ملاي شکمو وقتي ملا جوان بود، پدرش او را به بازار فرستاد تا کله پاچه بخرد. ملانصرالدين در راه گرسنه شد و تمام کله پاچه را خورد و دندانها و استخوانهايش را براي پدرش آورد. پدر ملا گفت: اين که استخوان خالي است پس گوش آن کو؟ ملا جواب داد: گوسفند بيچاره کر بود و گوش نداشت. پدر ملا گفت: پس بگو بدانم زبانش کو؟ ملا جواب داد: حيوان زبان بسته لال بود و زبان نداشت. پدر ملا گفت: پس چشمانش کو؟ ملا جواب داد: گوسفند کور بود و چشم نداشت. پدر ملا گفت: پوستش کو؟ ملانصرالدين جواب داد: بيچاره کچل بود اما خدا را شکر دندانهاي سالم و محکمي داشت که آن را برايتان آورده ام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)