صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 62

موضوع: حکایتهایی از ملا نصرالدین

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزی ملانصرالدین از یکی از دوستان خود پرسید: فاصله مابین تهران و قزوین چند فرسخ است؟
    گفت: بیست و چهار فرسخ
    ملا گفت، حال اگر گفتي، فاصله قزوين و تهران چقدر است؟
    گفت: آنهم بيست و چهار فرسخ
    ملا گفت: نبايد چنين باشد، زيرا ميبينم فاصله عيد قربان تا عاشورا يكماه است، و حال آنكه فاصله بين عاشورا و عيد قربان يازده ماه است !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض خداشناسی

    خداشناسی

    - یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید:

    - اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم .
    - ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملانصرالدين گوسفند مردم را مي دزديد و گوشتش را صدقه مي کرد. از او پرسيدند: اين چه کاريست که مي کني؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدي برابر است فقط در ميان پيه و دنبه اش توفير است!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزي ملانصرالدين مردي را ديد که دهانش باز است و دارد خميازه مي کشد. ملانصرالدين نزديکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عيال بنده را هم صدا کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزي ملانصرالدين از خواب بيدار شد. هنوز لباسهايش را نپوشيده بود که شنيد چند نفر سوار گاري شده اند و مي خواهند به شهري بروند که قوم و خويشهاي ملا در آنجا هستند. ملانصرالدين که مال مفت پيدا کرده بود، همان طور لخت سوار گاري شد و به آن شهر رسيد. جماعتي که شنيده بودند ملا را به شهر آنها مي آيد گوشه اي جمع شده بودند تا او را ببينند. تا ملا را ديدند تعجب کردند و هاج و واج او را نگاه کردند. ملا که تعجب آنها را ديده بود با خونسردي گفت: شوق ديدار شما به من رخصت لباس پوشيدن نداد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملانصرالدين شنيده بود که اگر کسي ترياک بکشد، درد و غصه اش را فراموش مي کند و سر حال مي شود.نزد عطاري محل رفت و مقداري ترياک خريد و به منزل برد. بعد دور از چشم عيالش برد توي حمام و شروع کرد به کشيدن. اما ديد هيچ تاثيري ندارد. بعد همان طور لخت و بدون لباس از حمام بيرون آمد و رفت سراغ عطار و گفت: اين چه ترياکي بود که به من دادي اصلا" مرغوب نبود و هيچ افاقه نکرد. عطار نگاهي به سر تا پاي ملا انداخت و گفت: چه تاثيري بهتر از اين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض جسارت ملا

    جسارت ملا


    حاکم شهر دنبال مرد شجاعي مي گشت تا او را براي امر خطيري به ماموريت بفرستد. ملانصرالدين داوطلب شد تا اين کار مهم را انجام بدهد. حاکم گفت: تير انداز را خبر کنيد تا ملا را امتحان کنيم. تير انداز آمد و عمامه ملا را نشانه گرفت و تير انداخت، عمامه ملا سوراخ شد اما ملا از جايش تکان نخورد. بار ديگر تيرانداز تيري برداشت و قباي ملا را نشانه گرفت و آن را سوراخ کرد باز هم ملا از جايش تکان نخورد. حاکم از شجاعت و جسارت ملا خوشش آمد و دستور داد يک عمامه و يک قباي نو به ملا بدهند و او را براي ماموريت بفرستند. ملانصرالدين گفت: اگر ممکن است يک شلوار نو هم ضميمه آنها کنيد. حاکم گفت: شلوارت که سوراخ نشده؟ ملا گفت: اما پيش از آنها خيس شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض ارتفاع علم ملا




    ملا بر بالاي منبر رفته بود و طبق معمول داشت اراجيف به هم مي بافت. شخصي از او سوالي کرد. ملا گفت: نمي دانم. آن شخص عصباني شد و پرسيد: تو که چيزي نمي داني براي چي بالاي منبر مي روي؟ ملا گفت: من به اندازه علمم تا اين بالا آمده ام اگر مي خواستم به اندازه جهلم بالا بروم که تا حالا به آسمان رسيده بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملاي شکمو وقتي ملا جوان بود، پدرش او را به بازار فرستاد تا کله پاچه بخرد. ملانصرالدين در راه گرسنه شد و تمام کله پاچه را خورد و دندانها و استخوانهايش را براي پدرش آورد. پدر ملا گفت: اين که استخوان خالي است پس گوش آن کو؟ ملا جواب داد: گوسفند بيچاره کر بود و گوش نداشت. پدر ملا گفت: پس بگو بدانم زبانش کو؟ ملا جواب داد: حيوان زبان بسته لال بود و زبان نداشت. پدر ملا گفت: پس چشمانش کو؟ ملا جواب داد: گوسفند کور بود و چشم نداشت. پدر ملا گفت: پوستش کو؟ ملانصرالدين جواب داد: بيچاره کچل بود اما خدا را شکر دندانهاي سالم و محکمي داشت که آن را برايتان آورده ام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض پسر جاي پدر

    کنيز پدر ملا خوابيده بود، ملا که او را ديد پيش او رفت و کنارش خوابيد. کنيز پرسيد: تو کيستي؟ ملانصرالدين جواب داد: من پدرم هستم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/