مقدمه
انسان با اولین گریه های کودکانه پا به دنیایی که می گذارد که آمیزه ای از غم و شادی است. گویی تقدیر آدمی چنین رقم است که در انبوه غم ها و شادی ها، زندگی را تلخ یا شیرین تجربه کند. شاعران و عارفان ایران زمین فراتر از غم و شادی به دوست می اندیشند و با این حال به عنوان یک انسان در گیر و دار این و آن روز گار می گذرانند. در این مقاله ابتدا به بررسی اجمالی موضوع غم و شادی در اندیشه و تفکرات شاعران قبل از مولانا پرداخته ایم و در ادامه به شکلی ویژه به مولانا پرداخته ایم و سروده های ارزشمند شاعرعارف را از این منظر مورد نقد و بررسی قرار داده ایم. تعالیم متفاوت شمس از یکسو و منش عارفانه مولانا و شور و شوق روحانی وی از سوی دیگر، او را در ردیف شادمانه ترین عارفان ایران زمین قرار داده است. زیر و بم مترنم غزلیات شمس و شور و حال ریخته در این اثر جاوید ، حاصل سماع روح شاعر در بیکرانه هاست و شاید همین دقیقه عمیق است که او را از خیل شاعران اندوه سرای سده های سوم تا دهم متفاوت کرده است. در این نوشته ما چند و چون ذهن و زبان مولوی کاویده ایم تا راز و رمز این شادی و انبساط خاطر را پیش چشم خواننده آوریم. در این میان از جبر و اختیار می گوییم و تفاوت آشکار مولانا را با دیگر شاعران همردیف او بیان خواهیم کرد. مولوی را در اختیار یا جبری عارفانه غوطه ور خواهیم دید و باز این از دو منظر وجد و حال عارفانه او را به تماشا خواهیم نشست. ردیابی اندیشه های شمس و بروز شادمانگی های این پیر عارف در آثار مولانا، ما را به دریافت منشاء و مبداء سرمستی های مولانا رهنمون خواهد شد. مقایسه مولانا و خواجه اهل راز حافظ از این زاویه قابل نامل است و بررسی این تنوع و تفاوت گوشه هایی دیگر از شخصیت این دو شاعر بزرگ عارف را بر ما خواهد نمود. این مقاله بهانه ای است تا از زبان آهنگین مولانا اشعار و غزلیاتی را نمونه آوریم و خواننده را در این ترنم جاوید با خود هم نوا سازیم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
کلید واژگان:
شادی / غم / غزلیات / شمس / مولوی /
پیش در آمد
انعكاس صریح اندیشه های زروانی ، مسیحی ، مانوی ، هندی و...در آثار شاعران و نویسندگان قرون بعد از اسلام به خلق اندیشه های جبرگرا انجامیده است . اشعار اولین شاعران پارسی گو ، از جمله محمد بن وصیف ، فیروز مشرقی ، ابوسیلك گرگانی و شاعران دوره های بعد از این گونه تفكرات بی تأثیر نبوده است .
كریستین سن می نویسد : در تحت تأثیر تفكرات جدید ( یعنی افكار مسیحی ، مانوی ، هندی ) آن خوش بینی كه بنیان دین زردشتی و محرک مردمان به كار و كوشش بود پژمرده و گسیخته شد . میل زهد و ترك دنیا كه در فرقه های مخالف آیین زردشت ، رواجی تمام داشت رفته رفته وارد آیین زردشتیان گردید و بنیان این دیانت را برانداخت .. در این وقت زروانیت كه در عهد ساسانی شیوعی یافته بود موجب شد كه مردمان اعتقاد به جبر پیدا كرده و این اعتقاد به منزله زهری جانگزای بود كه روح مزدیسنی قدیم را از پای درآورد .
توجهات خاص فردوسی بزرگ به فرهنگ ایرانی ، شعر او را در دو راهة تفكرات زروانی و مزدایی قرار داده است . خرد وزری پیرطوس ، او را از ابراز نظرات عاطفی افراطی و احساسی باز داشته و او به فراخور موضوع ، در اوایل یا ما بین داستان خود به بیان موضوعاتی می پردازد كه رنگ و بویی كاملا عبرت آمیز و اندیشه ور دارد . بی اعتباری دنیا ، كوتاهی عمر ، جدال با سرنوشت و زمان ، از مهمترین موضوعات مطرح شده در اشعار اوست .
بیا تا به شادی دهیم و خوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی زرنج
تأثیرات زبان و اندیشه حكیم خراسان بر شاعران دوره های بعد خصوصا خیام نیشابوری كاملا مسلم و آشكار است :
خیام نیشابوری به دلایلی معروفترین شاعر این حوزه به شمار می رود . عدم عدول خیام از چنین اندیشه هایی و تأكید تمام او بر چنین تفكرات عبرت آمیز ،در عین حال یأس آلوده و سیاه ، او را به عنوان شاعری صاحب سبك معرفی كرده است . چون و چرا در كار خلقت ، انكار برخی از مبانی دینی و اعتقادی ، جبرگرایی ، ناتوانی انسان در برابر مرگ از مؤلفه های معنایی شعر خیام به شمار می رود . خیام انسان را از درك راز و رموز هستی عاجز دانسته و او را به شادخواری و لذت جویی دعوت میكند :
تا كی غم این خورم كه دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پركن قدح باده كه معلومم نیست
كاین دم كه فرو برم برآرم یا نه
گروهی در تعداد رباعیات خیام و حتی در اینكه شخصی به نام خیام اصولا وجود داشته است یا نه تردید روا داشته اند . به عقیده ما حتی اگر چنانکه برخی اذعان كرده اند خیام وجود خارجی نداشته باشد اما چیزی تحت عنوان تفكرات خیامی وجودی كاملا آشكار و مسلم دارد . تفكراتی كه در قرون بعد ، شعرشاعرانی چون حافظ ، سعدی ، جامی ، صائب و دیگران را تحت تأثیر قرار داده است .
ابوبكر عتیق نیشابوری همشهری خیام ، در قصص قرآن و در بیان خلقت آدم و با اعتقادی راسخ این واژگان را رقم می زند : آنگاه خدای تعالی بر آن گل آدم (ع) چهل روز باران اندوهان بارید تا آغشته گشت و آنگاه یك ساعت باران شادی بر آن بارید .
سالها بعد ، رشید الدین میبدی كه آموخته های خود از پیر مناجات خواجه عبداله انصاری را بر بیاض كاغذ می ریخت در كشف الاسرار خود چنین نوشت : در فراق دوست چندان گریستن باید كه وهمت چنان افتد كه با اشك آمیخته است و با قطرات اشك در كنارت خواهد افتاد .
عطار نیشابوری برتری انسان بر قدسیان را وجود درد در آدمی می داند :
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی در خورد نیست
هر كه او خواهان درد كار نیست
از درخت عشق بر خوردار نیست
گر تو هستی اصل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
نظامی گنجوی در همان زمان در مكانی دور از عطار ،به نظم منظومه های سراسر غم و شادی خود می پردازد . وی اگر چه با وصف مناظر شادی و بزم ، شاعری شادمان و طربناك به نظر می آید اما نه غم و نه شادی هیچیك را شایسته دل بستن نمی داند :
رها كن غم كه دنیا غم نیارزد
مكن شادی كه شادی هم نیارزد
مقیمی را كه این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
از آن سو ، خاقانی شروانی دیگر شاعر سبک آذربایجانی با زبانی سترگ مرثیه خوان زندگی است . مرثیه كافی الدین و مرگ فرزند ، عبرت آموزی های ایوان مداین و قصیده ای كه در غم نان پرداخته است هرگز او را از شادمانگی رخساره صبح غافل نكرده است :
دم عاشق و بوی پاكان نماید
مگر صبح بر اندكی عمر خندد
كه دارد دم سرد و خندان نماید
افصح المتکلمین سعدی شیرازی شاعری عاشق است و آنگاه كه به تغزل می پردازد جز خوبی و زیبایی معشوق نمی بیند .
دوستان عیب كنندم كه چرا دل به تو بستم
باید اول به تو گفتن كه چنین خوب چرایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم كه غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی آنگاه كه به اجتماع رجوع می كند و به نگارش گلستان می پردازد از نگاهی واقع بینانه تر برخوردارست و شادی و غم و تلخ و شیرین زندگی در زبانی عبرت آمیز و پند آموز به تصویر میكشد. با اینهمه اوضاع نابسامان عصر چنگیز حتی این شاعر مسافر و گریز پای را از تبعات خود مصون نداشته است . تأثیر نابسامانیهای اجتماعی از یكسو و از سوی دیگر تفكرات اشعری سعدی كه حاصل آموخته های وی از نظامیه بغداد است او را به سرودن اشعاری سراسر عجز و دلتنگی وادار كرده است :
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا كه توانی كه سنگ زیرینم
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یك دانه چون جهد از سنگ آسیا
غم شربتی ز خون دلم نوش كرده و گفت
این شادی كسی كه در این دوره خرم است
با همه این احوال ، سعدی شاعری عارف است و در این مقام كلامی دیگر گونه تر را ارائه می كند :
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده ساقی آن كاین غم از اوست
بعد از این مختصر که به عنوان پیش در آمد تقدیم گردید به مولوی و آثار ارجمند او می پردازیم و گوناگونگی سروده های این شاعر عارف را از منظر موضوع شادی و غم مورد بحث و بررسی قرار می دهیم.
مولوی، فرح بن فرح
مولانا جلال ادین محمد بلخی ،خود را فرح بن فرح می داند . "مولوی كه ماضی و مستقبل را سوخته و فردای نسیه را گردن زده است از ساعت و تلوین رسته است و ابن الوقت و بل میر اوقات و احوال شده است . او كه جانش در عروسی و عید كردن و نو شوندگی و گذار مستمر است كجا اجازت می دهد كه خاشاك ملال در دلش بپاید ."( سروش، عبدالکریم. قصه ارباب معرفت. ص253)
جمله تلوین ها ز ساعت خاسته است
رست از تلوین و از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شدی
چون نماند محرم بی چون شدی
غزلیات او بعد از گذر قرون متمادی ، هنوز در ترنم موسیقیایی خود ، انسان را وجد می آورد و به رقص و هلهله وا می دارد . این شور و شوق عارفانه و این وجد و حال روحانی چیست كه از پس سالها ، با گذاراز منازل های تاریك زمان و مكان خود را به امروز رسانده و هنوز آن واژگان مترنم ، در اشتیاق معشوق هلهله سر می دهد :
چه عروسی است در جانكه جهان زنقش رویش
چو دو دستنوعروسان تر و پر نگار گردد
راز و رمز شادمانگی مولانا
برای پاسخ به این سؤال فرازهایی از مقالات شمس را از نظر می گذرانیم و بعد به تحلیل موضوع می پردازیم : شمس تبریزی در انتقاد از اندیشه های یأس آلود و انحصار طلب فلسفی می گوید : شمس جهت نور خداست ، فلسفیك مانده بالای هفت فلك ، میان فضا و خلاء ، فلسفیك گوید عقول عشره است و همه ممكنات را محصور كرده ، عالم فراخ خدا را چگونه در حقه ای كرده. (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
شمس معتقد است كه : عالم بس بزرگ و فراخ است . تو در حقه كردی كه همین است كه عقل من ادراك می كند .. در عالم اسرار اندرون آفتابهاست ، ماه هاست ، ستاره هاست . در اندرون من بشارتی هست. مرا عجب از این مردمان است كه بی آن بشارت شادند . اگرهر یكی را تاج زرین بر سر نهادندی بایستی كه راضی نشوندی كه ما این را چه كنیم . ما را گشاد اندرون می باید .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
ثمره این گشاد اندرون و بشارت و سرور و بهجت كه در وجود سراسر اشتیاق شمس موج می زند آن شادی بیكران و طرب فسون سازی است كه با تلالو خیره كننده خود فضای شعر مولانا را پر كرده است.
شمس در جایی دیگر می گوید : دلی را كز آسمان دایره افلاك بزرگتر و فراخ تر و لطیف تر و روشن تر است بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود زندان كردن . (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 180)
وی در این مقام حتی در حدیثی نبوی پیچیده است و به نقد آن پرداخته است : در هیچ حدیث پیغامبر (ص) نپیچیدم الا این حدیت كه الدنیا سجن المؤمن چون من هیچ سجن نمی بینیم . می گویم سجن كو ؟ (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 181)
و در جایی دیگر می گوید : مرا از این حدیث عجب می آید كه الدنیا سجن المؤمن كه من هیچ سجن ندیدم ، همه خوشی دیدم ،همه عزت دیدم ، همه دوست دیدم .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 182)
وی در دو جایگاه دیگر نیز به تحلیل این حدیث پرداخته و البته توجیهی نیزدر نهایت برای آن ارائه می كند .
این عشق و شور و حال و وجد و شادمانگی ، بی گمان سراپای وجود مولوی را كه به آن پیر سرخ روی عشقی زبانزد می ورزد آكنده است . او خود به این امر معترف است كه :
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صف ها زده چون بندگان بی اختیار
دقایق كلام شمس اینگونه در كلام ملای روم جلوه یافته است :
تو زضعف خود مكن در من نگاه
بر تو شب بر من همین شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من این زندان چون باغ
اندیشه های خیامی اگر به شادی های مبتذل و خوش گذرانی ها و لذت جویی های اپیكوریستی می انجامد این گونه نگاه دقیق و موشكافانه عارفانه به نوعی شادمانی منطقی و خردمندانه منتهی می شود :
هر كه را پر غم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
اگر تو عاشقی غم را رها كن
عروسی بین و ماتم را رها کن
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
وی باز، با زبانی پر آهنگ و مترنم ، این شادی روحانی را اینگونه به تصوی می كشد :
مسجد اقصاست دلم ، جنت مأواست دلم
حور شده ،نور شده ، جمله آثارم از او
قسمت گل خنده بود ، گریه ندارد چه كند ؟
سوسن و گل می شكند در دل هشیارم از او
خانه شادی است دلم ، غصه ندارم چه كنم ؟
هر چه به عالم ترشی ، دورم و بیزارم از او
نا خویشاوندی های مولوی و حافظ
نیمی از وجود خواجه اهل راز حافظ، مولانایی است و نیمی دیگر خیامی.... یا به تعبیر بهتر اندیشه های حافظ تلفیقی از اندیشه های عرفانی مولانایی و اندیشه های فلسفی خیامی است . این تضاد را می توان بر دیگر تضادها یا دوگونگی ها و دو گانگی های شعر حافظ افزود. در شعر حافظ غم حداقل دردو حوزه مختلف بكار رفته است . یعنی در حقیقت غمهای حافظ دو گونه است :
غمهای فلسفی حافظ ، خیام گونه اند ، حدت و شدت كلام خیام در شعر حافظ دیده نمی شود كه بی گمان تفكرات عرفانی وی در این توازن و تعدیل اندیشه بی تأثیر نبوده است . غمهای فلسفی حافظ ، غم نیستی و فنای آدمی است . او غمگین است چون اساس و بنیاد هستی و شالوده آرزوها را سخت سست می بیند . او غمگین است چون انسان را از درك اسرار هستی عاجز می یابد . دوای این غم سیاه و یأس آلوده ، چیزی جز شراب ارغوانی نتواند بود :
غم زمانه كه هیچش كراننمی بینم
دواش جز می چون می چون ارغوان نمی بینم
پیوند عمر بسته به موی است هوش دار
غمخوار خویش باش ، غم روزگار چیست ؟
می خور كه هر كه آخر كار جهان بدید
از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت
جام مینایی می سد ره تنگ دلی است
منه از دست كه سیل غمت از جا ببرد
اگر نه بادهغم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
غم های عرفانی حافظ رنگ و بوی كاملا متفاوت دارد . غم های حافظ در این مقام ، آنات و لحظات شیرینی است كه با عشق و خاطره و یاد معشوق همراه است . غم در این حال و هوا ، معادل كلمه عشق است و گاهی نیز با كلمه درد در یك ردیف قرار می گیرد . عشق بار عظیم امانتی است كه انسان تحمل آن را بر جان شیفته خود پذیرفته است . عشق بخششی ازلی است كه حافظ در آن زمان كه دیگران قرعه قسمت بر عیش زده اند او غم عشق را برگزیده است :
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل دیوانه ی ما بود كه هم بر غم زد
دکتر عبدالکریم سروش در قصه ارباب معرفت و در بیان حالات شادمانگی مولوی و حافظ و بیان تفاوت های موجود در این میان، مولوی را شاعری در وصال می داند و حافظ را شاعری در فراق. سروش حافظ را در مقام عاشقی می داند و مولوی را در مقام معشوقی می داند به استناد سخن افلاکی در مناقب العارفین که در بخشی از کتاب آورده است:" حضرت خداوندگار تبسم کنان فرمود که ایشان را( منصور حلاج و بایزید و ...) مقام عاشقی بود و عاشقان بلاکش باشند و مارا مقام معشوقی است."( افلاکی . مناقب العارفین. ج1.ص467)
در بخش دیگری از قصه ارباب معرفت چنین می خوانیم:" حافظ در قید زمان بود و مولوی از بند زمان رسته.... مولوی فرح بن فرح است اما حافظ شقایقی که همزاد داغ است.... همین خار حسرت و تیغ ملامت و ندامت جان حافظ را می گزد و بال و پر این عقاب عرصه معنا را می بندد تا از دام زمان نگریزد"...."حافظ غمگین و شرابخواه است و مولوی بی غم و بی باده مست"( سروش، عبدالکریم. قصه ارباب معرفت. ص256):
حافظ : شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
مولوی : باده غمگینان خورند و ما زمی خوشدل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
مولوی شاعری مختار است و حافظ شاعری سخت تابیده در چنبره جبر... مولوی در تعبیری زیبا، بار امانت را " اختیار" می داند که انسان خود خواسته آن بار عظیم را در ناباوری آسمان و زمین و کوه ها به شانه کشیده است و حافظ دیوانه ای که نا خواسته قرعه فال امانتی ناشناخته را به نام او رقم زده اند... مولوی خود برگزیده است و حافظ برگزیده شده است.... حافظ قفس آلوده ای است که اگر چه از کنگره عرش نفیرش می زنند اما همچنان در پس آینه هستی ، طوطی صفتش داشته اند اما مولوی طوطی ناطق گریزان از بند هجران است و پران تا هندوستان جان
مولوی شاعری مختار
رواج اندیشه های جبر گرایانه اشاعره، از قرن دوم تا نهم بسیاری از شاعران و نویسندگان بنام ایران زمین را در سیطره تفکری جبری قرار داد بدانسان که حتی ارجمندانی چون فردوسی، سعدی و حافظ از این چنبره تنگ و تاریکراه گریز و نجات نیافتند. از میان خیل انبوه شاعران و نویسندگانی که در طی این چند قرن ، به انعکاس تفکرات جبرگرایانه پرداختند اشعار و نوشته های بسیاری موجود است که ادعای ما را دلیلی مبرهن است.از میان همه شاعران نامی این چند قرن، شاید تنها به صراحت بتوان از مولانا نام برد که خود را همواره از این دایره تنگ تفکرات جبرگرایانه به دور داشته است. نزدیک به دوهزار بیت از مثنوی معنوی به اثبات اختیار اختصاص می یابد و مولوی در جای جای شاهکار عارفانه خود به تبیین این ماجرای پر دامنه می پردازد و به هر شکل ممکن به رد نظریه های تسلط جویانه و یاس آلود جبری می پردازد.... مولوی با شناخت جوانب امر و آگاهی بر چند و چون اندیشه های فلسفی و کلامی به اثبات اختیار انسان می پردازد.
از این نگاه مولوی شاعری منحصر به فرد به نظر می رسد. حتی زمانی که او در حوزه تفکراتی عارفانه به جبری اختیاری تن در می دهد نه تنها یک دست افشان از وجد و حال او کاسته نمی شود که مشتاق تر از پیش و در کمال ادب سر رشته اختیار را به دوست وا می گذارد و در سروده های ارجمند خود با انعکاس روح مشتاق و منبسط خویش می پردازد. بنا براین عقیده متعالی ، عارف در مراتبی از سلوک بدان جایگاه می رسد که اختیار وخواسته جزء را در قیاس با مشیت کل نادیده می گیرد و باز مشتاق و خود خواسته به جبری دیگر گونه تر تن در می دهد که جبر عارفانه اش می نامد.اگرچه به عقیده کاملا مستدل او این نه جبر، این معنی جباری است.
وجود چنین تفکراتی عمیق و تامل انگیز در عین حال فعال و انگیزش بخش، مولوی را به شاعری سراپا شور و شوق و سرمستی و دلدادگی بدل می سازد که در جلوگاه معشوق ازل سر از پا نمی شناسد و وجد و شور و حال خود را در کلامی کاملا مترنم و آهنگین به تصویر می کشد... این آزادی بی دریغ جان، حتی گاه او را از انحصار در تنگنای قافیه بدور می دارد آن سان که فراتر از دغدغه های کلام به سماع جاوید جان می اندیشد.
مولوی از این دیدگاه با شاعران هم ردیف خود تفاوتی آشکار دارد و همین تفاوت، شادمانگی وصف ناپذیر متفاوت تری را در کلام او می ریزد که بعد از چند صد سال با خوانش غزلیات سماع انگیز او این وجد و حال با گسست و شکست زمان خود را به انسان غم آلوده و اندوه نصیب همه قرون می رساند.
ای شکران ای شکران کان شکر دارم ازو
پند پذیرنده نیم ،شور و شرر دارم ازو
خانه ی شادی ست دلم،غصه ندارم، چه کنم؟
هرچه به عالم ترشی،دورم و بیزارم ازو
کی هلدم با خود؟کی؟می دهدم برسر می
گل دهدم در مه دی،بلبل گلزارم ازو
من خوش و تو نیم خوشی،جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می بکشی،زانکه گرفتارم ازو
آشنایی مخاطب با ذهن و زبان مولانا، ما را از ارائه مثال های بیشتر در این مورد بی نیاز می كند . این اندیشه های دقیق و این فضای طرب انگیز و شادی بخش از ویژگیهای كلام مولوی به شمار می رود .
مثال ده كه نروید ز سینه خار غمی
مثال ده كه كند ابرغم گهر باری
مثال ده كه نریزد گلی زشاخ درخت
مثال ده كه كند توبه خار ، از خاری
این بخش را با غزلی معروف از مولای روم به پایان می بریم و به بخش های دیگر می پردازیم. حضرت مولانا در این سروده شریف دیدگاه های خود را در باب چند و چون شادی و غم اینگونه زیبا به تصویر می کشد:
جنتی کرد جهان را زشکر خندیدن
آنکه آموخت مرا همچو شکر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
به صدف مانم،خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر ،همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم ،زدرون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ورتو عیسی صفتی؟خواجه!در آموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن...
ترنم شادمانه غزلیات شمس
روح شعله ور و گدازان مولانا در کلمه کلمه اشعار او خصوصا در غزلیات شمس انعکاس دارد. اوزان متنوع, رقص واژگان، طنین آوا ها و نوا ها، تکرار واژگان و اصوات همه و همه دست به دست هم می دهند تا شادمانگی روح مشتاق مولانا را به تصویر بکشند. در آخرین منزل این مقصود قلم را به دست صاحبان قلم می سپاریم تا آن ارجمند از سماع کلمات در غزلیات شمس بگویند:
"از عصر خنیاگران باستانی ایران تا امروز آثار بازماندة هیچ شاعری به اندازة مولوی با نظم موسیقایی هستی و حیات انسانی هماهنگی و ارتباط نداشته است. تنوع اوزان در غزلیات مولانا بسیار درخور تأمل است: "در یك صد غزل حافظ دوازده وزن به كار رفته، سعدی هیجده وزن و مولوی بیست و دو وزن. این تنوع اوزان عروضی در دیوان شمس به حدی است كه كمتر وزنی از اوزان شفاف و شاد عروض فارسی را می توان یافت كه در دیوان شمس مورد استفاده قرار نگرفته باشد. بدین گونه دیوان شمس جامع ترین سند اوزان شعر فارسی به ویژه اوزان شفاف است. چون خواستگاه طبیعی وزن در دیوان شمس، حركت سماع و رقص و تپش قلب و نبض سریانده است و چنگ و چغانة مولوی با حركت های طبیعی زندگی و قلب انسان كوك شده است در دیوان شمس با همة تنوع اوزان جای چندان زیادی برای اوزان كدر و غمگین وجود ندارد علت این امر آشكار است زیرا مولانا عاشق سما و رقص بوده و آهنگهایی كه به هنگام سماع می نواخته اند غالباً شفاف و شاد و پر جنبش و پویا بوده است و این آهنگ ها حركت اصلی را در موسیقی شعر سبب می شده است". (شفیعی کدکنی، محمد رضا. موسیقی شعر. ص 312).
از چهل و هشت وزن عروضی كه مولوی در غزل های خود به كار برده است هیجده وزن یا به ندرت در شعر فارسی به كار رفته است یا اصلاً پیش از مولوی به كار نرفته است. حداقل می توان سیزده وزن را از ابتكارات خود مولوی دانست. (پورنامداریان، تقی.در سایه آفتاب . ص 183).
از مجموع روایات و افسانه ها و به طور روشن تر و قطعی تر از خلال دیوان شمس و مثنوی این تصور به ذهن متبادر می شود كه در روح و جان مولوی سرچشمه جوشانی از عشق و نیكی جاری بوده كه تمام زندگی و آثار او را در برمی گیرد. روح غنایی او بر حقایق زندگی نشاط و امید می پاشد و همه چیز را زیبا می بیند و با آهنگ جادویی كلام خویش آن را به نوا در می آورد.
"مولانا غزل هایش را با زبان غنایی بیان می كند و با خواندن آن انسان خیال می كند یكی از غزل های عاشقانه سعدی را با صدای ساز می شنود.
نار خندان كه دهان بگشادست
چون كه در پوست نگنجد چه كند
مه تابان به جز از خوبی و ناز
پس بدین نادره گنبد چه كند
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
( به نقل از کتاب سیری در دیوان شمس، ص، 272)
مولوی به طرف كمال مطلق روی آورده، به اوج زیبایی مجرد می پرد، به سوی بی سویی، به لامكان و لایتناهی، به طرف حقیقت وجود كه همة كائنات را گرم و روشن كرده است می رود. موسیقی دیوان شمس كه در هیچ دیوان غنایی دیگر یافت نمی شود از همین جا سرچشمه می گیرد.
مقصود از موسیقی، تنها "وزن" و آهنگ غزل های مولانا نیست كه در كمتر دیوانی نظیر آن را می توان یافت.
"مولانا موسیقی می دانسته و رباب می زده و حتی در رباب اختراعی داشته است. دانستن موسیقی كه در حقیقت مایة وزنست به مولانا این سرمایه را داده است كه در اشعار خویش تفنن كرده و بیش از هر شاعری اوزان گوناگون در غزل آورده است".
به عقیدة آقای فروزانفر "3500 غزل مولانا در 55 بحر ساخته شده كه هیچ یك از شعرا این اندازه در اوزان توسعه ندادهاند. تمام اوزانی كه در شعر قدیم وجود داشته و به قول شمس قیس بعضی از آنها جزو اوزان متروكه است در دیوان شمس هست و بهتر از اوزان معموله ساخته است . . . "
چه بسیاری از این غزل ها توأم با آهنگ موسیقی سروده شده است و علت موجدة آنها را هماهنگی با ضرب باید فرض كرد، باید غزل های زیر و اوزان ضربی دیگر كه در دیوان شمس فراوانست.
حیلت رها كن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو پروانه شو
ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
دیوان شمس دریاست، آرامش آن زیبا و هیجان آن فتنه انگیز است، مثل دریا پر از موج، پر از كف، پر از باد است. مثل دریا جلوه گاه رنگ های بدیع گوناگون است، سبز است، آبی است، بنفش است، نیلوفری است. مثل دریا آیینه آسمان و ستارگان و محل تجلی اشعة مهر و ماه و آفرینندة نقش های غروب است. مثل دریا از حركت و حیات لبریز است و در زیر ظاهر صیقلی و آرام، دنیایی پر از تپش و پر از تلاش دارد.
دیوان شمس دیوان شعر نیست غوغای یك دریای متلاطم طوفانی است. دیوان شمس انعكاس یك روح غیر آرام و پر از هیجان و لبریز از شور و جذبه است. (همان صص، 29-28).
شعر در زبان مولوی هجوم معانی و خروش مفاهیم تعبیرناپذیر است.
خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می زنم (همان ص، 30)
مولوی وارسته و مجذوب زیبایی است،.
گویی یك نوع تصلب در عقاید مذهبی و تصوراتی هراس انگیز نسبت به عالم بالازهاد و مرتاضین،همچنین پاره ای از متصوفین خشك مانند صوفیان قرن های نخستین هجری، را رنج می دهد. رویایی پریشان و مشوش از جهان مافوق الطبیعه ذهن تب آلود آنها را در شكنجه گذاشته است. صورت ازلی- صورتی كه در رویاهای جلال الدین زیبایی مطلق و سراسر فیض و رحمت و شبیه همان تصویری است كه در ذهن حضرت مسیح از پدر آسمانی موجود بود- در دماغ تب دار آنان و قیافه خشمگین جباری كینه توز و خداوندی عبوس و پر تقاضا مبدل می گردد.
آن موجود منتقم جبار كه از بیم خشم او اشك خواجه حسن بصری در تذكره اولیای عطار از ناودان مسجد جاری می شود در تصور جلال الدین به گونه ای دیگر نقش می بندد. سراسر لطف و جاذبه می گردد. شور و سودا برمی انگیزد و جان او را از وجد و عشق مترنم می كند.
ای دشمن عقل من وی داروی بی هوشی
اول تو آخر تو بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و هم سلطان هم حاجب و چاووشی
خوش خوی و بد خویی دلسوزی و دلجویی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی . . . . . . .
در دیوان شمس از گریه و زاری اثری نیست و اگر هم گاهی اسمی از گریه بیاید به مناسبت فراق یاری و شرح تأثر جان پر مهری است.
لیك بی او این صور بگریستی
مولوی هیچ وقت از ترس خدا گریه نمی كند زیرا خداوند در تصور او نور صرف و فیض مطلق است. به این صورت محبوب عشق می ورزد و دیوانه وار عشق می ورزد. روح او از عشق و امید لبریز است از این رو پیوسته از شادی و خنده دم می زند.
چون گل همه من خندم نز راه دهان تنها
زیرا كه منم بی من با شاه جهان تنها
هلا بر علت و معلول می خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می خند
جلال الدین موجبی برای گریه نمی بیند خنده را نشانه ایمان بلكه نتیجة حتمی ایمان می داند.
هر كه حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انكاری ازو من همه اقرارم ازو
عالم هستی جز پرتو تجلی ذات ازلی چیزی نیست پس همه چیز زیبا و همه چیز نشاط انگیز است. جز امید و خنده كاری برای ما نمی ماند زیرا از جمال ازلی جز زیبایی و خوبی انعكاسی نیست و از این رو در دیوان شمس فراوان است ابیات یا غزل هایی كه از خنده می درخشد.
جنتی كرد جهان را ز شكر خندیدن
آن كه آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گر چه من خود ز عدم دل خوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خندیدن . . . . .
همین اصل مولانا را از عارف بزرگ قرن پنجم به بنیان گذار شیوه نشر مطالب عرفانی در لباس غزل كه مورد احترام و تكریم مولانا نیز می باشد متمایل می كند: در زبان سنایی مطالب عرفانی سیر به طرف نور و پاكی و جنبه تعلیم و موعظه پیدا می كند و در زبان مولانا صورت معاشقه.
زمینه اصلی بیان مولوی شوق و جذبه است و تقوا و فضایل زیبایی است. در اندیشه او فیض و زیبایی لازمة ذات باری تعالی است و بنابراین دیگر موجبی برای نگرانی و بیم باقی نمی ماند (دشتی، علی.سیری در دیوان شمس، علی دشتی. صص، 154- 164).
غزلیات مولوی سرشار از شادی و شور و جنبش و حرکت است. "مالرب و نیز پل والری ، شاعران فرانسوی،در مقایسه ی شعر و نثر گفته اند که اولی به راه رفتن می ماند و دومی به رقص.شاید بتوان گفت غزل مولوی- که شعر ناب است- مصداق کامل چنین دست افشانی و رقصی است. سرخوش،پرشور،گرم و تپنده...
آن کسی که از شراب عشق حق مست شد،از طرب آکنده می شود.مرده ای بوده که زنده شده است و گریه ای که خنده می شود:
مرده بدم زنده شدم،گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیرست مرا،جان دلیرست مرا
زهره ی شیرست مرا،زهره ی تابنده شدم
گفت که سرمست نه ای ،رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
(یوسفی، غلامحسین، چشمه روشن. ص212 و 221)
پایان سخن:
در سطوری که گذشت راز و رمز شادمانگی مولانا را از جهات مختلف مورد بحث و تحلیل قرار دادیم. با این حال بسیاری از حرف ها ناگفته ماند. عظمت شخصیت مولانا و ارجمندی آثار این و تحلیل این همه در مختصری از این دست امکان پذیر نیست. کنکاش در چند و چون این موضوع و بررسی دیگر جوانب مبحث شادی و غم در تفکرات مولانا، مجالی بیش از این می طلبد. به همین مختصر بسنده کرده و ادامه تحقیق در این باب را به مجالی دیگر وا می گذاریم.
منابع و مآخذ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)