یک روز ملا به در خانه همسایه اش رفت و در را زد. همسایه بیرون آمد و گفت چه میخواهی؟ ملا گفت که قابلمه میخواهم. مرد رفت و یک قابلمه بزرگ برای او آورد. ملا قابلمه را گرفت و به خانه برد. چند روز بعد قابلمه را برد به در خانه همسایه و در را زد. آن مرد آمد و قابلمه را از ملا گرفت. وقتی در قابلمه را باز کرد دید یک قابلمه کوچکتر توی آن است. از ملا پرسید که این دیگر چیست. ملا گفت وقتی قابلمه را از شما گرفتم حامله بود اینم بچه اش. مرد تعجب کرد و خیلی خوشحال شد و از ملا تشکر کرد و به خانه رفت. فردای آن روز ملا باز امد و از مرد طلب قابلمه کرد. آن مرد با خوشحالی و با خیال اینکه باز ملا آنرا میبرد و با یک قابلمه کوچک میاورد آنرا به ملا داد و با شادمانی به خانه رفت. ملا قابلمه را گرفت و رفت. مرد چندین روز منتظر ماند که ملا بیاید و دو قابلمه را به او پس بدهد ولی خبری از ملا نشد. عاقبت به در خانه ملا رفت و در زد. ملا در را باز کرد و پرسید چه میخواهی؟ مرد گفت قابلمه ام را میخواهم. ملا گفت قابلمه؟؟؟!!! مرد گفت آری قابلمه. ملا گفت خدا بیامرزتش قابلمه ات مرد. مرد با تعجب گفت قابلمه ام مرد؟؟؟؟؟؟؟ ملا گفت آری مرد. مرد گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟؟ ملا گفت قابلمه ای که حامله شود و بزاید خوب مردنش که تعجب ندارد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)