاموش شود هنوز هم خشمگین بود و بر این عقیده بود که حکم او غیر عادلانه بوده حرکت گهواره وار ماشین او را به بیست و پنج سال پیش برد به سال 1329 به ان روزهای گرم تابستان شیراز



    ***
    انها خانواده خوشبختی بودند سیامک چهار سال بود که ازدواج کرده بود و دارای یک پسر بود که نامش را سیاوش گذاشته بود
    سیامک و زهره و سیاوش در خانه بزرگ پدرش زندگی میکردند و همه د کنار یکدیگر روزهای خوب و خوشی را می گذراندند کیهان هم با همسر و سه فرزندش دذر ان خانه میزیست و در کنار انها پدر و مادر پیرشان همراه با خواهر کوچکشان حضور داشتند پدر سیامک کارخانه دار بود و هر دو پسرش هم در جوار خودش کار میکردند
    او در کارخانه اش با مردی به نام رضا شریک بود که او هم دو پسر داشت و انها را زیر بال و پر خود گرفته بود سالهای شروع شراکت خوب بود اما رفته رفته اختلافات بالا گرفت و کار به جدایی کشید پدر سیامک سهم کارخانه رضا را خرید و خود صاحب کارخانه شد
    انها چندان هم از یکدیگر بی خبر نبودند میدانستند رضا با دو پسرش کارخانه ریسندگی دیرگ خریده و مشغول به کار است پدر ها با یکدیگر سلام و علیکی داشتند ولی پسرها سایه یکدیگر را با تیر میزدند
    چند ماه از این قضیه گذشت تا بای خواهر سیامک خواستگار مناسبی پیدا شد همه با این وصلت موافق بودند ولی خواهر ساز مخالف میزد
    هر کدام به سهم خود با او صحبت کردند ولی پاسخ او همان بود که بود او نه تنها ان خواستگار را در کرد بلکه هر خواستگار دیکری هم میامد جواب منفی میداد مادر بسیار اندوهگین و ناراحت بود و خواهر سیامک سهلا نام داشت در خود فرو رفته مینمود و تنها در پاسخ به اصرار اطرافیان میگریست و سکوت می نمد بالارخ روزی از روزها قضیه روشن شد
    ماجرا از این قرار بود:مادر که برای اوردن رخت ها به حیاط بزرگ خانه رفته وبد از فاصله دور سهیلا را دید که با مرد جوانی مشغول گفتگو است کمی نزدیکتر رفته بود بلکه صدای انها را بشنود که مرد جوان را شناخته بود او پسر دومی رضا فریدون بود سهیلا گریه میکرد و او میگفت
    -حالا چرا گریه میکنی؟مکیخواهی ابروی خودت و مرا ببری؟بیا این پول را بگیر و دیگه هم سراغ من نیا
    سهیلا گفت:
    -ولی فریدون من چکار کنم؟برادرهایم اگر بفهمند منو میکشند
    فریدون گفت:
    -لزومی نداره بفهمند دوما مگه تو از حال من خبر نداری؟من نمیتونم روی حرف بابام و خان داداشم حرف بزنم واسه من رفتند خواستگاری و امروز و فرداست که دامادم کنند
    سهخیلا پاهای فریدون را گرفت و با گریه گفت:
    -فریدون تو رو خدا منو به این حال و روز نگذار تو به من قول دادی رسم مروت این نیست من خودم را زن تو میدیدم
    فریدون پاهایش را عقب کشید و گفت:
    -اه تو هم که همش ابغوه میگری میخواستی این فکر را ان موقع بکنی تاه حالا گیرم که من اومدم خواستگاری برادرات که چشم دیدن منو ندارن



    سهیلا ملتمسانه گفت:
    انها با من من راضی اشان میکنم
    فریدون سهیلا را به عقب هل داد و گفت:
    -ای بابا عجب گیری افتادیم مادر و پدر من قبول نمی کنند دیگه باید بروم خداحافظ
    سهیلا دنبالش دوید ولی او به سرعت از خانه خارج گردید و مادر از شنیدن این گفتگو نقش زمین شد

    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل2

    هر دو تا عروس مثل پروانه دور مادرشوهر میچرخیدند و پسرها دنبال دکتر رفته بودند . سهیلا هم درحالیکه دست مادرش را به دست گرفته بود گریه میکرد و مدام می پرسید :
    ـ مادرجون چی شده ؟ آخه تو چت شده ؟
    بالاخره دکتر آمد و به او مسکنی تزریق کرد و درپاسخ به سوال پسرها گفت:
    ـ شوک ! فقط هول کرده ! یا چیزی دیده یا چیزی شنیده . فقط بگذارید استراحت کنه ؛ هیجان براش خوب نیست .
    همه نگران و منتظر بودند تا اینکه پس از گذشت یک ساعت مادر به هوش آمد. دیده که ازهم باز کرد و قیافه ی گریان سهیلا را دید میان گریه گفت :
    ـ تو چکار کردی دختر ؟ آبروی مارو بردی ؟ چرا زودتر به من نگفتی ؟
    حاضران حیرتزده به سهیلا و مادر مینگریستند . بالاخره کیهان که برادر بزرگتر بود به مادر نزدیک شد و با مهربانی پرسید :
    ـ حالتون چطوره مادر ؟
    مادر با گریه گفت :
    ـ کمرم شکسته ؛ عمری با آبرو زندگی کردیم آن وقت این دختر آبروی مارو برد .
    کیهان به سهیلا نگریست و چیزی دستگیرش نشد .ولی سیامک مثل شیر زخمی به سهیلا حمله کرد و گفت :
    ـ مادر چی میگه ؟ هان ؟ چی شده ؟
    سهیلا بی آنکه زحمت فرار کردن به خود بدهد تنها گریه میکرد. زهره به طرف سیامک رفت و گفت :
    ـ سیامک ولش کن. تو الان عصبانی هستی .
    سیامک ؛ زهره را به عقب هل داد و دوباره سوالش را تکرار کرد. جو همچنان ناآرام بود که پدروارد خانه شد. همه موقتی ساکت شدند اما آنقدر این آرامش مصنوعی بود که حتی پدرهم متوجه شد . لحظاتی به جمع نگریست و سپس پرسید :
    ـ چی شده ؟
    سهیلا بی مقدمه بنای گریه را گذاشت و دوان دوان به اتاقش رفت .سیامک از خشم میلرزید و کیهان با نقاب خویشتن داری به پدر گفت :
    ـ شما خسته اید پدر بروید استراحت کنید .
    اما پدر به سیامک نزدیک شد و پرسید :
    ـ چی شده پسرم ؟ چرا مثل مار زخمی به خودت می پیچی ؟
    سیامک چندبار اراده کرد دهانش را باز کند .ولی نشد ؛ لاجرم ازاتاق خارج شد و به حیاط رفت و روی اولین پله نشست .
    کیهان پدر حیرانش را به حال خود گذاشت و نزد مادرش رفت و او را که بی صدا گریه میکرد دلداری داد و گفت :
    ـ مادر شما که آن حرفها را جدی نگفتید ؟
    مادر میان گریه گفت :
    ـ خودم با چشمانم دیدم ..
    کیهان پرسید :
    ـ چی کسی رو دیدید ؟
    مادر با اندوه گفت :
    ـ اونو ؛ پسر رضا ؛ پسر دومش فریدونو . مار توی آستین خودمان پرورش دادیم .
    کیهان از جا بلندشد . مادر پرسید :
    ـ کجا میری ؟
    کیهان گفت :
    ـ میروم سراغش ، باید توضیح بده !
    مادر دستش را گرفت و گفت :
    ـ میخواهی آبروی پدرت را ببری ؟ توکه مثل سیامک عجول نبودی . بگذار فکرکنیم و عاقلانه تصمیم بگیریم .
    کیهان لحظاتی مردد به مادر پریده رنگش نگریست و سپس خودش را لبه ی تخت مادر رها کرد و سرش را با دست پوشاند . مادر سرخم شده اش را نوازش نمود و گفت :
    ـ میدونم بار این اندوه بیقرارت کرده ولی پسرم ؛ عجله چاره ی کار نیست . بگذار با پدرت هم صحبت کنیم .
    کیهان اندوهگین گفت :
    ـ پدر از غصه ی این مصیبت دق خواهد کرد .
    زهره و نسرین آرام نزد سهیلا رفتند تا او را دلداری دهند. او به محض دیدن نسرین و زهره بغضش دوباره ترکید . آن دو سرش را نوازش کردند و زهره گفت :
    ـ اینقدر بی تابی نکن سهیلا . بالاخره اتفاقی است که افتاده ؛ باید به فکر چاره بود .
    سهیلا میان گریه گفت :
    ـ من دیگه چاره ای جز مرگ ندارم . من آبروی خانواده ام را برده ام .
    نسرین گفت :
    ـ همه آدمها اشتباه میکنند . با مردن تو که چیزی درست نمیشه . کیهان و سیامک میخواهند بروند صحبت کنند.بگذار ببینم چی میشه ؟
    آن شب با روشن شدن قضیه ؛ سیامک میخواست در را بشکند و به قول خودش لکه ی ننگ خانواده یعنی سهیلا را از بین ببرد ؛ ولی دیگران مانعش شدند. پدر از فرط اندوه کمرش تا شده بود و توان حرف زدن نداشت . بالاخره تصمیم گرفتند که سه مردخانواده برای گفتگو با آنها به خانه شان بروند .
    در روز مقرر سیامک و کیهان به اتفاق پدرشان راهی خانه ی آنها شدند.پسربزرگ رضا اجازه ی ورود به آنها نمیداد ولی سیامک او را کنار زد و هرسه وارد خانه شدند.
    رضا به صورت مصلحتی به پسربزرگش فریبرز تشر زد و گفت :
    ـ بچه اینها از دوستای قدیمی من هستند. تو حق نداری باهاشون اینطوری رفتار کنی .
    بعد هم به شریک قدیمی اش و پسرهایش خوشامد گفت و اضافه کرد :
    ـ چه عجب ؛ یادی ازما کردی رفیق ؟
    پدر سیامک گفت :
    ـ من برای احوالپرسی به اینجا نیامده ام .
    رضا گفت :
    ـ پس برای چی آمدی ؟ می بینم که لشکر سلم و تو را هم آوردی .
    کیهان ؛ سیامک را که میخواست ازجا بلندشود آرام کرد و آن گاه گفت :
    ـ گوش کن ؛ ما آمدیم فریدون را ببینیم .
    رضا خونسرد درحالیکه پیپ میکشید گفت :
    ـ فکرکنم پدرش منم.بااون چیکار دارید ؟
    سیامک گفت :
    ـ باخودش کار داریم.
    رضا که آنها را عصبانی می دید گفت :
    ـ مگه اون چکار کرده ؟
    هرسه ساکت شدند.کیهان گفت :
    ـ اگه مرده بگو خودشو قایم نکنه. مثل مرد بیاد جلو تاباهم حرف بزنیم .
    رضا عصبانی ازجابرخاست و به کیهان گفت :
    ـ گوش کن جوان ؛ فریدون بزرگترداره ! حرفی دارید به من بگین .
    کیهان گفت :
    ـ اگر تو بزرگترش بودی ولش نمیکردی تا با آبروی مردم بازی کنه .
    فریبرز به طرف کیهان حمله برد ؛ سیامک خودش را جلو انداخت و گفت :
    ـ باید از روی نعش من رد بشی تا بتونی دست کثیفت را به برادرم بزنی .
    فریبرز و سیامک باهم گلاویز و پدر سیامک و کیهان آنها را از هم جدا کردند .
    پدر سیامک گفت :
    ـ باباجان بیایید بنشینیم عاقلانه باهم صحبت کنیم .
    رضا گفت :
    ـ موافقم . این شما بودید که بی مقدمه ریختید توی خانه ی من و یقه ی پسرم را گرفتید .
    پدرسیامک گفت :
    ـ من از طرف پسرهام معذرت میخواهم .ببین رضا من و تو سالها باهم نون و نمک خوردیم.باهم کار کردیم؛ عرق ریختیم؛ من شاهد ازدواج تو بودم ؛ شاهد بزرگ شدن بچه هایت . حالا اتفاقی است که افتاده آنها جوانی و نادانی کردند . آبروی من و آبروی توست بهتره دست آنها را در دست هم بگذاریم .
    قبل ازاینکه رضا حرفی بزند مادر فریدون از پله های طبقه ی دوم در حال پایین آمدن گفت :
    ـ چی میگین ؟دست کی رو بگذاریم توی دست فریدون ؟!
    پدر سیامک سلامی داد و گفت :
    ـ دختر من و فریدون شما .
    صدای خنده ی رضا لرزه بر اندام آنها افکند.انگار سوهان به گوشت آنها میکشیدند بالاخره کیهان گفت :
    ـ خنده ات را تمام کن آقا رضا. حرف پدرم کاملا جدی بود.پسرتان یک اشتباهی کرده باید پاش بایسته .
    رضا میان خنده گفت :
    ـ این احمقانه ترین حرفیه که تا به حال شنیدم .
    سپس مادر فریدون گفت :
    ـ ازکجا معلوم پسر من این اشتباه را کرده ؟
    سیامک با عصبانیت ازجا برخاست و کیهان او را سرجایش نشاند وبه همسر رضا گفت :
    ـ اگر خود فریدون بیاد حتما تایید میکنه .
    همسر رضا گفت :
    ـ مگه فریدون سرخود میتونه تصمیم بگیره ؟ مادرش منم ؛ پدرش هم حی و حاضره .من هم دختری را نمی گیرم که نجابتش زیر سواله .
    پدرسیامک لا اله الا الله گفت وبه سکوتش ادامه داد .
    سیامک مهر سکوت از دهان برداشت و گفت :
    ـ یا آن نامرد راکه مثل زنها خودش را قایم کرده بیاورید یامن خودم او را بیرون میکشم .
    همسر رضا به رضا گفت :
    ـ اینها اینجا آمدند برای چی ؟ کم بود کارخانه را مفت و مسلم بهشون دادی حالا آمدند لکه ی ننگشان را هم به ما بچسبانند ؟ یا بیرونشون کن یا پلیس خبرکن.
    سیامک گفت :
    ـ حیف که یک زنی وگرنه ...
    فریبرز جلو آمد و گفت :
    ـ وگرنه چی ؟ جوجه !
    زد و خورد بین آن دو در گرفت و بالاخره با دخالت کیهان و پدرش ازهم جدا شدند.
    پدر به دو پسرش گفت :
    ـ بیاید برویم. اصلا ازاول آمدنمان به اینجا اشتباه بود؛ باید یکراست می رفتیم سراغ قانون ! میان ما قانون باید قضاوت کنه .میخواستم آبروریزی نشه ؛ حالا که شد دیگه فرقی نمیکنه .
    رضا پوزخندی زد و گفت :
    ـ برو حاجی ؛ برو بلکه قانون کمکت کنه . برو که خدا روزی ات را جای دیگه حواله دهد. این وصله ها به ما نمی چسبه ..
    آنها با سرافکندگی ازخانه ی رضا بیرون آمدند درحالیکه سیامک از فرط خشم کبود شده بود. کیهان دست بر شانه ی برادر گذاشت و گفت :
    ـ اینقدر خودتو زجر نده داداش ؛ حق با ماست .
    سیامک گفت :
    ـ ندیدی چطور مارو ازخانه بیرون انداختند ؟ به خدا باید این لکه ی ننگ رابشورم . یک عمری جلوی کسی به ناحق سرکج نکردم آن وقت این دختر ...
    سیامک میخواست حرفش را به مرحله ی عمل برساند ولی بقیه جلویش را گرفتند . به یک چشم برهم زدن سایه ها بدبختی روی زندگی آنها افتاد .دیگر خبری ازخنده های مستانه نبود و هیچ کس حال و حوصله ی حرف زدن نداشت . زنها بی هیچ کلامی به کارشان مشغول بودند و سهیلا در اتاقش محبوس بود و به دستور برادرهایش حتی اجازه ی بیرون آمدن ازخانه را نداشت . مردها درکارخانه تظاهر به آرامش اوضاع میکردند و بی صبرانه منتظر روز دادگاه بودند و گوششان را به روی حرفهای مردم بسته بودند.
    بهرحال آن روز فرا رسید و هردو خانواده رو در روی هم قرار گرفتند.پدر فریدون وکیل گرفت و ظواهر امر نشان میداد قاضی هم طرف آنهاست ؛ زیرا حکم او کاملا غیرمنطقی به نظر میرسید. حکم دادگاه پس ازهفته ها پیگیری این بود که متهم مبغلی به عنوان خسارت به خانواده ی دختر بدهد و مدت ده سال محبوس شود. درغیر اینصورت به ازدواج با آن دختر تن دهد و مهریه ی سنگین بپذیرد .
    خانواده ی فریدون با ازدواج آنها مخالفت کردند ؛ درنتیجه حکم اول اجرا شد. اگرچه خانواده ی سهیلا معتقد بودند باید او را وادار به ازدواج کنند ولی دادگاه حکم دیگری داد. پدر سهیلا اعتراض کرد و گفت :
    ـ این حکم مشکل دخترمرا حل نمیکند.
    اما دادگاه نسبت به او بی اعتنایی کرد. فریدون مدتی را در زندان به سر برد تا اینکه پدرش بااستفاده از پول و نفوذ خود او رااز زندان بیرون آورد. این خبر مثل بمبی پرسر و صدا میان مردم پیچید . کیهان و سیامک از فرط خشم قادر نبودند خودشان را کنترل کنند ولی پدرشان که عاقلتر از آنها بود گفت :
    ـ نباید دست ازپا خطا کنید وگرنه به دردسر خواهید افتاد.من پیگیری میکنم و از قاضی شکایت میکنم.گمان میکنم او ازاین خانواده مبلغی به عنوان رشوه گرفته .
    سیامک عصبانی گفت :
    ـ ولی پدر ما ایستاده ایم که نام خانوادگی مان لکه دار شود ؟ منکه نمیتوانم وانمود به کر و کور بودن بکنم . مگر نمی بینید پشت خانواده ی ما چه میگویند ؟
    کیهان گفت :
    برادر لطفا به حرف پدر گوش کن . بگذار ببینم عاقبت چه خواهد شد.
    مدتی گذشت تااینکه مطلع شدند فریدون در تدارک عروسی میباشد .آن روز سیامک و کیهان درمنزل بودند که یکی از دوستان سیامک این خبر را آورد وگفت امشب عروسی اوست . سهیلا ازاتاقش این خبر را شنید و ساعتی بعد با بریدن رگ دست خود اقدام به خودکشی کرد و این درحالی بودکه پدرشان برای پیگیری این مسئله به تهران رفته بود.زهره که هرچه به دراتاق سهیلا زده و پاسخ نگرفته بود نزد شوهر و برادر شوهرش آمد و گفت :
    ـ سهیلا در را باز نمیکند.میترسم حالش بهم خورده باشد .
    کیهان وسیامک هم هرچه در زدند و منتظر شدند خبری نشد ؛ ناچارا سیامک به کیهان گفت که باید در را بشکنند؛ مادر سهیلا و هردو عروسش با نگرانی منتظر بودند.بالاخره قفل را شکستند و وارد اتاق شدند.مادر با دیدن آن منظره جیغی کشید وبر زمین افتاد؛ برادرها هم به سرعت نزد خواهر رفتند.


    پایان فصل2


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل3

    خون سیامک و کیهان به جوش آمده بود . سیامک خواهر غرق درخون خود را بر روی دستانش گرفت و با خشم به راه افتاد ؛ درحالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت . نزدیک خانه ی رضا که رسیدهیاهو و سرو صدای میهمانان حاضر در عروسی را شنید . وارد حیاط گردید و با صدایی فریاد گونه گفت :
    ـ فریدون !
    فریدون به طرفش برگشت و با دیدن هیکل غرق درخون سهیلا مبهوت و هراسان گردید .جمعیت از شادی باز ایستاد و همه منتظر عاقبت کار بودند .کیهان درخانه پس از دادن آرامش نسبی به زنها با عجله دنبال برادرش به راه افتاد .اوکه گمان میکرد برادرش را در بیمارستان خواهد یافت پس از ناامید شدن از بیمارستان به جانب خانه ی رضا به راه افتاد ؛ درحالیکه از صمیم قلب آرزو میکرد او را آنجا نیابد . فریدون در لباس دامادی با صورت و موهای اصلاح کرده اصلا به نامردها نمی ماند.سیامک خواهر غرق درخونش را گوشه ای گذارد و فریاد زد :
    ـ این نامرد خواهر منو کشت .
    بعد خطاب به فریدون گفت :
    ـ نگاه کن این سهیلاست ؛ خواهرمن .همان که تو با آبروی خودش و خانواده اش بازی کردی . اگر قانون نتونست تو را محکوم کند؛ پس من تو را محکوم به مرگ میکنم و انتقام خون خواهرم را میگیرم .
    بعد قبل ازآنکه کسی بداند چه باید بکند کاردی رااز روی میز برداشت و تا دسته در شکم او فرو کرد و دوبار این عمل را تکرار نمود؛ کیهان که درست همان لحظه رسیده بود با عجله خودش را به برادرش رساند و فریاد زد :
    ـ سیامک نه! سیامک !
    اما دیگر کار از کار گذشته بود. فریدون نیز درکنار پیکر سهیلا غرق درخون بود. جمعیت حاضر سیامک را گرفتند و او که گویی تازه آرام شده بود بی هیچ کلامی و حرکتی ایستاده و اشک میریخت. قاضی رسیدگی به پرونده پس از ساعتها شور و مشورت و بررسی حکم نهایی را صادر نمود :
    ـ متهم سیامک لطفی فرزند اردشیر به اتهام قتل فریدون لقایی فرزند رضا به سی سال محکومیت در زندان ... تهران محکوم میشود . نام برده باید مبلغی به عنوان خون بها به خانواده ی مقتول بپردازد این حکم قطعی و لازم الاجرا میباشد .
    وقتی برای دقایقی به او اجازه دادند قبل از رفتن خانواده اش را ببیند؛ درچشمهای همه درد و رنج ؛ بر تنشان پیراهن مشکی و در سوگ سهیلا بودند. سیامک اشکی نداشت که بریزد .خوب میدانست این حکم عادلانه نیست اما باید گردن می نهاد.پسرش سیاوش به هیچ وجه ازاو جدا نمیشد . زهره اشک میریخت و نسرین دلداری اش میداد. کیهان ؛ سیامک راکه دستبند بر دستش بود به خود فشرد و گفت :
    ـ مراقب خودت باش.
    سیامک هم آرام درگوش او زمزمه کرد:
    ـ داداش مراقب زن و بچه ام باش. نگذار پسرم فقدان منو حس کنه .
    مادر به او نزدیک شد .سیامک پیشانی اش را بوسید و گفت :
    ـ منو ببخش مادر و برایم دعا کن.درحق زنم هم مادری کن.
    مادر با گریه گفت :
    ـ زن و بچه ات روی چشم ما جا دارند مادر.
    بعد نوبت به زهره رسید . سیامک خم شد و موهای او را بوسید و گفت :
    ـ میدونم بااین کارم بیش ازهمه به تو بد کردم اما از نظرم برای یک لحظه هم دور نیستی .برام نامه بده ولی نه خودت برای دیدنم به آن محیط بیا و نه سیاوش را بیار .
    زهره حتی نتوانست کلامی سخن بگوید .سیامک پدر راهم به خود فشرد و سپس ازاتاق بیرون رفت.سیاوش دنبالش گریه میکرد و زهره و بقیه قادرنبودند او را آرام کنند . او دائم پدرش را صدا میکرد و گریه ی او اشک سایرین راهم سرازیر نمود .آیا از یاد برده بودند که عزیزی را به خاک سپردند ، اما میدانستند از عزیز دیگری جدا میشوند و این برایشان دردناکتر ازاولی بود .
    * * *
    صدای راننده سیامک را ازاندیشه بیرون کشید:
    ـ آقا ناهار یا چای یا دستشویی بخواهید همه چیز اینجا هست ؛ چون میخواهم تا شیراز یکسره بروم و میان راه نگه نمیدارم .
    سیامک ازاتومبیل پیاده شد و آبی به صورتش زد.باد موهای جوگندمی اش را به بازی گرفته بود و درخود احساس عجیبی را تجربه میکرد.
    وارد رستوران میان راه شد و در پاسخ به سوال شاگرد رستوران که پرسید چی میل دارید ؛ سفارش غذا داد . اگرچه غذای خوبی بود ولی او اصلا میل به غذا نداشت ؛ با بی اشتهایی چند لقمه و بعد به بیرون نظر انداخت. راننده ی اتومبیل منتظر ایستاده بود. به سرعت چایش را سرکشید و از رستوران بیرون آمد. راننده با دیدون او سوار شد و او هم چند لحظه بعد سوار اتومبیل شد. راننده ازکم حرفی سیامک خسته شده بود لذا سر صحبت را چنین باز کرد :
    ـ شما اهل شیرازید یا برای تفریح میروید ؟
    سیامک مختصر و مفید گفت :
    ـ نه اهل شیرازم .
    راننده درحالیکه از آینه به او مینگریست گفت :
    ـ ببخشیدها ؛ ما فضول نیستیم ؛ منتهی جاده خسته کننده است شماهم که ماشاالله کم حرفی .خوش به حالت آقا که گاهی وقت میکنی تنها به سفر بری .ماکه تا آمدیم دست چپ و راستمان را بشناسیم مادرمون برامون زن گرفت بعد هم خدا چندتا بچه ی قد و نیم قد بهمون داد. از آن به بعد هم نون دوید و آب دوید ماهم دنبال آنها. به عقیده ی من توی این دوره و زمونه یک بچه کافیه .شما بچه داری ؟
    سیامک گفت :
    ـ بله ؛ یک دونه .
    راننده با تحسین گفت :
    ـ آقا عقل کردی ؛ اصلا بهت نمی یاد یک بچه داشته باشی. حالا آن یک دونه پسره یا دختر؟
    سیامک گفت :
    ـ پسره .
    راننده آهی کشید و گفت :
    ـ ای آقا عجب شانسی داری ! ماکه سه تا بچه داریم هرسه تا دخترند. قربون خدا لااقل یکی از آنها را پسر نکرد که پشت مه باشه .هرچند همینقدر که سالمند ؛ کافیه .
    سیامک به حرفهای او گوش میکرد ولی حواسش به پسرخودش بود.باخود فکرمیکرد من اصلا شاهد رشد و بالندگی اش نبودم و نمیدانم رابطه اش بامن چگونه خواهد بود . آیا با من خواهد جوشید ؟ تمام این سالها بار مسئولیت و تربیت او بر دوش زهره بوده .او اکنون برای خودش مردی شده ؛ خوشحالم از اینکه توانسته به دانشگاه راه پیدا کند.من همیشه نگران تحصیلاتش بودم .
    از یادآوری آنچه در انتظارش بود ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نقش بست.جمله ای در ذهنش بی وقفه تکرار میشد که من دارم به خانه برمیگردم ! اما امان ازجاده ! به نظرش این راه طولانی تراز قبل گردیده بود . روزی دلشکسته این راه را بسوی سرنوشتی که ناعادلانه برایش رقم زده بودندطی کرده بود و حالا پس ازسالها دوباره از آن گذر میکرد با کوله باری ازخاطرات تلخ گذشته که بر دوشش سنگینی می نمود .
    خسته بود اما نمیتوانست حتی برای ساعتی بخوابد. میترسید وقتی بیدار شود ببیند همه ی اینها خواب و رویا بوده و رسیدن به آزادی حاصل افکار شبانه اش بوده است و صبح به عوض دیدن آفتاب نگاهش به میله های بلند و سیاه زندان بیفتد که همچون حصاری او را درخود گرفته اند .بنابراین به امتداد جاده نظر دوخت و به شمارش درختان کنار جاده مشغول شد.
    شب ازنیمه گذشته بود که به شیراز رسیدند.سیامک درمیدان شهر پیاده شد و کرایه ی راننده را پرداخت کرد . راننده گفت :
    ـ داداش ببخشید اگه سرت را درد آوردم .
    سیامک لبخندی زد و گفت :
    ـ ممنونم .
    همه جا ساکت بود.حس کرد با شهرخودش هم ناآشناست زیرا همه چیز تغییر کرده بود. باد سرد بهاری وادارش نمود دستهایش را در جیبش فرو برد .توان رفتن به خانه را نداشت ؛ نمیتوانست اینطور ناگهانی با خانواده اش روبه رو شود. از آن گذشته وقتی به ساعتش نگریست و متوجه شد شب ازنیمه گذشته فکرکرد تا صبح صبر کند بهتر است . لذا بی هدف به راه افتاد درحالیکه تصویر دور و برش را با ولع ازنظر میگذراند و بغضی کشنده آزارش میداد.
    او درختانی را میدید که روزگاری نهالی بیش نبودند و خانه هایی که همه خراب و به سبک جدید ساخته شده بودند.دلش برای حافظیه تنگ شده بود ؛ برای آن بنای افسونگر .به سرعت قدمهایش افزود و به قصد دیدار با حافظ جانی دوباره گرفت . وقتی به آنجا رسید هیچ کس نبود کنار جویبار ایستاد و خاطرات گذشته در ذهنش جان گرفت . به یاد آورد چقدر با همسر و پسرش به این مکان آمده بودند. با پدر و مادرش!...
    با یادآوری پدر و مادر اشک درچشمانش حلقه زد .دقایقی را سرمزار حافظ گذراند وسپس سوار ماشین شد تا به زیارت شاهچراغ برود.میخواست گذشته را دور ریزد و ازخدا بخواهد آنقدر به اوطول عمردهد تا بتواند گذشته رابرای همسر و فرزندش جبران کند. ازخدا بخواهد به او صبر دهد و غم و غصه راازاو دور نماید .
    شب را در شاهچراغ به صبح رساند و صبح سبک و مصمم به جانب خانه راه افتاد؛ درحالیکه قلبش درسینه بیقرار بود؛ کوچه شان را اصلا نشناخت زیراهمه ی خانه ها ازنو ساخته شده بودند و اگر خانه ی خودشان هم ازنو ساخته شده بود مطمئن میشد اشتباه آمده ؛ ولی خانه همان خانه بود؛ خانه ای که پدرش عاشق آن بود .مردد بود که در بزند یا نه ؟ پشت در ایستاده بود که ناگهان در باز شد و کیهان مقابل او پدیدار گشت .سیامک با دیدن برادرش ستخوش هیجان شد. از آخرین باری که او را دیده بود پنج سال میگذشت .با صدایی بغض آلود از اعماق وجودش او را نامید :
    ـ داداش !
    کیهان چشمانش را تنگ کرد چون بدون عینک قادر نبود به وضوح او را ببیند. عینکش رااز جیبش درآورد و به چشمش زد و آنگاه به دقت سراپای سیامک را برانداز کرد.گامی لرزان به سویش برداشت ؛ سیامک نیز قدمی به جلو برداشت ؛ آنگاه او را در آغوش گرفت و محکم به خود فشرد .
    ـ سیا ... سیامک تویی ؟
    ـ نوکرتم داداش !
    ـ کی آمدی ؟ چرا خبر ندادی ؟
    سیامک قادر نبود پاسخ دهد . زیرا گریه مجالش نمیداد.کیهان به موها و گردن و شانه های برادرش دست کشید وبعد با حسرت گفت :
    ـ چقدر پیرشدی ؟
    سیامک میان گریه با خنده گفت :
    ـ خودت چی ؟ درست شدی شبیه آقاجون !
    با به زبان آوردن نام آقاجون دوباره بنای گریه را گذاشت .کیهان که سالها قبل به غم از دست دادن پدر و مادر فائق گشته بود او را دلداری داد و گفت :
    ـ مردکه گریه نمیکنه ؟
    سیامک درحالیکه سربر شانه ی برادر گذارده بود با صدایی بغض آلود گفت :
    ـ حتی نمیدونم قبرشان کجاست !
    کیهان که دوباره با اندوه او اندوهگین شده بود به آرامی گفت :
    ـ به زودی می فهمی .حالا بیا بریم تو؛ زن و بچه ات خیلی خوشحال میشوند.پسرت تاهمین حالا هم خودش را به زور نگه داشته . دیشب حرفش بود که میگفت میخواهد به دیدنت بیاد ؛ اصلا فکرش راهم نمیکردیم حالا آزاد بشی .
    سیامک درحال رفتن به طرف ساختمان پاسخ داد :
    ـ عفوم کردند. خدای من این خانه اصلا فرق نکرده ؛درست مثل قبل.
    کیهان به گرمی گفت :
    ـ به خانه خوش آمدی .فکرمیکنم تو مخصوصا سرزده آمدی که همه را غافلگیر کنی.من زودتر میروم تا آنها را سرگرم کنم. توهم پشت سرم بیا .
    سیامک درحالیکه رفتن کیهان را نظاره میکرد اندیشید ؛ اعمال و رفتار او اصلا عوض نشده .هنوز مثل گذشته ها دل زنده و پرنشاطه . از پله ها بالا رفت و وقتی جلوی در قرار گرفت زهره را نیمرخ دید. پلک زد و زمزمه کرد:
    ـ خدایا چقدر پیرشده .گوشه ی چشمانش چین افتاده و ... وچقدر لاغر شده !آن موهای شب رنگش جوگندمی شده .
    کیهان همه را جمع کرده بودو صحبت میکرد ولی سیامک ؛سیاوش را ندید .
    نسرین پرسید :
    ـ کیهان چی شده ؟ توکه رفته بودی ؟
    کیهان گفت :
    ـ مهمان داریم .
    نسرین گفت :
    ـ کیه ؟ تعارفش کن !
    ـ خودش راه را بلده ؛ اینجا حق آب و گل داره .
    بعد به طرف در برگشت ودنبال او همه ی نگاه ها به جانب درچرخید .زهره به چارچوب درچنگ انداخت تا نیافتد و با دست دیگر جلوی دهانش را گرفت و درست زمانی که پاهایش توان ایستادن نداشتند سیامک جلو دوید ؛ بلندش کرد و آنگاه چشم در چشمش گفت :
    ـ سلام.
    زهره توان حرف زدن نداشت و لبانش برای گفتن چیزی میلرزید.سیامک او را روی نزدیک ترین مبل نشاند.درحالیکه خودش هم قادر نبود حرف بزند. کیهان مداخله نمود و دست بر شانه ی سیامک که جلوی پاهای زهره نشسته بود گذارد و گفت :
    ـ برای حرف زدن یک دنیا وقت داری. فعلا خسته ای ؛ حمام حاضره .
    گریه ی بی صدا زهره مبدل به هق هق شده بود و سیامک با دستان لرزان خود اشک از دیده اش می ستود. زهره برای کنترل خود با عجله از جا برخاست و به اتاق دیگر رفت و سیامک با نگاهش او را دنبال نمود و وقتی بلند شد تا نزد او برود کیهان نگهش داشت و با مهربانی گفت :
    ـ او را به حال خودش بگذار. سالها و روزهای سختی را گذرانده اصلا انتظار بازگشتت را نداشت . او زن قوی و صبوری است ولی حالا گریه تسکینش میدهد برای این اتاق را ترک کرد چون نمیخواست با گریه اش تو را آزرده کند.
    کیهان سیامک را روی مبل نشاند.نسرین جلو آمد وخوش آمد گفت و سیامگ پاسخ او را به گرمی داد .وقتی نسرین برایش چای ریخت و آورد پرسید:
    ـ چقدر خانه خلوته ؟ بچه ها کجان ؟
    کیهان پیپش را روشن کرد و گفت :
    ـ کدوم بچه ها ؟ آنها حالا برای خودشون مردی شدند.برادر بیست و پنج سال گذشته. دوتا دخترهای من شوهرکردند و هرکدام یک فرزند دارند و پسر کوچکم که حالا باسیاوش تو هم سنه توی خانه است .
    سیامک با یادآوری سیاوش با کنجکاوی پرسید :
    ـ کجاست ؟
    کیهان دستش را فشرد و گفت :
    ـ الان دیگه پیدایشان میشود. هر روز صبح میروند تو پارک تا ورزش کنند پسرت یک مرد واقعی شده و تو ترقی و تربیتش را به زهره مدیونی .
    سیامک به جانب در اتاقی که زهره در آن خودش را حبس کرده بود نگریست و گفت :
    ـ میدونم برای جبران سالهای از دست رفته ی جوانی اش هرگز نمیتوانم کاری کنم و همین باعث عذاب منه . او به تنهایی سالهایی را گذراند که نیاز به حضور من داشت ؛ درضمن ازمحبت های توهم نمیتوانم غافل شوم .
    کیهان گفت :
    ـ اولا نیازی به تشکر ازمن نیست ؛ ثانیا تو فراموش کرده ای که نصف کارخانه را مالکی ؟ من درآمد نصف کارخانه راهرماه به حسابت واریز کرده ام .
    سیامک گفت :
    ـ ولی داداش ...
    کیهان مداخله کرد و گفت :
    ـ داداش چی ؟ چایت را بخور سرد شده .
    سیامک چایش را سرکشید و با عذر خواهی از بقیه به اتاق زهره رفت ؛ چندبار در زد و چون صدایی نشنید وارد اتاق شد. زهره صورت خود را پوشانده بود و بی صدا میگریست .سیامک جلوی پای او نشست و آرام دستانش رااز جلوی صورتش برداشت و گفت :
    ـ چرا روی ماهت رااز من می پوشانی ؟
    و چون پاسخی نگرفت ادامه داد :
    ـ من مزاحم توام ؟ چندبار در زدم ولی پاسخی ندادی .
    زهره میان گریه گفت :
    ـ آدم برای وارد شدن به خانه ی خودش که اجازه نمیخواهد.
    سیامک لبخندی زد و گفت :
    ـ برای وارد شدن به قلب تو چی ؟
    زهره به آرامی گفت :
    ـ فکرمیکنی این همه سال توی قلبم نبودی ؟ ببین بامن چکار کردی سیامک ؟ اگر رو ازتو می پوشانم برای اینه که دوست ندارم زهره ای را ببینی که نمی شناسی .
    سیامک اشک از دیده ی خود سترد و گفت :
    ـ هرکدوم ازاین چین و شکن های روی صورت تو مثل تازیانه ای است که بر پیکر من فرود می آید برایم مرگ شیرین تر از دیدن اشکهای توست .
    زهره با انگشتان لرزان خود پیشانی و موهای شوهرش را لمس کرد و گفت :
    ـ خودت هم خیلی پیرشدی .نمیدونی چه روزهایی را به امید بازگشتت شمردم.آقا کیهان درحق ما خیلی محبت کرد ولی همیشه وهمه جا جای خالی تو احساس میشد.
    سیامک دستان زهره را بوسید و گفت :
    ـ حالا چی ؟ منو می بخشی ؟ قول میدم هرکاری از دستم بربیاد برای تلافی بکنم.من به عشق تو آن روزهای خاکستری را تحمل کردم.اگرچه پیرشده ام ولی میدونم عشق تو مرا جوان خواهد کرد.حالا بهم بخند که با هیچ چیز غیر از خنده ی تو خستگی بیست و پنج ساله ازتنم بیرون نمیرود.
    زهره میان گریه خندید و گفت :
    ـ بهتره ماهم بریم بیرون. دیگه جوانهای دیروزی که نیستیم.
    سیامک دستان او را به دست گرفت و گفت :
    ـ دیگه هیچی برام مهم نیست جز اینکه رنجش تو را به دست فراموشی بسپارم.میخواهم همان باشم که تو میخواهی .
    زهره لبخندی زد و گفت :
    ـ فقط حضورتو کم بود که آمدی.میروم حمام را حاضرکنم.
    سیامک رفتن او را نگریست و بعداز جا بلندشد .از پنجره ی اتاق به باغ نظر انداخت. درخانه باز شد و سیاوش و سینا وارد باغ شدند.با دیدن سیاوش قلبش فرو ریخت؛ انگار جوانی خودش وارد حیاط شده بود. به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. سیاوش وسینا با سروصدا وارد خانه شدند و زانوهای سیامک شروع به لرزیدن نمود. سیاوش سلامی به عمویش داد ولی پدرش را ندید میخواست ازپله ها بالا برود که کیهان گفت :
    ـ سیاوش؟
    ـ بله عموجان؟
    کیهان به سیامک اشاره کرد و گفت :
    ـ پدرت !
    سیاوش به طرف سیامک برگشت و با دیدن او با گامهای لرزان پله های بالا رفته را پایین آمد و زمزمه کرد :
    ـ پدر ؟!
    سیامک آغوش ازهم گشود و سیاوش پس ازمکثی کوتاه به آغوشش رفت و او را محکم به خود فشرد.خم شد دستش را ببوسد ولی سیامک نگذاشت .
    ـ پدر باور نمیکنم ! خودتونید ؟ بهتون افتخار میکنم خیلی دلتنگتان بودم.
    سیامک او را محکم تر از قبل به خود فشرد و گفت :
    ـ مرد شدی پسرم .برو عقبتر تا دقیقتر ببینمت .
    سیاوش قدمی به عقب برداشت و سیامک درحالیکه هردو دستش برشانه های او بود گفت :
    ـ یکی از بزرگترین آرزوهایم دیدن تو بود.بعد به طرف سینا نگریست و گفت :
    ـ توهم جورکش سیاوشی؟
    سینا جلوتر آمد و درحال بوسیدن عمویش گفت:
    ـ او برادر منه .
    سیامک او راهم بوسید و گفت :
    ـ هردوتون زنده باشین .
    بعد خطاب به حاضرین گفت :
    ـ برای چند دقیقه منو ببخشید باید به حمام بروم .
    سیاوش بازوی پدرش را گرفت و سیامک تازه فهمید که پسرش مردی شده.
    ـ پدر به من بگین خواب نمی بینم.
    سیامک لبخندی زد و گفت :
    ـ از دیشب تابه حال پلک برهم نزده ام؛ مبادا همه چیز خواب و خیال باشد.نه خواب نیستی پسرم.
    اشک درچشمان زهره حلقه زد.خودش به خوبی میدانست این اشک؛ اشک شوق است .

    پایان فصل3


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    اولین شب اقامت سیامک در خانه شب به یاد ماندنی بود کیهان به ترتیب جشنی را داد و همه تا پاسی از شب گفتند و خندیدند زهره هم از رسیدگی به او دریغ نمیکرد تا جایی که وقتی ران مرغ را در ظرف او می گذاشت سیاوش گفت:
    -پدر داره بهت حسودیم میشه هنوز نیامده تمام توجه مادر را به خود جلب کرده ای
    سیامک گفت:
    -پس تصورش رو بکن من این همه سال چی کشیدم تو چی میگی پسر؟بیست و پنج سال بس نیست؟حالا طاقت یک ربعش رو نداری؟
    سیامک در طول همان یک روز هر چه لازم بود دانست فهمید سینا و سیاوش از برادر به هم نزدیکترند و کنار تحصیلات به کیوان هم در اداره کارخانه کمک میکنند همین طور دانست برادرش به یک ریال از سهم او در کارخانه دست نزده و مخارج زن و بچه او را خودش تقبل کرده و از انها مثل مهمانی عزیز نگهداری کرده و دو تمام این سالها درباره مدیر دوم کارخانه برای کارمند ها توضیح داده و به انها فهمانده که کارخانه غیر از خودش مدیر دیگری هم دارد هیمن طور دانست پسرش هنوز فرصت دلچسبی برای ازدواج نیافته و سینا هم پاسوز او شده و به خاطر کنار او بودن ازدواج نکرده زیرا نمیخواسته تنها باشد
    او فهمید انها انقد به هم نزدیکن که در یک اتاق میخوابند زهره خلاصه و ختصر برایش گفته بود که همه را مدیون کیهان هستند زیرا او سیاوش را مثل سینا میدانسته او فهمید حتی روزهای زن و تولد سیاوش برای انها کادو میخریده و همیشه ار بچگی به سیاوش میگفته پدررت مایه افتخار فامیل است زیرا خودش را قربانی کرده تا انتقام خون خواهرمان را بگیرد و من حتی سرسوزنی از شجاعت او را ندارم
    سیامک ان شب بیشتر ساکت بود و گوش میکرد و از شنیدن اوضاع و احوال سالهای گذشته لذت میبرد کیهان به خاطر او ان روز را کارخانه نرفته بود و تمام طول روز کنارش بود اواخر شب بود که کیهان گفت:
    -بچه ها دیگه تعریف بسه سیامک حسابی خسته ست بهتره استراحت کنه شما هم بروید اتاقتون
    سینا گفت:
    -خدا به ما رحم کنه امشب ماه کامله
    سیامک با تعجب به بقیه که میخندیدند نگریست و پرسید:
    -جریان چیه؟
    سینا با لحن شوخی پاسخ داد:
    -عمو جان من بیچاره با این سیاوش خان شما توی یک اتاق میخوابم میدونید که او متولد ماه تیره خیلی خنده داره ولی درست شبهایی که ماه کامله اون بد خواب میشه
    سیانمک همچنان متعجب گوش میداد که کیهان با خنده گفت:
    -برو بخواب داداش به حرفهای اینا توجه نکن از بس طالع بیی چینی خوانده اند خرافاتی شده اند دو دفعه اتفاقی سیاوش شب چهارده ماه بدخواب شده حالا اینها فکر میکنند واقعا صحت داره
    سینا جدی گفت:
    -باور نمیکنید عمو جون؟بفرمایید خودتون امتحان کنید فقط همه چیز رو از جلوی دستش بردارید
    سیامک انقدر خندید که اشک به چشمش امد سپس سینا و سیاوش به اتفاق هم بالا رفتند و درحالیکه هنوز سیامک میخندید کیهان گفت:
    -خوشحالم که خندان میبینمت
    سیامک گفت:
    -من هم خوشحالم انها رابطه خوبی با هم دارند
    کیهان گف:
    -در اصل جانشان یکی است باور نمیکنی حتی حالا که بیست و هشت سال دارد بدون هم ای نمیخورند من بعضی اوقات فکر میکنم باید دو تا خواهر برایشان بگیرم یک مدت که حتی مثل هم لباس می پوشیدند دوست ندارم فک کنی دارم از خودم تعریف میکنم ولی من او را مثل پسر خودم میدونم و حتی گمان نمیکنم بتونم یک روز دوری اش رو تحمل کنم
    سیامک دست او را فشرد و گفت:
    -اون از تو دور نخواهد شد در اصل او پسر توست میبینم که خوب از پسش بر امدی
    کیهان گفت:
    -تو اصلا تغییر نکردی سیامک
    زهره که تا ان موقع مشغول اماده کردن رخت خواب ود با شنیدن جمله اخری کیهان گفت:
    -چرا یک تغییر کردهه اقا کیهان افتاده تر از قبل شده
    کیهان گفت:
    -با در نظر گرفتن سنش زهره خانوم طبیعیه والا من این سیامکی که میبینم هنوزم یه تنه ده ال مرد را حریفه
    سیامک از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر انها را ترک کرد سینا در حالیکه لباسش را عوض میکرد به سیاوش گفت":
    -لابد توی پوست خودت نمیگنجی
    سیاوش با شادی بالشتی به طرفش پرت کرد و گفت:
    -معلومه میدونی چندساله دارم لحظه شماری میکنم؟از بابام زیاد شنیدم یک روزی برای خودش کسی بوده
    سینا لبه تخت نشست و گفت:
    -مگه حالا نیست؟
    سیاوش با اندوه گفت:
    -حالا پنجاه سالشه
    سینا با شیطنت گفت:
    -شرط میبندم مچ ده تا مثل تو رو به زمین میزنه
    بعد در حالیکه به طرف تتش میرفت گفت:
    -اهای دیونه مواظب باش من هنوز جوانم و ارزو دارم میخواهم با دستهای خودم دامادت کنم
    سیاوش گفت:
    -بگیر بخوا فکر نکنم امشب از ذوق پدرم بتونم بخوابم اون بالش منو پرت کن بیاد
    سینا بالش او را پرت کرد و گفت:
    -شب بخیر
    دیری نپایید که خانه در تاریکی فرو رفت

    **
    سینا و سیاوش مطابق هر روز لباس پوشیدند تا به ورزش بروند سیاوش زودتر از او به حیاط رفت و با تعجب پدرش را دید
    -صبح بخیر پدر
    -صبح بخیر پسرم
    -فکر میکردم شما الان باید خواب باشید
    سیامک با لبخند گفت:
    -نه پسرم بیشتر از این نتوانستم بخوابم بیست و پنج سال عادت رو نمیشه یه روزه ادور انداخا شما کجا میروید؟
    سیاوش گفت:هر روز میرویم ورزش
    در همین لحظه سینا هم از پله ها پایین امد و به عمویش صبح بخیر گفت
    سیامک گفت:
    *بروید بچه ها برای صبحانه که برمیگردید؟
    سیاوش گفت:
    -بله پدر شما به چیزی نیاز ندارید؟
    سیامک گفت:
    -نه پسرم فقط میخوام بپرسم شما میتونید دقیقا به من بگویید پدر و مادر بزرگ را کجا به خاک سپرده اند؟
    سیاوش گفت:
    -شما قبر عمه را بلدید درست کنار او به خاک سپرده شدند
    سیامک از انها تشکر و خداحافظی کرد و اندیشید جتی اگر ندانم هم پیدا میکنم با این تصمیم لحظاتی بعد از رفتن بچه ها به قبرستان رفت مدتی طول کشید تا انجا را پیدا کند با خود اندیشید روزی این قبرستان خالی بود ولی حالا به فاصله هر یک قدم کسی دفن شده بود هر سه قبر را با اب شستشو داد و برای هر سه دعا کرد مدتی را انجا گذراند بعد با قلبی مالامال از اندوه به خانه بازگشت
    همه نگرانش شده بودند و بچه ها هنوز نیامده بودند که علت غیبت او را به همه بگویند بیش از هعمه زهره نگران شده بود زیرا به محض دیدن او نفس راحتی کشید و علت غیبتش را پرسید و سیامک به شوخی گفت:
    -من نگهبان دمی هم داشتم و خودم خبر نداشتم
    زهره دستپاچه گفن:
    -فقط نگران شدم
    سیامک با مهربانی گفت:
    -نگران نباش باقی عمرت را باید با من پیرمرد سر کنی بچه ها هنوز نیامده اند
    زهره گفت:
    -دیگه پیداشون میشه
    هنوز جمله زهره تمام نشده بود که پسرها سر رسیدند و دوباره فضای خانه را با سر و صدای خود پرکردند سیاوش کنار پدرش قرار گرفت و پرسید:
    -رفتید پدر؟
    سیامک پاسخ داد
    *بله پسرم
    سیاوش پرسید:
    -برای امروز برنامه خاصی ندارید؟
    کیهان به جای سیامک گفت:
    -چرا عموجان میخواهم ببرمش کارخانه
    سیاوش گفت:
    -پس من هم میام تو چی سینا؟
    زره گفت:
    -تو که امروز کلاس داری
    سیاوش گفت:
    -مادر پدر واجبتره یک روز هزار روز نمیشه
    سینا گفت:
    -*من هم میام
    پس از صبحانه مردها با هم خارج شدند و در حالیکه سیاوش پشت رل نشسته بود به طرف کارخانه به راه افتاد سیامک کنار پسرش قرار گرفت و از بودن در کنار او احساس غرور میکرد زیرا هنوز باور نمیکرد این مرد بزرگ همان سیاوش سه ساله باشد که هم اکنون مثل اب خوردن اتومبیل میراند

    **
    کیهان مدیر مسئول هر بخش از کارخانه را به سالن کنفرانس فراخواند و در حضور همه انها ورود سیامک را به عنوان شریک خود اعلام کرد و انگاه اماده باش برای بازدید داد سیامک با تک تک مدیران دست داد و تعارفهای انها را به گرمی پاسخ داد و انگاه همراه کیهان از کارخانه بازدید نمود او دریافت که کیهان برای سر پا ماندن کارخانه از هیچ کوششی دریغ نکرده
    وقتی همه جای کارخانه را دیدند به دفتر رفتند و کیهان دفاتر فروش کارخانه را جلویش باز کرد و توضیحات لازم را داد هنگامیکه مشغول صرف چای بودند کیهان دفترچه ای را جلوی سیامک گذاشت و انگاه گفت:
    -این سهم سود توست که من در بانک گذاشته ام فقط امیدوارم کوتاهی نکرده باشم
    سیامک دفتر را جلوی کیهان گذاشت و گفت:
    -چکار میکنی؟من تا قیامت به تو مدیونم این کار تو اصلا درست نیست من و تو نداریم تو تمام این سالها از جیب خودت خرج همسر و فرزد مرا دادی من هرز به این پول دست نمیزنم سالها به تنهایی کارخانه را اداره کردی و حالا مکرا به عنوان مدیر معرفی میکنی؟تا همین حالا هم از محبت های تو شرمنده ام میخواهی بیشترش کنی؟
    کیهان دوباره دفترچه را جلوی برادرش گذاشت و با عطوفت گفت:
    -من حتی نمیخواهم کلامی از این حرفها بشنوم به تو گفتم این ماییم که به تو مدیونیم تو سالها جور خانواده را پشت میله های اهنی زندان کشیده ای پس من کار مهمی نکرده ام اگر از همسر و فرزندت در خانه خودشان پذیرایی کردم تو باید این پولها را بپذیری ایا برنامه ای برای همسر و فرزندت نداری؟نمیخواهی انها را به سفر ببری یا خانه و ماشین بخری؟پسرت دیر یا زود ازدواج خواهد کرد تو باید به فکر او هم باشی من هم دیگر پیر شده ام میدونی که به زودی وارد شصت سالگی میشوم مطین باش با کمک به من در اداره کارخانه همه چیز را تلافی کرده ای این کارخانه به مدیر جوان تری نیاز دارد
    سیامک با لبخندی تلخ گفت:
    -تو فکر میکنی من چند سال دارم؟جوانی من هم میان میله های اهنی زندان طی شد نمیدونی داداش هنوز هم دارم میسوزم که چرا قانون نباید ان نامرد را عادلانه مجازات میکرد تا من انتقام شخصی نگیرم؟او خواهر مرا به کام مرگ فرستاده بود و خودش داشت با همه وجود از زدندگی لذت میبرد چطور میتوانستم بگذارم ازادانه جلوی چشمم راه برود؟
    سیامنک از یاداوری گذشته خون به چهره اش دویده بود کیهان لیوان ابی برایش ریخت و گفت:
    *به گذشته فکر نکن به فکر اینده باش ما مه متاسفیم خود من بارها در طول این سالها با دیدن گریه های زهره ارزو کردم ای کاش به جای تو بودم اما افسوس..به عقیده من با تقدیر نمی شود جنگید قسمت تو هم این بود انقدر از انها نفرت داشتم که حتی نمیتوانستم پیش انها بروم و برای تو رضایت بگیرم امیدوارم مرا ببخشی
    سیامک با همان خشم پرسید:
    -الان از انها خبر داری؟
    کیهان گفت:
    -فقط میدونم همسرش در یک سانحه مرده و رضا هم دو سال پس از پدرمان از دنیا رفت و در حال حاضر فریبرز کارخانه را اداره میکند
    میدونی که پس از به درک رفتن فریدون او تنها .ارث ان خانواده است
    برای چند ثانیه میان دو برادر سکوتی پر معنا حاکم شد که با زنگ تلفن شکسته شد سیامک کنار پنجره ایستاد و به فکر فرو رفت و کیهان کشغول پاسخگویی تلفن شد
    پایان فصل چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل5

    پولی که توسط کیهان برای سیامک پس انداز شده بود مبلغ قابل توجهی بود.بنابراین او در اولین فرصت ترتیب مسافرتی را برای همسر و فرزندش داد و با مابقی پول اتومبیلی خرید و خانه ای برای بعد از ازدواح سیاوش تهیه نمود. همچین خیلی زود توانست به امور کارخانه مسلط شود و این به کیهان فرصت بیشتری برای استراحت میداد .
    سیاوش و سینا هم با پشتکاری بیشتراز قبل به ادامه ی تحصیل مشغول بودند؛ سرنوشت هرکس براساس اتفاقاتی هرچند کوچک شکل میگیرد و چنین چیزی غیرقابل انکار است . یک اتفاق کوچک سبب شد که سرنوشت سیاوش پسرسیامک به گونه ای عجیب رقم بخورد.
    آن روز سیاوش وسینا پیاده از دانشکده برمیگشتند که اتومبیلی درحال عبور از کنارشان به علت سربیش ازحد و وجود آب روی زمین سراپای آنها را گل آلود کرد که البته این کار عمدی نبود.سرنشین آن اتومبیل که دختری جوان بود با فاصله ی چند متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد و خود از ماشین پیاده شد و نزد آنها آمد.سیاوش عصبانی گفت :
    ـ اِاِاِ ؛ ببین چه سرو قیافه ای برای ما درست کرد. آخه خانوم محترم مگه مارو ندیدی ؟
    دخترجوان شرمنده از وضعیت پیش آمده دستمالی درآورد و درحال زدودن نم ازشلوار سیاوش گفت :
    ـ شما را دیدم ؛ متاسفانه آبها را ندیدم !
    سیاوش دستمال رااز دست دخترجوان گرفت و گفت :
    ـ احتیاجی به این کار نیست.شما دارید لکه را به خورد شلوار میدهید .
    دخترخطاب به سینا گفت :
    ـ شماهم باید ببخشید .
    سینا با شیطنت گفت :
    ـ اگر نبخشم چه کنیم ؟ اشکالی نداره پیشامد بود.
    سیاوش به سینا گفت :
    ـ پیشامد را ول کن بگو حالا چطوری برویم خانه ؟ همه دارند نگاهمان میکنند.ما داریم از دانشگاه برمیگردیم نه از گل مالی .
    دخترجوان عینکش را برداشت و با نزاکت گفت :
    ـ لطفا قبول کنید من شمارا به خانه برسونم .
    سیاوش که خم شده و به پاک کردن لکه ها مشغول بود به محض بلندکردن سرش و رو در رو قرار گرفتن با دختر جوان ماتش برد به طوریکه سینا مجبورشد با آرنج به دستش بزند.سیاوش با ضربه ی سینا به خودش آمد و دستپاچه گفت :
    ـ نه نه ما ... یعنی خودمون میریم .مزاحم شما نمی شیم.
    دخترجوان با لبخند گفت :
    ـ اصلا مزاحم نیستید ؛ بفرمایید .بااین سرو لباس صحیح نیست توی خیابان راه برید .
    بااین کلام برای فرار ازنگاه های سیاوش جلوتر از آنها به طرف ماشین رفت و در عقب را باز کرد .سیاوش هنوز به حال عادی برنگشته بود.سینا آهسته گفت :
    ـ راه بیفت دیگه ؛ چرا ماتت برده ؟
    آنها سوار ماشین شدند و دخترجوان هم پشت فرمان قرار گرفت. سیاوش در فرصتی مناسب آهسته به سینا گفت :
    ـ شناختی ؟
    سینا گفت :
    ـ کی رو؟
    سیاوش آرام گفت :
    ـ یواشتر ؛ من همش یک قدم باهات فاصله دارم. دختره رو شناختی ؟
    سینا مکثی کرد و گفت :
    ـ نه !کیه ؟
    سیاوش گفت :
    ـ توهم که گیجی ؛ توی دانشکده خودمونه .
    سینا آرام گفت :
    ـ ای داد بیداد ! راست میگی ؛ گفتم قیافه اش برام آشناست .پسرخدا کنه مارو نشناخته باشه .
    سیاوش گفت :
    ـ آخرش که چی ؟ میشناسه .
    سینا گفت :
    ـ تقصیرتو بود که برای یکی دو تا لکه کولی بازی درآوردی .
    سیاوش رنجیده گفت :
    ـ اِاِاِ فقط من ؟ توکه اصلا هیچی نگفتی ؟ میگم تاگند بالا نیاوردیم پیاده بشیم .
    سینا سرش را بلندکرد و با لحنی دهها برابر متفاوت تر از قبل گفت :
    ـ خانوم نگه دارید ما پیاده می شیم .
    دخترجوان که بیتا نام داشت گفت :
    ـ برای چی ؟ منکه گفتم شما را میرسونم .
    سینا گفت :
    ـ نه آخه میدونید یادمون افتاد باید چیزی بخریم .
    بیتا گفت :
    ـ میتونم منتظرتان بمونم .
    سیاوش مداخله کرد و گفت :
    ـ نه خانوم ؛ ممنون . لطفا نگه دارید .
    بیتا کنار خیابان نگه داشت و گفت :
    ـ هرطور میل شماست .من بیتا لقایی هستم ؛ ظاهرا باهم هم کلاسیم . من عکاسی میخونم و اگه درست فهمیده باشم شما هم موسیقی میخونید .
    سیاوش خیس ازعرق گفت :
    ـ آفرین به این حافظه .
    سینا گفت :
    ـ خیلی ممنون ازاینکه تا اینجا مارو رسوندید .
    بیتا گفت :
    ـ خواهش میکنم.شما باید منو ببخشید .
    سینا گفت :
    ـ اصلا مهم نیست .مایه اش یک مقدار پودر و یک کم آبه .
    آنها پیاده شدند و سینا متوجه نشد میان سیاوش و بیتا نگاه معناداری رد و بدل گردید. وقتی ماشین بیتا به قدر کافی دور شد سیاوش زد زیر خنده و بی جهت محکم به پشت سینا کوبید . سینا متعجب گفت :
    ـ مگه آزار داری ؟ خل شدی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ به این میگن دانشجو ؛ پسرعجب حواسی داشت .
    سینا با بدجنسی پرسید :
    ـ چیه ؟ خوشت اومد ؟
    سیاوش جدی شد و گفت :
    ـ ازچی ؟
    سینا گفت :
    ـ ازاینکه کنف شدی؟ مارو باش ! هم کثیف شدیم هم معذرت خواهی کردیم .
    سیاوش گفت :
    ـ تا بوده همین بوده .مردها همیشه باید جلوی زنها کله کج کنند .
    سینا گفت :
    ـ تو هر قدر دوست داری کج کن. من یکی معتقدم مرد باید مرد باشه .
    سیاوش خندید و گفت :
    ـ می بینمت سینا خان !به شرطی که فقط غذا درست نکنی والا همه کاری برای خانوم میکنی .
    آنها با خنده و شوخی به طرف خانه میرفتند که سینا دوکوچه به خانه مانده ایستاد .سیاوش هم ایستاد .سینا گفت :
    ـ اونی که من می بینم توهم می بینی ؟
    سیاوش به مسیر نگاه سینا نگریست و بعد خنده ای کرد و گفت :
    ـ اینکه ماشین همون دخترست !
    بعد انگار مطلبی به یادش آمده باشد جدی شد و پرسید :
    ـ راستی ماشین اونه ؟ یا مثل اونه ؟
    سینا گفت :
    ـ نه خودشه ؛ جلوی آینه اش یک جوجه انداخته بود. میگم ... میگم شاید ...
    سیاوش گفت :
    ـ شاید دختر فریبرزه ؟
    سینا به چشمان سیاوش نگریست و گفت :
    ـ اون گفت فامیلی اش لقایی است ؟
    سیاوش با نفرت از یادآوری نام لقایی گفت :
    ـ آره .
    سینا دوباره با خشم پرسید :
    ـ و ما سوار ماشین اون شدیم و خوش و بش کردیم ؟
    سیاوش راه افتاد و با عصبانیت به طرف خانه قدم برداشت سینا دوید وبه او رسید . سیاوش درحالیکه فقط به جلو می نگریست گفت :
    ـ مشکوکم که او مارو شناخته باشه .
    سینا گفت:
    ـ اون مارو نشناخت ؛ قسم میخورم .
    سیاوش درحالیکه مشتهایش را گره کرده بود گفت :
    ـ اگه فکرکنه ما او را می شناختیم چی ؟
    سینا گفت :
    ـ چرنده ! ماهیچ کدوم همدیگر را نشناختیم .حالا چرااینقدر عصبانی شدی؟
    سیاوش ایستاد و تکرار کرد :
    ـ چرا ؟ پدرم بیست و پنج سال بخاطر اونا جوانی اش را گوشه ی زندان پیرکرد حالا میپرسی چرا ؟
    سینا گفت :
    ـ توکه از قصد سوار ماشین اون نشدی .
    سیاوش گفت :
    ـ ولی این زمینه ی آشنایی ما شد.میدونی اگه پدرم بفهمه چقدراز دستم ناراحت میشه ؟
    سینا گفت :
    ـ خوب بهش نگو.اصلا شتر دیدیم ندیدیم .
    بعد با شیطنت گفت :
    ـ ولی کلک من فکرمیکنم علت عصبانیت تو چیز دیگه ای است .تو ازاون دختره خوشت آمده بود و حالا که می بینی دختردشمن خونی پدرته عصبانی هستی .
    سیاوش با گریز از یادآوری حقیقت با صدای بلند گفت :
    ـ نخیر اصلا اینطور نیست .
    سینا با صدایی کشدار گفت :
    ـ خب خداکنه همینطور باشه !عاقلان دانند .
    * * *
    صبح زود قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند سینا و سیاوش به قصد ورزش کردن خانه را ترک کردند.مطابق هر روز هریک ازیک جهت پارک شروع به دویدن نمودند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و هوا به رنگ نارنجی و زرد درآمده بود بود .سیاوش درست درجهت تابش خورشید می دوید . او کاملا روبه رو را میدید ولی تصویر او از روبه رو به شکل سایه بود واگر کسی حتی از فاصله ی پانزده قدمی هم او را می دید چهره اش را تشخیص نمیداد. سیاوش دختری را دید که فورا او را شناخت. او بیتا بود که با دوربین عکاسی مشغول گرفتن عکس ازاو بود. به سرعت قدمهایش افزود و جلوی پای او ایستاد . برای لحظاتی به یاد ماندنی آن دو رو به روی هم بودند. چشم درچشم هم. بالاخره سیاوش دوربین را از دست او بیرون کشید و در محفظه ی فیلم را گشود. بیتا که حالا او را به خوبی شناخته بود با اعتراض گفت :
    ـ این کار را نکنید . نباید نور ببینه .
    سیاوش مکثی کرد وبعد دوباره در محفظه ی فیلم را بست و خیلی جدی گفت :
    ـ برای چی ازمن عکس میگرفتید ؟
    بیتا لبخندی به لب آورد و مسیر طلوع خورشید را به سیاوش که بر اثر دویدن خیس ازعرق شده بود نشان داد و گفت :
    ـ منظره ی زیبایی بود؛ میخواستم عکس بگیرم که شما درست روی لنز دوربین نمایان شدید. اما باورکنید آن لحظه چهره ی شما توی سایه بود و من نشناختم.تعهد اخلاقی میدهم که وقتی چاپشان کردم عکسهایتان را بدهم.
    سیاوش پوزخندی زد و دوربین را در دستش سبک سنگین نمود و گفت :
    ـ واگر من تعهد اخلاقی بدهم که عکسها را چاپ کنم و مال خودم را بردارم و مال شمارا بدهم قبول میکنید ؟
    بیتا سربه زیر انداخت و سکوت کرد ؛ بعد گویی چیزی به خاطرش آمده باشد گفت :
    ـ ولی آخه ... آخه هنوز فیلم پر نشده !
    سیاوش به چشمان کشیده و زیبای بیتا خیره شد و چون چیزی جز صداقت ندید دوربین را به طرفش گرفت و گفت :
    ـ دفعه ی بعد اول اجازه بگیرید بعد عکس بگیرید .
    بیتا خندید و روی هر دو گونه اش چال افتاد. سیاوش مسیری را که آمده بود نگریست . عاقلانه این بود که بازگردد ولی پاهایش میلی به رفتن نداشتند.دوباره به عقب نگریست.بیتا هنوز آنجا بود و به او نگاه میکرد .آنها به تماشای یکدیگر مشغول بودند که سینا از راه رسید و با دیدن بیتا و سیاوش در آن وضعیت به طرف سیاوش رفت و درحال هل دادن او گفت :
    ـ باز که توی گل گیر کردی .
    بیتا لبخند ملایمی به لب آورد و سرش را به علامت خداحافظی تکان داد. سیاوش هم لبخند زد و دنبال سینا دوید .درحین دویدن سینا گفت :
    ـ باز که گیر افتادی ؟ پسر مگه تو رگ نداری ؟
    سیاوش گفت :
    ـ مگه چی شده ؟
    ـ سینا گفت :
    ـ پدرت بیست و پنج سال به خاطر خانواده ی اون بدبختی کشید.
    سیاوش گفت :
    ـ به اون چه مربوطه ؟
    سینا گفت :
    ـ اگه پدرت به تو مربوطه ، اوهم به خانواده اش مربوطه .لااقل بخاطر پدرت باید ازاو حذر کنی .
    سیاوش گفت :
    ـ آخه برای چی ؟ منکه ازاو چیزی ندیدم .چرا باید بخاطر کینه ی بیست و چندساله ماهم قربانی بشیم ؟
    سینارو به روی سیاوش ایستاد و او را مجبور به ایستادن کرد و گفت :
    ـ چی ؟ تو چی گفتی؟ ما ؟ منظورت تو و اونه ؟ یعنی ... یعنی میخواهی بگی ازاو خوشت آمده ؟ واویلا!
    سیاوش خودش را روی نیمکت انداخت و گفت :
    ـحالا بدون برو همه جا را پر کن.
    سیناکنارش نشست و گفت :
    ـ اگرهرکس دیگه ای غیر ازاون بود نوکرت هم بودم.ولی ... ولی آخه مگه دختر قحطه ؟چه میدونی ؟ شاید هم برایت نقشه کشیده !
    سیاوش به پشتیبانی از بیتا گفت :
    ـ حرفهای احمقانه نزن سینا. اولا که او منو نشناخته؛ دوما برادر را که جای برادر گردن نمیزنند.
    سینا گفت :
    ـ تو یک احمق درست و حسابی هستی ؛ یادت باشه بهت گفتم بالاخره یکروزی دردسر درست میکنی .
    سیاوش خشمگین گفت :
    ـ خیلی خوب پس چرا راحتم نمیگذاری ؟
    سینا گفت :
    ـ کور خواندی ؟ من مثل سایه دنبالتم .
    باصدای داد وفریاد هردو ازجا برخاستند.سیاوش گفت :
    ـ صدای اونه .
    سینا بازویش را گرفت و گفت :
    ـ تو هیچ جا نمیری .
    سیاوش بازویش را از دست او بیرون کشید و بی درنگ به جهت صدا شروع به دویدن کرد.سینا لحظاتی به تماشا ایستاد و سپس او هم دنبال سیاوش دوید. چند جوان اوباش مزاحم بیتا شده بودند.خون سیاوش به جوش آمد و به طرف آنها حمله برد. سینا دقایقی به او نگریست وبعد برای کمک به پسرعمویش وسط معرکه پرید .بیتاهم هراسان یک گوشه ایستاده بود.سیاوش وسینا آنها را فراری دادند وبعد هریک گوشه ای نشستند.لب سیاوش خون افتاده بود.بیتا دستمالش را با شیرآب مرطوب کرد و به طرف سیاوش گرفت و درحالیکه نگرانی در چهره اش موج میزد پرسید :
    ـ شما حالتون خوبه ؟
    سیاوش سرش رابه علامت تایید تکان داد و دستمال مرطوب رااز بیتا گرفت و به طرف سینا برگشت.پیشانی سینا زخمی شده بود.سینا از او روی برگرداند و ازجا بلندشد . بی آنکه حتی به بیتا نگاه کندمسیر آمده را بازگشت.سیاوش به بیتا گفت :
    ـ اگر به خانه میروید من میرسونمتون. اصلا صلاح نیست صبح به این زودی تنها به پارک بیاید .
    بیتا گفت:
    ـ مثل اینکه برادرتان از دست من ناراحتند.
    سیاوش گفت :
    ـ اون برادرم نیست؛ پسرعمومه. از دست شما ناراحت نیست .از دست آن اوباش ناراحته .
    بیتا به اجبار با آن دو همراه شد؛ وقتی بیتا را به خانه اش رساندند در راه بازگشت به خانه سینا گفت :
    ـ آخه اون غیر از دردسر برای تو چی داره ؟ به من و توچه ارتباطی داشت که با آن جوانها گلاویز بشیم ؟
    سیاوش اندوهگین گفت :
    ـ مگه تو خواهر نداری؟
    سینا پرسید :
    ـ چه ربطی به خواهر من داره ؟
    سیاوش گفت :
    ـ اونم مثل خواهرته . کمک میخواست نشنیدی ؟
    سینا بی تفاوت گفت :
    ـ من این حرفها حالیم نیست .فقط میدونم عاقبت گرگ زاده گرگ شود. به خدا تو دیوونه ای ؛ دنبال دردسر میگردی.
    آنگاه قدمهایش را سریع تر کرد و عصبانی زودتر ازاو وارد خانه شد.


    پایان فصل5


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل6

    سیاوش بی آنکه از عواقب کار آگاه باشد عاشق بیتا شد.آنقدر که باید او را حداقل روزی یکبار میدید ؛ حتی اگر باهم حرف نمیزدند در دانشکده دورادور یکدیگر را می دیدند. یک هفته پس از دیدار در پارک بیتا در محوطه ی دانشکده به سیاوش نزدیک شد درحالیکه پاکت متوسطی را دردست میفشرد .به سینا و سیاوش سلام داد که البته از سینا به سردی پاسخ گرفت . بعد پاکت حاوی عکسها را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
    ـ این هم عکسهای شما.باید بگم عکسهاتون خیلی قشنگ شده .
    سیاوش ازاو تشکرکرد و خواست پاکت راباز کند که سینا از دستش گرفت و گفت :
    ـ یادت رفته ما عجله داریم ؟ میتونی بعدا آنها را ببینی .
    بعد دست او را گرفت و دنبال خود کشاند و حتی فرصت خداحافظی به او نداد. وقتی سوار ماشین شدند سیاوش گفت :
    ـ این چه کاریه ؟ مگه اون چی گفت ؟
    سینا گفت :
    ـ گوش کن ! اگر به او نگی کی هستی من این کاررا میکنم.برای عمو متاسفم که توپسرش هستی .نمیتونم بگذارم آرامش خانواده را فدای یک دختر ... یک دختر ...
    سیاوش خشمگین گفت :
    ـ چرا دست ازسرم برنمیداری ؟ من هرکاری را که بدانم درسته انجام میدهم .
    سینا لبریز از خشم گفت :
    ـ میدونم این کاررا میکنی ولی بدون من هم هرکاری بتونم انجام میدهم تا آن دختره رااز تو دور کنم ؛ دور و برتو پراز دخترهایی است که منتظرند بهشون اشاره کنی. اون هرقدر هم دخترخوبی باشه باز هم نوه ی رضا لقایی است که برادرزاده ی کسی که پدرت را به این روز نشاند.
    سیاوش سکوت کرده بود و فکرمیکرد حق با پسرعمویش است. او بین دو راهی مانده بود. در قلبش به بیتا علاقه داشت و منطقش حکم میکرد به خاطر پدرش ازاو کناره بگیرد. به سینا گفت :
    ـ من خودم باهاش حرف میزنم.
    سینا دستش را فشرد و گفت :
    ـ متاسفم میدونم برات خیلی سخته ولی اگه کمی فکرکنی به همین نتیجه میرسی. خودت میدونی من هیچ وقت برای تو بد نخواستم ؛ اگر یک مدت بهش فکرنکنی فراموشش میکنی ؛ اوهم همینطور .اگر ازتو بی توجهی ببیند همه چیز را فراموش خواهد کرد. الان زمان زیادی نگذشته و شما هنوز آن اندازه به هم علاقه مند نشده اید که نتوانید یکدیگر را از یاد ببرید .
    سیاوش به ماشین استارت زد و به راه افتاد. وقتی به خانه رسیدند سلامی داد و در برابر نگاه های کنجکاو بقیه به اتاقشان رفت. پس ازرفتن او سیامک ازسینا پرسید:
    ـ موضوع چیه ؟ تا به حال اینقدر او را گرفته ندیده بودم.
    سینا با لبخندی ساختگی گفت :
    ـ چیزی نیست عموجان؛ یک کم سردرد داره .
    سیامک پرسید:
    ـ به دکتر نیازی نداره ؟
    سینا گفت :
    ـ نه عمو؛ اگرهم بخواهد من هستم . بااجازه میروم ببینم چشه .
    کیهان شانه ی سیامک را فشرد و گفت :
    ـ توهنوز او را به چشم بیست و پنج سال قبل می بینی ؟
    سیامک گفت :
    ـ بچه هرقدر هم بزرگ بشه برای پدر و مادرش بچه است .
    سیاوش روی تخت دراز کشیده بود وفکرمیکرد سینا به اتاق آمد و گفت :
    ـ به تو هم میگن مرد؟ حالا میخواهی همه بفهمند؟
    سیاوش گفت :
    ـ خواهش میکنم دست بردار .من حالم خوبه فقط میخواهم تنها باشم .
    سینا نگاهی به سراپای او انداخت و گفت :
    ـ لااقل میتونستی کفشهایت را دربیاوری.
    بعد کنارش نشست و پرسید :
    ـ ناهار نمیخوری؟
    سیاوش بی آنکه به صورتش بنگرد گفت :
    ـ نه میل ندارم. ازطرف من از بقیه معذرت بخواه.
    سینا گفت :
    ـ به بقیه گفتم سردرد داری. مواظب باش خراب کاری نکنی.
    از جا برخاست ؛ به طرف در رفت و پس از مکثی کوتاه اتاق را ترک کرد. سیاوش لحظاتی بی هیچ حرکتی روی تخت نشست وبعد پاکت حاوی عکس را از کیفش درآورد و آنها را بیرون کشید. هیکل او در سایه افتاده بود. با یادآوری آن صبح به یاد ماندنی لبخندی به لب آورد و شروع به ورق زدن عکسها نمود.از او درحالتهای مختلف عکس گرفته شده بود. درحال ورق زدن عکسها بود که ناگهان دهانش ازتعجب بازماند.
    یکی از عکسهای بیتا لابه لای عکسهای او بود. مدتی به تماشای عکس او پرداخت. هرگز نتوانسته بود درطول این مدت اینقدر دقیق به او بنگرد همیشه شرم مانعش میشد. او دختری بود با چشمانی کشیده و ابروهای مشکی پر پشت و مژگانی که بلند و فر خورده بود و چشمانش را حمایت میکردند و گونه هایی که با کوچکترین لبخند چال می افتادند .
    سیاوش چشمش را بست و عکس را برگرداند و سرش را به دیوار تکیه داد ولی نمیتوانست تصویر او رااز ذهن بیرون کند . دیده ازهم گشود و به طرف پنجره رفت. عکسها هنگام بلندشدن از روی پاهایش به زمین ریخت . باد ملایمی وزید و آنها را جابه جا کرد و عکس بیتا را جلوی پاهای اوکشاند .با دیدن دوباره ی عکس او قلبش فرو ریخت .مدتی ایستاده به اونگریست ؛بالاخره خم شد و آن رااز زمین برداشت وبه قلب خود چسباند و گفت :
    ـ خدایا کمکم کن .
    * * *
    سیاوش عکس بیتا را جای مطمئنی نهاد و درمورد آن چیزی به سینا نگفت . نمیتوانست حدس بزند آن عکس عمدا لابه لای عکسهای او نهاده شده یا سهوا ؛ اما هرچه که بود قصد داشت آن را نزد خود نگه دارد .
    قبلا مصمم بود با بیتا صحبت کند اما دیدن عکس او دراین کار مرددش کرد. مدتی باخودش کلنجار رفت تااینکه تصمیم گرفت به سردی بااو رفتار کند. بنابراین پس از دو روز غیبت به دانشگاه رفت. بیتا با جمعی از دوستانش گوشه ای ایستاده بودند ولی سیاوش وانمود کرد او را ندیده پس بی هیچ عکس العملی دوش به دوش سینا وارد کلاس شد. بیتا ازاین رفتار او متعجب شد.سمیرا دوست نزدیکش که ازماجرا باخبر بود آهسته گفت :
    ـ اون چش بود ؟
    بیتا رنجیده گفت :
    ـ نمیدونم ؛ ولی حدس میزنم هرچی که هست زیر سرپسرعمویش است.
    سمیرا پرسید:
    ـ ازکجا اینقدر مطمئن میگویی؟
    بیتا آهی کشید و گفت :
    ـ چون همیشه فاصله ی میان ماست. حس میکنم به نوعی ازمن بدش می یاد.
    سمیرا گفت :
    ـ نمیدونم تو چرا دلباخته ی او شدی ؟ توی دانشگاه بارها برای تو موقعیت های نادری پیدا شده .او آنقدر بی ادب بود که حتی به خاطر عکسها تشکرهم نکرد. ندیدی چقدر مغرور ازجلوی تو گذشت .
    بیتا گفت :
    ـ میدونی که من همیشه به دست نیافتنی ها فکرمیکنم. مرد بدون غرورش هیچی نیست.
    سمیرا گفت :
    ـ میدونی من فکرمیکنم هرگاه مردی بدونه یک زن بهش علاقه داره ازخود راضی خواهد شد. رفتار توبه گونه ای بود که او فهمید بهش علاقه داری برای همین امروز با تو اینطور برخورد کرد.
    بیتا گفت :
    ـ من هنوز مطمئن نیستم، چون لابه لای عکسها چیزی به او دادم که اگر عقیده ی تو درست بود آن را به من پس میداد.
    بیتا درحالیکه سمیرا با تعجب نگاهش میکرد او را ترک نمود.بعدازظهر هنگام بازگشت به خانه بیتا برای یک لحظه وقتی که سینا به آبخوری رفته بود به سیاوش نزدیک شد وگفت :
    ـ عصر به خیر.
    سیاوش سربه زیر افکند و کوشید لحنش سرد باشد .
    ـ سلام.
    بیتا گفت :
    ـ عکسها خیلی جالب بودند اینطور نیست ؟
    سیاوش گفت :
    ـ بله از لطفتان متشکرم.
    بیتا مکثی کرد و گفت :
    ـ مثل اینکه من لابه لای عکسهای شما چیزی جا گذاشته ام.میخواستم اونو پس بگیرم.
    سیاوش به طرفش چرخید و گفت:
    ـ اما من فکرنمیکنم آن چیز آنقدر کوچک بوده باشد که ازدید شما دور بماند. گذشته ازاین شما چیزی به من نداده اید که من به شما پس بدهم .
    بیتا گفت :
    ـ در غیراینصورت مجبورم فکرکنم شما میان اعتراف به عشق و غرورتان مردد هستید که البته غرورتان را به آن ترجیح میدهید .
    سیاوش متقابلا گفت :
    ـ منهم این کار شما را به حساب این میگذارم که دختری میخواست ازپسرمورد علاقه اش اعتراف بگیرد راهی به فکرش نرسید غیرازاینکه یکی ازعکسهای خودش را به بهانه ای به او بدهد .اما دخترخانوم باید بگم شما سخت در اشتباهید و آن کسی که دنبالش میگردید من نیستم. امانتی شما راهم در اولین فرصت بهتون برمیگردونم .
    اشک درچشمان بیتا حلقه زد.چندلحظه خیره خیره به سیاوش نگریست .بعد بی هیچ کلامی درحالیکه غرورش جریحه دار شد بود او را ترک کرد. قلب سیاوش ازاینکه بااو اینطور سخن گفته بود به درد آمد. زیر لب گفت :
    ـ کاش میدونستی گفتن این حرفها مثل زخم خنجری بود که بر قلبم نشست.خودش خوب میدانست قادر نیست عکس او را پس بدهد اما بهرحال باید این کار را میکرد.
    * * *
    بیتا دنبال عکسش نیامد و سیاوش هم آن را پس نداد . هر دو مثل بیگانگان ازکنار هم عبور میکردند و حتی نگاهشان رااز هم می دزدیدند. دوهفته ازاین واقعه گذشت تا اینکه یک روز عصر سمیرا به نمایندگی ازطرف بیتا نزد سیاوش رفت و گفت :
    ـ آقای لطفی من باید باهاتون خصوصی صحبت کنم .
    سیاوش ازسینا جدا شد وچندگام عقبتر به سمیرا گفت:
    ـ بفرمایید خانوم !
    سمیرا خشمگین درحالیکه خودش را کنترل میکرد گفت :
    ـ اگر چه دوست من با نشان دادن علاقه اش به شما کار احمقانه ای مرتکب شد ولی چون مثل خواهرم دوستش دارم ازطرفش نزد شما آمدم تا مطلب را بگویم .
    سیاوش متعجب ازصراحت او در سخن گفتن پرسید:
    ـ چه مطلبی ؟
    سمیرا گفت :
    ـ او ازمن خواست بهتون بگم عکس امانتی را پس بدهید .
    سیاوش پوزخندی زد و گفت :
    ـ من چند بار باخودم به دانشکده آوردم ولی چون فکرکردم ایشون قصد مطالبه ی آن را ندارند دورش انداختم .
    سمیرا عصبانی گفت:
    ـ چکار کردید؟ دورش انداختید ؟ واقعا که ! شما یک ازخود راضی خودخواهید .
    سیاوش خنده ای کرد و گفت :
    ـ و شما هم خانوم گستاخی خستید. انتظار داشتید چه کنم؟ آن عکس راهر روز به سینه می چسباندم و دور دانشکده میچرخیدم؟
    از قول من به دوستتان بگویید من به عکس شما هیچ نیازی ندارم. اگرروزی دختری را دوست داشته باشم به دستش می آورم.پس خیالشان ازبابت عکس راحت باشد .
    سمیرا درحالیکه از سنگدلی سیاوش حیرتزده شده بود مغرور و محکم ازاو جدا شد تا پیغام سیاوش را برساند.سینا نزد سیاوش آمد و گفت:
    ـ موضوع چی بود؟ اوآنقدر عصبانی بود که رنگ صورتش کبود شده بود.
    سیاوش گفت :
    ـ میدونی سینا طبیعت برای اینکه بقای خودش را حفظ کند قربانیان زیادی میگیرد.
    بعد بی هیچ سخنی به راه افتاد و سینا درحالیکه مقصود او را نمی فهمید تعقیبش نمود.


    پایان فصل6


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    سیاوش برای پس ندادن عکس متوسل به دروغ شد او شبها ساعتها به تماشای عکس بیتا می نشست و گاهی برایش حرف میزد گوشه گیری و سکوت او همه را کنجکاو کده بود و سینا هم نمیتوانست انها را قانع کند شبی از شبهای پاییزی بود که سیامک به کیهان گفت:
    -تو او را مثل پسر خودت بزرگ کرده ای و به روحیات او بیشتر و بهتر از من اشنایی فکر میکنی گوشه گیری او چه علتی میتواند داشته باشد؟
    کیهان فنجان چای را جلوی بردرش گذاشت و با لبخند گفت:
    -تو فکر میکنی یک جوان به سن و سال او چرا ساکت و گوشه گیر میشه برادر اون تنهاست حالا بیست و هشت سالشه امسال درسش تمام میشود و تو دیگه باید به فکر عروسی باشی شاید اگر اون ازدواج کنه سینا هم تسلیم بشه
    نسرین با تایید گفت:
    -راست میگه اقا سیامک این دو تا به هم نگاه میکنند بهتره اول برای سیاوش که بزرگتره استین بالا بزنید تا سینا هم نرم بشه
    کیهان خنده ای بلند کرد و گفت:
    -ای بابا گیریم که انها رضایت دادند کو دختر؟
    نسرین گفت:
    -شما انها را راضی کنید دخترش با من
    دور و برمون هزار تا دختر هست این نشد یکی دیگه
    سیامک سر به زیر افکند و گفت:
    -من که روی گفتن این مسیله رو در خود نمیبینم میدونی داداش من سالها از اون دور بودم و هنوز با او رو درواسی دارم فکر میکنم
    کیهان میان حرف او گفت:
    -نه بهتره خودت با او حرف بزنی تو پدرشی شاید هم خودش کسی رو زیر نظر داشته باشه و با تو در میان بگذارد
    سیامک مستاصل گفت:
    -باشه سعی میکنم در فرصتی مناسب باهاش حرف بزنم
    کیهان گفت:
    -الان بهترین فرصته چون سینا برای گرفتن جزوه از همکلاسیش بیرون رفته و اون تنهاست
    سیامک به زهره نگاه کرد و چون برق تایید را درچشمانش دید به ناچار از جا برخاست و از پله ها بالا رفت
    سیاوش در حالیکه عکس بیتا را لای یکی از کتابهایش گذاشته بود و نگاه میکرد روی تخته نشسته بود با شنیدن ضرباتی که به در خورد کتابش را بست و گفت
    -بله؟
    سیامک وارد اتاق شد و در را پشت سر خودش بست
    سیاوش از جا برخاست و گفت:
    -شمایید پدر؟
    سیامک با مهربانی گفت:
    -میتونم بشینم؟
    سیاوش صندلی را نشان داد و گفت:
    -البته بفرمایید
    سیامک در حال نشستن روی صندلی گفت:
    -امیدوارم مزاحم نباش
    سیاوش کتابش را داخل کمد گذاشت و مقابل پدرش نشست و گفت:
    -این چه حرفیه پدر شما هرگز مزاحم نیستین
    سیامک لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت:
    -پایین تنها بودم فکر کردم چند دقیقه بیام پیش تو
    سیاوش با لبخندی برای پوشاندن اندوهش گفت:
    -کار خوبی کردی پدر منم تنه بودم
    سیامک گفت:
    -تنهایی گاهی خوبه ولی نه برای همیشه حس میکنم تو خلوت خودت را خیلی دوست دری چون حتی حاضر نیستی ما شبی دو ساعت از حضورت لذت ببریم
    سیاوش دستی به صورت خود کشید و گفت:
    -این چه حرفیه پدر؟من خیلی گرفتار و خسته ام اما قول میدهم به محض تمام شدن درسم کنارتان باشم
    سیامک به چشمانم او نگریست و گفت:
    -با اینکه میدانم این بهانه ای بیش نیست اما میپذیرم پسرم تنهایی ضرر و زیانهای زیادی داره من در سالهای تنهاییم با در و دیوار زندان سخن گفته ام با سوسکها و موشها که حرف زدن را از یاد نبرم اما با این حال به نوعی افسرده و فکور شدم اصلا از یاد برده ام چگونه باید با اجتماع ارتباط برقرار کنم و چگونه باید با اجتماع ارتباط برقرار کنم و چگونه..چگونه احساساتم را بیان کنم
    چگونه احساساتم را بیان کنم تنهایی فقط برازنده خداست و به عقیده من بهتره برای گریز از این یکنواختی و خستگی شریکی برای زندگی ات بیابی مشکلت را که به من نگفتی لااقل در این مورد به من پاسخ درستی بده بگو چرا هنوز با گذشت بیست و هشت سال مجردی؟
    سیاوش لبخندی زد و گفت:
    ـ پدر من تنها نیستم و باور کنید مشکلی هم ندارم و اما در مورد سوالتون اولا فکر میکنم هنوز وقت ازدواجم نشده و ثانیا شخصی که بتوانم او را بتوانم او را به عنوان شریک زندگی ام قبول کنم نیافته ام
    سیامک زیر لب خندید و گفت:
    ـ اینکه کاری نداره به مادرت بسپار اون خودش میدونه چکار کنه
    سیاوش گفت:
    ـ از اینکه به فکر من هستید متشکرم اما همانطور که گفتم هنوز امادگی ازدواج رو ندارم هر وقت فکر کردم زمانش فرا رسیده شما را هم در جریان میگذارم در ضمن از این به بعد هم سعی میکنم بیشتر وقتم را با شما بگذرانم
    سیامک با لحن شوخ گفت:
    -از ترس بند شدن دستت همه چیز را دور ریختی؟ولی پسرم از شوخی گذشته هیچ گرفتاری زیباتر از گرفتار همسر نیست سعی کن زودتر این گرفتاری رو تجربه کنی
    سیامک برای بدرقه سیامک برخاست و گفت:
    -از نصایح شما متشکرم فکر میکنم مشکل اصلی تک فرزند بودن من باشد با این حال قول میدهم تا جایی که بتونم به ارزوهایتان جامه عمل بپوشانم
    سیامک دست از پا درازتر نزد بقیه برگشت لحظاتی به انها نگریست و بعد در حالیکه بلند میشد به خوابگاهش برود گفت:
    -بهتره به او فرصت بدهیم خودش حرف بزند او دیگه بچه نیست مطمینم خودش می داند چه میکند
    سیاوش از بالای پله ها گفتگوی انها را شنید.ارام به اتاقش بازگشت سرجایش دراز کشید و در تاریکی شب دیده بر هم گذاشت

    ****
    حالا نوبت بیتا بود که مغرور و سرکش عمل کند او که از دست سیاوش به جهت جریحه دار کرده روحش رنجیده بود روزها با خود سر و کله زده بود تا فکر او را از ذهن بیرون کند و تا حدودی هم موفق شد.ولی هنوز وقتی دزدانه به این پسر موخرمایی بلند قد مینگریست قلبش را تپشی تند ناارامی میکرد.
    او شبهای بسیاری را در خلوت اتاقش گریسته بود چون نمیتوانست باور کند او تا این اندازه سنگدل باشد اما بالاخره وقتی که توانست حقایق را بپذیرد سه ماه گذشته بود بیتای سرزنده و با نشاط دیگر ان دانشجوی سابق نبود و همیشه ارام و اندوهگین مینمود وحتی حرفهای سمیرا هم در دلش اثر نمیکرد بالاخره فهمید خانه سیاوش دو کوچه پایین تر از خانه انهاست ولی هرگز نفهمید او نوه چه کسی است زیرا پدرش هرگز در ان باره چیزی نگفته بود شبها ساعتها در جهت خانه انها کنار پنجره می ایستاد و سعی میکرد ترسیم کند او روبروی پنجره اش ایستاده بود و گاه میاندیشید که حق با سمیراست من نباید علاقه ام را بروز میدادم هرچه باشد او یک مرد است اگر روزی میتوانستم از او اعتراف بگیرم تحقیر و مسخره اش میکردم.
    اما در اصل نمیتوانست چنین کند زیرا وقتی نگاهشان در هم گره میخورد قلب او دوباره به سرعت شروع به تپیدن میکرد و او برای پنهان کردن احساسش و فرار کردن از رسوایی به تندی از مقابلش عبور میکرد و نگاهش را میدزدید
    هر دو میخواستند یکدیگر را برنجانند و خودشان هم نمیدانستند به چه علت وقتی بیتا از مقابل سیاوش و دوستانش عبور میکرد انها بی جهت همان لحظه میخندیدند و پچ پچ میکردند و همین کار را بیتا و دوستانش هنگام عبور سیاوش از برابر خود انجام میدادند و بدین ترتیب موجبات رنجش از یکدیگر را فراهم میکردند انقدر این حوادث چشمگیر بود که دو دستگی بچه ها در دانشکده به خوبی حس میشد و بچه های یک گروه به بچه های گروه مقابل هرجا میرسیدند متلک گویی میکردند لاستیک های ماشین یکدیگر را پنچر میکردند جزوه های یک دیگر را گم و گور میکردند و ادامس روی صندلی ها میچسباندند و همین طور نامه های بی نام و نشون برای هم میفرستادند و یکدیگر را در ان تهدید میکردند
    در کوچه و خیابان مزاحم هم میشدند و از دردسرهای بزرگشان این بود که زمینه دعوا در خیابانها را فراهم میکردند و یا به اصطلاح به ادمهای شر و شور پول میدادند تا زمینه دعوا در صف اتوبوس کتابفروشی یا هر جای دیگر فراهم کنند و فردا گروه مقابل به فرد مجروح میخندیدند و مسخره اش میکردند و این به ان گروه فرصتی میداد تا برای فردای گروه مسخره کننده اش برنامه ریزی کند دیگر دانشگاه برای انها محل تجمع شده بود
    یکی از همان روزها مدیر دانشکده چند نفر از اعضای هر گروه را به دفتر خود فراخواند انها کنار هم مقابل مدیر دانشکده ایستادند و سر به زیر افکندند و سکوت نمودند بالاخره مدیر مربوطه پس از برنداز کردن تک تک انها با لحنی سرزنش امیز گفت:
    -احمقانه است شماها توی این کانون اموزشی جمع شده اید که درس بخوانید و اینده مملکت را به دست بگیرید ان وقت مثل کوخ نشین ها که سر یک نفر از طایفه با هم جنگ و خونریزی میکنند رو به روی هم ایستاده اید و حتی فکر نمیکنید کارتان به نظام اموزشی دانشگاه لطمه میزند سر کلاسها درس بلوا به پا میکنید و توی خیابانها جنگ و دعوا راه میاندازید لااقل دبستانی هم نیستید که کارتان را به کم سن و سال بودنتان ربط بدهم هیچ میدونید هر کدومتون چند سال دارید؟شما اقای لطفی که شنیده ام رهبر یکی از این گروه های اشوبگرید میدونید چند ساله اید؟ایا به سر و صورت خود در اینه نگاه کرده اید؟من دهانم را برای گله از دختر خانومها میبندم اما خودشان فکر کنند کارشان درست است؟
    بیتا سرش را به زیر افکند و لبش را گزید مدیر دانشکده ادامه داد
    -گله من از شما اقایونه که با گرز و سپر به جان خانومها افتادید و همین طور از اقایانی گله میکنم که از کارهای دور از ادب خانومها دفاع میکنند چند تا از استادان تقاضای برکناری از کار را داده اند انها معتقدند که در کلاسهای شما نمیشود تدریس کرد دایم همهمه و شلوغی است و همه با گفتار و کلام خود زمینه بحث و جدل را فراهم میکنند
    من متاسفم که دو تن از برجسته ترین دانشجویان رهبری این دو گروه را به عهده دارند اما باید بگم اگه این بی نظمی ادامه پیدا کند مجبورم هر دوی انها رااز دانشکده اخراج کنم حالا هم لطفا بروید و منو تنها بگذارید و قبل از هر اقدام من مشکلات خود را حل کنید
    بچه ها یکی یکی و بی صدا از اتاق خارج شدند و بیرون بی هیچ کلامی متفرق شدند بیتا و سیاوش برای چند ثانیه به هم خیره شدند در چشم هر دو اتش گرمی شعله ور بود بعد سمیرا و سینا هر یک از انها را به دنبال خود کشیدند و به طرف کلاس رفتند
    پایان فصل هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل8

    این لجبازی بچگانه بیشتر ازاین جایز نبود ادامه پیدا کند. به خصوص پس از اولتیاتومی که مدیر دانشکده به آنها داد . بهرحال یک نفر باید پیشقدم میشد و به اختلاف این دو گروه خاتمه میداد. بیتا آن روز عصر در اتاقش به فکر کردن مشغول بود .خودش هم ازاین بازی خسته شده بود و مطمئن بود برای سیاوش هم خسته کننده شده. او شماره ی سیاوش رااز یکی از دانشجویان گرفته و با تردید به آن نگاه میکرد. بارها دستش به طرف تلفن رفت اما نتوانست تماس بگیرد؛ بنابراین برای چندمین بار گوشی را روی تلفن کوبید . مطمئن بود نمیتواند با او رو در رو صحبت کند و بازهم مطمئن بود پشت تلفن راحتتر قادر به حرف زدن است . فقط نمیدانست آیا سیاوش به تلفن او پاسخ خواهد داد یا نه !
    درهرحال چون درخانه تنها بود دل به دریا زد و شماره ی منزل سیاوش را گرفت . خانواده ی سیاوش همه در پذیرایی به گفتگو مشغول بودند و سیاوش هم پس از مدتها در جمع آنها حضور داشتند. زهره کنار تلفن نشسته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و سکوت بر جمع حاکم شد.
    ـ الو ! بفرمایید ... سلام عزیزم.
    بعد درحالیکه به سیاوش نگاه میکرد با کنجکاوی گفت :
    ـ گوشی خدمتتون!
    سپس گوشی را کنار تلفن گذاشت و به سیاوش گفت :
    ـ بیا پسرم .باتو کار دارند .
    سیاوش که درحال خوردن تخمه بود با آرامش پرسید :
    ـ کیه مادر ؟
    زهره با لبخندی شیطنت آمیز گفت :
    ـ یک دخترخانوم ماهه .
    سینا و سیاوش به یکدیگر نگاهی کردند و بعد سیاوش ازجا برخاست و به طرف تلفن رفت .همه با لبخند نگاهش میکردند تنها سینا حیرتزده با نگاهش او را دنبال نمود.سیامک و زهره چشم به دهان سیاوش دوخته بودند.سیاوش گوشی را برداشت و گفت :
    ـ بله !
    بیتا که مدتی به انتظار مانده بود گفت :
    ـ آقای لطفی ؟
    سیاوش گفت :
    ـ شما ؟
    بیتا که مطمئن بود او را شناخته گفت :
    ـ میخواهید بگویید مرا نشناختید ؟
    سیاوش که فهمید خرابکاری کرده فورا گفت :
    ـ اَه خانوم شمایید ؟
    بیتا گفت :
    ـ میخواستم باهاتون صحبت کنم .
    سیاوش که خشمگین بود درحالیکه به سختی خودش را کنترل میکرد گفت :
    ـ من ... من نمیتونم صحبت کنم .
    بیتا گفت :
    ـ مقصودتون اینه که قطع میکنید ؟ بسیار خب منهم دوباره تماس میگیرم .می بینم که جلوی خانواده کمتر زبان درازی میکنید .
    سیاوش که خیس عرق شده بود گفت :
    ـ چندلحظه گوشی را نگه دارید میروم ازاتاقم صحبت کنم.
    بااین جمله گوشی را در برابر چشمان کنجکاو بقیه روی تلفن گذاشت و راه پله ها را در پیش گرفت .وقتی که بالا رفت زهره با شادی گفت :
    ـ بالاخره خودش را لو داد.
    سیامک گفت :
    ـ اون کی بود ؟
    زهره دستانش رابهم کوبید و پاسخ داد:
    ـ نمیدونم ولی خیلی باادب بود؛ گفت با سیاوش کار داره . اوه سیامک نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم .ندیدی چطور دست و پایش را گم کرده بود؟ سینا جون حتم دارم تو باید بدونی و طبق معمول حرف نمیزنی .
    سینا دستپاچه گفت :
    ـ من ... من ازکجا بدونم ؟
    زهره پرسید:
    ـ حداقل بگو اسمش چیه ؟ اون کیه ؟ ازهمکلاسی های دانشگاهشه ؟
    سینا با خنده گفت:
    ـ من نمیدونم زن عمو؛ درضمن اگر اون کسی را در نظر داشت مسلما به من میگفت .
    سیامک به زهره گفت :
    ـ حق با سیناست ؛ اگر خبری بود اول او می فهمید. بهتره عجله نکنی اگر لازم باشه او خودش به ما خواهد گفت.
    سیاوش گوشی رااز روی تلفن برداشت و گفت :
    ـ خانوم لقایی میشه بپرسم شماره ی منزل منو ازکجا پیدا کردید؟ و برای چی بامن تماس گرفتید ؟
    بیتا با آرامش گفت :
    ـ جواب سوال اولتون خیلی سخت نیست. ازیکی از بچه ها شماره تان را گرفتم و اماجواب سوال دومتون؛ گفتم که باید باهاتون صحبت کنم.
    سیاوش گفت :
    ـ ما حرفی برای گفتن بهم نداریم ؛ داریم ؟
    بیتا گفت :
    ـ آقای عزیز اگر من غرورم رو شکستم و با شما تماس گرفتم شما هم باید همانقدر ادب بخرج دهید و به حرفهایم گوش کنید.فکرمیکنید برای من خیلی آسان بود بهتون تلفن کنم ؟
    درهمین حین سینا وارد اتاق شد و سیاوش درحال پاسخ دادن به تلفن برایش سری تکان داد.بیتا ادامه داد:
    ـ برای من خیلی سخته جلوی مدیر دانشکده زیر سوال بروم؛ بااینکه علت آزار دادن شما را نمی فهمم اما به عقیده ام منطقی نیست ما اختلافاتمان را گریبانگیر دوستانمان هم بکنیم.
    سیاوش ازخود مطمئن گفت :
    ـ ولی این شما بودید که این لجبازی بچگانه را شروع کردید.
    بیتا خشمگین گفت :
    ـ یعنی شما هیچی ؟واقعا که !
    سیاوش با صدای آرامتری گفت :
    ـ ببینید خانوم اولا کار شما اصلا درست نبود که اینجا تلفن کنید چون... چون خانواده ی من فکرهایی میکنند که نباید بکنند . ثانیا با شما موافقم ؛ چرا ما باید بقیه را وارد این بازی احمقانه کنیم ؟ من به شما تعهد اخلاقی میدهم که مزاحمتی درست نکنم و شماهم قول بدهید با گروهتان دردسر درست نکنید. در ضمن ...
    سیاوش به سینا که مقابلش نشسته بود و نگریست و ادامه داد :
    ـ درضمن ازاینکه پیشقدم شدید متشکرم؛ این کار بیانگر گذشت شما بود. راستش ازصبح امروز داشتم فکرمیکردم چگونه به گفته ی مدیر دانشکده خودمان این اختلاف را حل کنیم .
    آنسوی خط اشک دردیدگان بیتا حلقه زد و گفت :
    ـ خدا نگه دار آقای لطفی .
    سیاوش گفت :
    ـ خداحافظ.
    سینا گوشی رااز او گرفت ؛ روی تلفن گذاشت و یکباره شروع کرد :
    ـ اون برای چی اینجا تلفن زده بود؟ درست بعداز آنکه آنهمه دردسر را توی دانشکده درست کرد. هیچ میدونی آنهایی که پایین هستند چه فکرهایی درباره ات کرده اند ؟ اگر بدونند اون کیه که زنگ زده واویلا! تصورش را بکن ؛ من که از یادآوری اش مو براندامم راست میشه .
    سیاوش بی خیال روی تخت دراز کشید و گفت :
    ـ اینقدر نق نزن سینا.
    سینا با عجله گفت :
    ـ نق نزنم ؟ تو چطور میتونی اینقدر راحت حرف بزنی؟
    سیاوش لبخندی زد و گفت :
    ـ برای اینکه ماهم مقصربودیم ولی با مرد بودنمون لااقل اندازه ی او شجاعت اعتراف به اشتباهمان را نداشتیم .بااینکه به ظاهر باهاش کاری ندارم ولی احترامی بیشترازقبل برایش قائلم .ای کاش میتونستم این مسئله را یک جوری بهش بگم .
    سینا عصبانی ازاتاق خارج شد و در را بهم کوبید و از صدای بهم خوردن در؛ سیاوش تازه به خودش آمد.
    * * *
    سرمیز شام زهره بیشتراز همیشه به سیاوش توجه نشان میداد. در گوش سیاوش زمزمه کرد:
    ـ حالا بیا و درستش کن!
    سیاوش متقابلا پاسخ داد:
    ـ چشم نداری ببینی به من میرسند؟
    زهره به سیاوش گفت :
    ـ بخور مادر؛ چشمات گود افتاده .
    سیامک با لحنی آمیخته به طنز گفت :
    ـ بخور باباجون .شنیدم چند وقت پیش از بی توجهی ها گله میکردی!
    وقتی شام را خوردند و سفره را جمع کردند سیاوش خواست به اتاقش برود که زهره صدایش کرد.
    ـ پسرم چندلحظه بمان.
    سیاوش با گامهایی سست چندپله ی بالا رفته را پایین آمد و مقابل پدر و مادرش و بقیه نشست. زهره گفت :
    ـ چرا فرار میکنی مادر؟ دیگه نمیگذارم حاشیه بروی .بارها خواستم دستت را بند کنم ولی پدرت را بهانه کردی و گفتی تا بازگشت او صبرمیکنی حالا پدرت برگشته و ...
    سیاوش دستش را بالا برد و میان سخنان مادرش گفت :
    ـ خواهش میکنم مادر ! من به پدر هم گفتم هنوز فرصتی برایم پیش نیامده .
    زهره با شیطنت گفت :
    ـ ای بدجنس! حالا خوبه امروز عصر خودم گوشی را برداشتم.
    سیاوش تا بناگوش سرخ شد و سر به زیر افکند و گفت :
    ـ مادر شما اشتباه میکنید. او یکی از هم کلاسی های من بود؛ جزوه ای به من داده بود که میخواست پس بگیرد.
    زهره گفت :
    ـ حق داری سرت را زیر بیاندازی چون چشمات رسوایت میکنند. حالا بگو ببینم اسمش چیه ؟ چندسالشه ؟
    سیاوش سرش را تکان داد و درحالیکه به عمویش مینگریست ازجا بلند شد و گفت :
    ـ عموجان شما چرا برای سینا دست بالا نمیکنید؟
    سینا معترض گفت :
    ـ یعنی چه ؟ توبه من چکار داری ؟ تومیخواهی گرفتارشوی گناه من چیه ؟
    سیاوش گفت :
    ـ آخه مسئله اینه که من نمیخواهم گرفتار بشم.به زور میخواهند گرفتارم کنند.
    سیامک نگاهی به زهره کرد و گفت :
    ـ خیلی خوب پسرم؛ شاید تو درست میگی .ولی اینو بدون از دست مادرت نمیتونی فرار کنی.بهتره هرموقع لازم دانستی به ما بگی .
    سیاوش سرش را خم کرد و گفت :
    ـ چشم اطاعت میکنم.
    بعد در برابر چشمان کنجکاو بقیه پله ها را بالا رفت.کیهان گفت :
    ـ حرکاتش که همینو میگه ؛ باید ببینیم دلش چی میگه . اون حالا همه چیز داره و درسش هم به زودی تمام میشود. امیدوارم آنقدر زنده بمانم که عروسی اش را ببینم .
    این حرف کیهان به یاد سیامک آورد که زمان طولانی گذشته و دیگر برادرش آن جوان سابق نیست که جوانهای محله از قدرتش هول و هراس داشتند و ناخودآگاه گذشته ها در ذهنش تداعی شد. او هم روزگاری از کیهان حساب میبرد و اگر پدرشان ازچیزی گلایه داشت به کیهان میگفت .کیهان صبور بودولی امان از وقتی که عصبانی میشد.سیامک به یاد آورد پدرش همیشه ازکله شقی او گله داشت و کیهان را به او نشان میداد و می گفت :
    ـ پسرم مردانگی به زور بازو نیست. اگر بتوانی در لحظات خشم به رفتارت مسلط باشی مردی.
    البته بالاخره هم کله شقی و عجله کار دستش داد و سبب شد بهترین سالهای عمرش را در سلولهای تاریک بگذراند.کیهان با پرسشی او را به خود آورد .
    ـ به چه فکرمیکنی داداش ؟
    سیامک لبخند تلخی به لب آورد و گفت :
    ـ به خیلی قبل.
    زهره و نسرین برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتند.کیهان نزدیک سیامک نشست و گفت :
    ـ بازهم رفتی توی فکر؟ دیگه گذشته ها گذشته خوب یا بد! حالا ما باید به فکر بچه هامون باشیم.
    سیامک گفت :
    ـ اصلا باورم نمیشه تو حالا دوتا نوه داری. انگار برای من زمان متوقف بوده.داشتم به سوزش ترکه های کف دستم فکرمیکردم.
    کیهان به شوخی گفت :
    ـ بنا نبود از بدیهای من یاد کنی .
    سیامک گفت :
    ـ حالا که فکرمیکنم می بینم بهترین اوقات زندگی ام همانموقع بود.وقتی که من بخاطر گوش نکردن به حرفهات تنبیه میشدم.یادت می یاد؟ توهمیشه به نوعی منو یواش میزدی.
    کیهان گفت :
    ـ آره ؛ تو اونموقع یازده دوازده سالت بود. مادرمون خدابیامرز همش ازتوی ایوان فریاد میزد؛ ننه تورو خدا یواش بزن برادرته. توهم که شیرمیشدی و فرار را بر قرار ترجیح میدادی.بعد هم تا دوسه ساعت جلوی من آفتابی نمیشدی .
    سیامک با لبخند پرسید :
    ـ کیهان هیچ وقت بچه های خودت را زدی ؟
    کیهان گفت :
    ـ خیلی کم؛ راستش من مسوول تربیت آنها نبودم.
    سیامک به ساعتش نگریست و به برادرش گفت :
    ـ مایلی دوری توی خیابان بزنیم؟
    کیهان گفت :
    ـ بدم نمیاد.
    سیامک ازجا بلند شد و گفت :
    ـ پس پاشو پیرمرد!
    کیهان درحال بلندشدن گفت :
    ـ داشتیم داداش؟
    هردو با خنده دست درکمر یکدیگر ازخانه خارج شدند.


    پایان فصل8


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل9

    بیتا و سیاوش هردو به قول خود عمل کردند و تشنج از دانشکده رخت بربست و همه خیلی زود فراموش کردند که اصلا ریشه ی آن جنگ و جدل ها چه بود.
    سینا؛ سیاوش رااز بیتا دور نگه میداشت ولی واقعیت این بود که نمیتوانست قلب او رااز بند بیتا رها کند. قلب او در گرو آن دختر خونگرم و مهربان بود و با هر تپش خود او را می طلبید.گاهی در تنهایی می اندیشید؛ من او را دوست دارم و حتم دارم او هم مرا؛ اما بخاطر اختلافات پدر و مادرهایمان باید همه چیز را فراموش کنیم. آخر گناه ما چیست که دل به هم باخته ایم ؟ ومن چگونه میتوانم زجر و عذاب چندساله ی پدرم را نادیده بگیرم و ازاو بخواهم دختر دشمنانش رابه همسری من برگزیند؟ خداوندا خودت شاهدی بارها به جنگ احساسم رفته و شکست خورده ام.
    سینا به او پیشنهاد کرد یکی از دخترهای معرفی شده توسط مادرش را برای ازدواج برگزیند تا بدین وسیله خاطره ی بیتا را فراموش کند؛ ولی او هرگز نمیتوانست احساسش را با دختری شریک شود که عشقی ازاو در سینه ندارد. همه نگران او بودند و کیهان برای تغییر روحیه ی او پیشنهاد مسافرت دسته جمعی داد.سیاوش ازقبول این سفرسرباز زد اما عاقبت به اصرار بقیه راضی شد. دانشکده هم در آن زمان ترتیب اردویی را داد تا دانشجویان آب و هوایی عوض کنند که البته سیاوش و سینا از قبل به خانواده شان قول داده بودند که باآنها به سفر بروند. پس در برابر اصرار هم کلاسی ها اظهار تاسف کردند و قول دادند درسفر بعدی کنار آنها باشند.
    روز سفر فرا رسید و همه به بستن چمدان مشغول شدند.سیاوش بی آنکه کسی متوجه شود عکس بیتا را هم در جامه دانش گذاشت و با قلبی شکسته همسفر بقیه شد. همراه داشتن عکس به او آرامش میداد. احساس داشتن نوعی تعلق ؛ اینکه به کسی می اندیشد به این امید که آن کس به او بیاندیشد. آنقدر در خود فرو رفته و بی تفاوت شده بود که برایش اهمیتی نداشت به کجا میرفتند. سینا هم که وضعیت او را درک میکرد بااو شوخی نمیکرد و سربه سرش نمیگذاشت . قبل ازاینکه حرکت کنند سرراه برای بنزین زدن به پمپ بنزین رفتند و سینا و سیاوش ازماشین پیاده شدند.سینا فرصتی یافت تا در فاصله پرشدن باک به او نزدیک شود.
    ـ سیاوش بااحتیاط بران. اصلا حالت برای رانندگی مساعده ؟
    سیاوش جدی و محکم گفت :
    ـ منظورت چیه ازاینکه میپرسی حالم خوبه یانه ؟ تو بهتره حواست به خودت باشه .
    سینا آرامتر گفت :
    ـ لااقل یک جور رفتار کن که خودت را انگشت نما نکنی . تورو خدا بگذار این سفر بهمون بچسبه .
    کارگر به سینا نزدیک شد و گفت :
    ـ باکتون پرشد آقا .
    سینا پول بنزین را به کارگر پرداخت و قبل ازاینکه سوار ماشین شود دوباره به سیاوش نگاهی پرمعنا انداخت و دریافت او در عالم دگیری است ؛ زیرا بی توجه به نگاه او سوار ماشین شد.سینا پشت رل نشست تا سیاوش حرکت کند و اوهم پشت سرش راه بیافتد .
    سینا از کیهان پرسید:
    ـ پدر؛ هنوز تصمیم نگرفته ایدکه کجا برویم ؟
    کیهان گفت :
    ـ با داداش صحبت کردم او گفت به مشهد میرویم و در راه بازگشت دو سه روز در شمال اقامت میکنیم ؛ فکرمیکنم اگر به آرامی حرکت کرده و شبها راهم جایی استراحت کنیم حدود پنج روز دیگرمشهد باشیم .
    نسرین گفت انشالله ؛ سپس پسته های مغز شده را مقابل کیهان و سینا گرفت و گفت :
    ـ بخورید؛ قبلا مغز شده. شما فکرنمیکنید اگر با هواپیما سفرمیکردیم راحتتر بود؟
    کیهان درحالیکه به عقب مینگریست گفت :
    ـ بله راحتتر که بود ولی مزه اش به همینه که ازتوی شهرهای دیگه هم رد میشیم. داداش چندین سال رنگ آفتاب و مهتاب را ندیده ؛حالا براش فرصت خوبیه که یک دوری تو شهرها بزنه .
    سینا گفت :
    ـ همینطوره پدر .دلم برای عمو خیلی میسوزه ؛ هنوز به اوضاع مسلط نیست.
    کیهان گفت :
    ـ این پسره که این روزها هوایی شده؛ همش مثل عروس توی اتاق قایم میشه. راستی سینا تو نمیدونی اون چشه ؟ شاید داره برای داداش خودشو لوس میکنه؟ اونم دیده اینها دست و پایشان برایش میلرزه نازه میکنه.
    سینا درحالیکه به سیاوش درماشین جلویی مینگریست با لبخند گفت:
    ـ اونو به حال خودش بگذارید پدر. قول میدهم این سفر رو به راهش کند.
    سیاوش درماشین خودش برای گریز از سکوت نواری را داخل ضبط گذاشت :

    خداوندا
    دیگر دنیا برای من تاریک است
    زندگی کوره راهی باریک است
    آخر قصه ی من نزدیک است
    این منم؛ ازهمه جا وامانده
    ازهمه ی مردم دنیا رانده
    عشق بی غم درخانه
    خنده های بچگانه
    برای من آرزو شده
    من ؛
    در بازی زندگی باخته ام
    و کاخ امیدی که ساختم
    عاقبت زیر و رو شد.
    با غرور بی دلیل آنها
    زخم کهنه ی قلبم تازه شده
    خدا کند این سکوت
    به شکستمان نرسد.

    سیامک دکمه ی ضبط را فشار داد و نوار بیرون زد.سیاوش درحین رانندگی متعجب از پدرش پرسید:
    ـ چی شد پدر؟
    سیامک گفت :
    ـ این چه شعریه ؟ تو این شعرها را گوش میکنی؟ بیخود نیست اینقدر روحیه ات خسته است.
    سیاوش آهی ازنهاد بیرون داد و گفت :
    ـ پس به چه اشعاری گوش کنم پدر؟
    سیامک گفت :
    ـ امید؛ وصال؛ فردای بهتر و خوشبختی و پیروزی.تو هنوز خیلی جوانی و روحیه ات مثل گل می ماندکه با کوچکترین خدشه ای آسیب میبیند .هربار تو را می بینم آرزو میکنم ای کاش یکبار دیگر جوان میشدم.
    سیاوش با لبخندی گفت :
    ــ بی معطلی بگم من برعکس شما فکرمیکنم پدر. چون هربار به شما مینگرم آرزو میکنم ای کاش هرچه زودتر این دوره طی شود ومن به سن و سال شما برسم.
    سیامک خندید و گفت:
    ـ به سن و سال من ؟ آخر پسرتو اول راه مانده ای؛ آن وقت آخر راه چه میکنی ؟
    سیاوش درحالیکه به روبه رو مینگریست به آرامی گفت :
    ـ آن وقت خیالم راحته که به آخر خط رسیده ام و خیلی از آرزوها را بر خودم حرام خواهم کرد. البته این حرف من به آن معنا نیست که شما آخرخط رسیده اید نه ! من همیشه روحیه ی شما را تحسین کرده ام. چون به نظرم شما برای هدف معینی این همه سال را تحمل کردید و آن هدف به شما قدرت تحمل و صبر بخشید.
    سیامک نگران گفت:
    ـ اینطور که من فهمیدم تو خودت را بی هدف میدانی و زندگی را پوچ! و گمان میکنم آرزوهایی دست نیافتنی داری! اما تنها چیزی که میتونم بعنوان توشه به تو بدهم؛ تلاش و پشتکار است.برای رسیدن به مقصود باید کوشش کرد و ازموانع نهراسید.
    سیاوش برای دلگرمی خودش پرسید:
    ـ پدر؟ شما فکر میکنید من به اهدافم برسم ؟
    سیامک دستش را فشرد و به گرمی گفت :
    ـ البته ؛ عزیزم تو بزرگترین وسیله برای رسیدن به آنها را داری و آن اینست که جوانی و سالهای سعادتباری را پیش رو داری.
    سیاوش نفس عمیقی کشید و پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین سرعت گرفت. سینا هم متعاقب او به سرعتش افزود و زیر لب زمزمه کرد:
    ـ معلوم نیست چشه !
    * * *
    پس ازگذشت چهارروز به مشهد رسیدند و کیهان که از قبل سه اتاق دریک هتل رزرو کرده بود آنها را راهنمایی نمود.سینا و سیاوش دریک اتاق ؛ زوج ها هم در دو اتاق دیگر مستقر شدند.سیاوش به محض اینکه وارد اتاق شدند خودش را روی تخت انداخت و دیدگانش را برای دقایقی روی هم نهاد. سینا گفت :
    ـ من میروم دوش بگیرم؛ توهم بهتره وسایلت راجابه جا کنی وبعداز من یک دوش آب گرم بگیری .
    وقتی سینا به حمام رفت سیاوش پس از مطمئن شدن از رفتن او سراغ جامه دانش رفت و عکس بیتا را بیرون آورد و پس ازاینکه دقایقی به او خیره شد گفت :
    ـ ببین چطور مارو آواره خودت کردی! تو اصلا خودت میدونی با قلب من چه کردی؟ چرا اینقدر به من بی تفاوت نگاه میکنی؟ آیا اصلا من درقلب تو جایی دارم ؟ نقش من در زندگی تو چیست ؟ تو چنان مرا به بند کشیده ای که هرجا باشم روحم نشانی تو را جستجو میکند. اصلاچرا باید ما روبه روی هم قرار میگرفتیم؟ اگر سرنوشت مابهم نرسیدن است چرا باهم آشنا شدیم؟ ای کاش آن روز توی پارک تو را نمی دیدم .ای کاش ...
    سینا با موهای خیس ازحمام بیرون آمد و سیاوش به سرعت عکس را در کیف دستی اش گذاشت . سینا درحال خشک کردن موهایش گفت :
    ـ اینجا هوا خنک تر ازشیرازه ؛ تو اینطور فکرنمیکنی؟
    ـ بله همینطوره .
    ـ فکر نمیکنم بقیه به سرعت ما آماده و جابه جا شوند.میگم بهتره توهم حمام کنی وهردو باهم دوری در شهر بزنیم.
    سیاوش گفت :
    ـ من حال و حوصله ندارم؛ بهتره تنها بری.
    سینا روبه رویش قرار گرفت و گفت :
    ـ بازکه شروع کردی! هیچ معلومه تو برای چی به سفر آمدی؟
    سیاوش درحالیکه دستانش را زیر سرش گذاشته و به سقف چشم دوخته بود گفت:
    ـ آمدم تااز خدا بخواهم برای حل مشکلم کمکم کند.
    سینا گفت:
    ـ پس به زیارت امام رضا برو و ازاو بخواه شاید قابلت دانست و کمکت کرد و شفاعتت را پیش خدا نمود.
    سیاوش زمزمه کرد:
    ـ یعنی میشه ؟
    سینا از بالای سرش چشم به چشم سیاوش دوخت و گفت :
    ـ اگر مقصودت بیتاست نه نمیشه. فکرش رااز سرت بیرون کن و ازامام رضا بخواه دراین راه کمکت کند.
    سیاوش عصبانی حوله اش را برداشت و به حمام رفت.


    پایان فصل9


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/