داستان خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود . روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده ؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.
آدم عاقل
روزی ملا الاغش را برد بازار تا بفروشد . به دلالی گفت : اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی ، انعام خوبی به تو میدهم . دلال افسار الاغ را گرفت ، رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ . این قدر از چالاکی ، نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که ملا پشیمان شد و با خودش گفت : مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد . سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد .
بهشت یا جهنم
روزی ملایی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد . در آخر صحبتهایش گفت چه کسی دوست دارد به بهشت برود ؟!!!!
همه مردم به غیر از ملا دستشان را بالا بردند .
ملای موعظه گر پرسید : حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود .
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد .
ملا رو کرد به ملا نصرالدین و گفت : جناب ملا ! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم ، پس عاقبت می خواهی کجا باشی ؟
ملانصرالدین جواب داد : همین جا برای من بسیار خوب است . خدا را شکر از جا ومکانم راضی هستم .
داستان ملا در جنگ
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی
ملا دو زن داشت و سعی میکرد هردو را راضی نگه دارد.
روزی یکی از زنها از ملا پرسید: کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟
ملا گفت: هر دوی شما را یک اندازه دوست دارم.
اما زنها رضایت نداده و زن جوانتر پرسید: اگر روزی در حین قایق سواری ، ما زنها در دریا بیفتیم شما کدامیک را اول نجات میدهید؟
ملا که مانده بود چه بگوید رو به زن پیرتر کرد و گفت: فکر کنم شما کمی شنا بلد باشید.
ملا که زن زشتی را به همسری برگزیده بود ، یک شب بی دلیل مدتی به چهره او خیره شد. زن علت را پرسید . ملا در جواب گفت : امروز چشمم به صورت زن زیبایی افتاد و هر چه سعی کردم نگاهش نکنم موفق نشدم ، بنابراین امشب به کفاره آن برای اینکه گناهانم بخشیده شود دو برابر آن به تو نگاه می کنم
سر و ته اش مال ملا
یک ملا کنار رودخونه ای نشسته بود،دید که روی آب چند تا کالا داره میاد به طرفش.فوراً رختاش رو در آورد و پرید تو آب،دو تا از کالا ها رو با دستاش گرفت،دو تا یه دیگه به طرف ملا می اومد.ملا کالا های دستش رو با پاهاش گرفت و اون دوتای دیگه رو با دستش گرفت.از دور دید که یک کالای دیگه داره میاد به طرفش،یکی از کالاهای دستش رو با دندوناش گرفت و اون یکی بسته رو با دستش از آب گرفت.در همین لحظه یه کالای دیگه تو آب نمایان شد.خلاصه ملا هرچی زور زد دیگه نتونست بسته ی ششم رو بگیره،نزدیک رودخونه یه مردی نشسته بود،دستش رو دراز کرد و بسته رو گرفت،ملا در حالی که از عصبانیت داشت دندوناش رو به هم می سایید،گفت:
آهای مرد!
اون بسته ای که گرفته ی باهات شریکم ها!
از اونجاست که گفتن:
سر و ته اش مال ملا
از شش تا ،پنج تاش مال ملا
یکیش مون زمین از اون شش تا
تو اون یکی هم چش داره ملا
ملانصرالدین در مجلسی نشته بود و در مورد فواید پس گردنی صحبت میکر و میگفت:پس گردنی بسیار مفید است ریزا انسان را از خماری در می آورد، خلق و خوی انسان را نیکو می کند، سرکشان را رام می کند، افراد اخمو را گشاده رو میسازد، خواب را از چشم دور میسازد و رگ های گردن را کلفت میکند و از همه مهم تر این که باعث خنده دیگران میشود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)