شعر ، زن
از آغاز تا امروز
پگاه احمدی

  • تاملی بر شعر و زندگی فروغ

شعر فروغ، به عنوان سمبل شعر ِ "شهری" و شعری که با دنبال کردن سنت ِ نیما، تمام عناصر آن از قبیل واژه‌ها، تعابیر، لحن بیان و مصادیق، بازتاب نوع جدیدی از زندگی و اندیشه "شهری" زن ایرانی است، می‌تواند مبدائی برای مدرنیته متاخر در شعر زن تلقی شود. و در روند ِ همین مدرنیته بود که تلقی‌های شعری، دچار دگرگونی‌های بنیادین شد. به مین اعتبار، تلقی ِ آسمانی و مُثلی از شعر به عنوان ِ متنی که در پی بیان خاطرات ِ ازلی‌ست، جای خود را به تلقی جدیدی داد که شعر را کاملا زمینی، خاکی و از جنس ملموس‌ترین تجربیات ِ زیستی ِ انسان ِ عصر مدرن با تمام خطاها و نقصان‌هایش می‌دانست. بدین ترتیب، کلی‌گرایی ِ شعر کلاسیک، به جزئی‌نگری تبدیل شد. بی‌مکانی ِ شعر قدیم، جای خود را به شعری با تشخص ِ زمانی و مکانی داد. شعر جدید، برخلاف شعر گذشته که عرصه غیاب ِ شاعر بود، تا بیان خصوصی‌ترین حالات شخصی و کنش‌های فردی ِ شاعر پیش رفت.
شعر فروغ فرخزاد از همان آغاز یعنی حتی در فرم توللی‌وارش هم با نوع بی‌سابقه‌ای از جسارت‌های بیانی عرضه شد. جسارت فروغ، همراه نوعی بی‌آلایشی در بیان هستی زنانه پنهان شده، پیشینه شعر زن در ایران را برهم زد. هنجارشکنی در مواجهه با اخلاقیات عرفی و پاره‌ای از دگم‌های اجتماعی که با اقتضائات زندگی معاصر در تباین بود، در شعر فروغ به بیانی آزاد، رها شده و واقع‌گرایانه انجامید. اما بر این نکته نیز می‌توان تامل کرد که کدام‌یک از پارامترهای "زن" و "شاعر" در "زن � شاعری" فروغ فرخزاد و ویژگی‌های مترتب بر شعر او غلبه دارد؟ ما بارها عبارت "بزرگ‌ترین شاعر زن" را درباره فروغ شنیده‌ایم. این تاکید بر زنانگی فروغ فرخزاد همواره وجود داشته است و ما همیشه این خط‌کشی و مرزبندی را در ادبیاتمان شاهد بوده‌ایم. اگرچه امروزه دیگر کمتر از تای تانیث در مورد شاعر زن استفاده می‌شود اما واقعیت این است که زمینه ذهنی یاد‌شده، همچنان به قوت خود باقی‌ست. از این‌رو بخشی از پدیده بودن فروغ به زنانگی او عطف می‌شود و این امر گویا نقش امتیازی مضاعف را برای او و شعرش بازی می‌کند. به همین دلیل قضاوت درباره شعر دهه‌های سی و چهل، قضاوتی خط‌کشی شده است. معمولا در یک طرف، از چهره‌هایی نظیر شاملو، اخوان، سپهری و در طرف دیگر از فروغ نام برده می‌شود. این جنسیت محوری، جایگاه واقعی شاعر و اثر او را مخدوش می‌کند و پیامد آن هم افراط و تفریطی از نوع اعتصامی و فرخزاد است. در یک برهه زمانی، نقاب مردانه پروین، متضمن تثبیت و پذیرش شعر او می‌شود و در برهه‌ای دیگر، زن � ابزاری شعر فروغ. این هر دو گرایش، با استقلال اندیشه زن شاعر در تباین است. به همین اعتبار هم، تاریخ ادبیات ایران از آغاز تا امروز بیشتر عرصه ظهور شاعران زن خلاق و مستعد بوده است، نه شاعران زنی با تفکر مستقل!
اگر منصف باشیم، واقعا نمی‌توانیم ما به ازای ذهنی‌ای را که از فروغ ایجاد شده است،‌کتمان کنیم. واقعیت این است که نوعی ستاره‌سازی در کنار شعر فروغ صورت گرفته است که لزما ربطی به شعر فروغ ندارد. در این ستاره‌سازی شماری از ویژگی‌های زیستی این شاعر برجسته شده است و گاهی هم آنچنان مورد تقلید شاعران زن قرار گرفته که از فرط تکرار و مخدوش شدن، تهوع‌آور شده است.
شکی نیست که فروغ به گوهر شاعر اصیلی است پس جا دارد بپرسیم که چرا نگاه به شعر او همواره از ***** مجموه‌ای به نام فروغ فرخزاد می‌گذرد و چرا همیشه می‌خواهند این شعر را لاجرم به یک وحدت ارگانیک یا کیفیت زندگی واقعی او برسانند؟ براستی این کنجکاوی و موشکافی تا چه حد نسبت به حواشی زندگی مرد شاعری نظیر احمد شاملو اعمال شده است؟
از زاویه دیگر، بخش عمده‌ای از شعر فروغ، خود قربانی و معلول این مرزبندی جنسیتی‌ست. به عبارتی می‌توان گفت که فروغ، مجری ادبیات زنانه از نگاهی مردانه است! و شجاعت این نگاه مردانه را مدام به شعرش تزریق می‌کند. فروغ به این وسیله، بخشی از زیبایی‌شناسی شعر خود را مردمحور می‌کند. او برای مقابله با جهان زبان مردمحور فارسی، ناگزیر از تن دادن به مین جهان می‌شود و حسیت، اندیشه و جهان زبان مردمحور فارسی،‌ چنبره آن به خدمت می‌گیرد. از این بابت فروغ هم نتوانسته است صدای مشخص زن را در زبان فارسی به سخن در بیاورد:
"و این منم، زنی تنها در آستانه فصلی سرد..."
در ساختار معنایی همین عبارت،‌ نوعی انفعال و اعتراف را می‌توان تشخیص داد. این تاکید بر جنسیت در آثار شاعران مرد، به ندرت دیده می‌شود و یا سویه‌ای کاملا سلطه‌گرانه و مقتدرانه دارد. به مین دلیل است که شاملو با نگاهی آزاد که مردمحوری را فرض مسلم زبان شعر خود می‌داند چنان رفتاری با زبان دارد که انگار ملک طلق اوست: "من آن غول زیبایم که..." و هرگز نمی‌گوید "من آن مرد زیبایم..." نه در این شعر به این بیانگری تن می‌دهد و نه در هیچ شعر دیگر یا اصولا چنین نیازی را حس نمی‌کند. پس واقعیت در اینجا فقدان تساوی بنیادین است. انگار مرد به مثابه اَبَرانسان، پیشاپیش تعریف و معرفی شده و این زن است که لاجرم نیاز به دیده شدن، به شمار آمدن و تشریح خود دارد.
فروغ اگرچه عاصی است اما این وضعیت را مبارزه نمی‌طلبد. بیانگری فروغ هم معطوف به دگرگون‌سازی نیست. تنهایی فروغ در خیلی جاها تنهایی زن است نه تنهایی انسان معاصر. برای نمونه بد نیست به شعر "وهم سبز" که از اشعار موفق فروغ است اشاره کنیم:
" تمام روز در آئینه گریه می‌کردم / بهار پنجره‌ام را به وهم سبز درختان سپرده بود / تنم به پیله تنهائیم نمی‌گنجید / و بوی تاج کاغذیم / فضای آن ****و بی‌آفتاب را / آلوده کرده بود
]...[
کدام قله کدام اوج؟ / مگر تمامی این راه‌های پیچاپیش / در آن دهان سرمکنده / به نقطه‌ی تلاقی و پایان نمی‌رسند؟ / به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب / و ای زیاضت اندام‌ها و خواهش‌ها؟ / اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم / از این تقلب، از این تاج کاغذین / که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده‌تر نبود؟
]...[
کدام قله کدام اوج؟ / مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل / که از ورای پوست، سرانگشتهای نارکتان / مسیر جنبش کیف‌آور جنینی را / دنبال می‌کند / و در شکاف گریبانتان همیشه هوا / به بوی شیر تازه می‌آمیزد / کدام قله کدام اوج؟ / مرا پناه دهید ای اجاق‌های پر آتش � ای نعل‌های خوشبختی / و ای سرود ظرف‌های مسین در سیاهکاری مطبخ / و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی / و ای جدال روز و شب فرض‌ها و جاروها...

ای شعر با بیان اندوه، غبن و تحسر آغاز می‌شود(گریه شاعر در آینه) و در ادامه، تجربه شکست و ناکامی را مدام در خود تکرار می‌کند و نهایتا بر بازگشت به بنیان‌های زندگی سنتی زن ایرانی صح می‌گذارد و شاعر را در پی سرخوردگی از تربه مدرنیسم و آوانگاردیسم فکری و رفتاری خود به شماتت خویش و نوعی استغاثه وا می‌دارد. جالب توجه است که فروغ، نخستین زن شاعری‌ست که با جسارتی ویژه ار فکرهای خانگی بیرون زد و جهان وسیع‌تری را در اندیشه‌اش به خدمت گرفت. و دقیقا آسیب‌پذیری معصومانه او نسبت به همین جهان خود خواسته است که او را دچار حس ترس، یاس و رجعت می‌کند. آیا فروغ در جدال با جامعه‌اش کم می‌آورد؟ به هر صورت، شعر "وهم سبز" ذهنیتی را بازتاب می‌دهد که متمایل به یک فضای خانگی و نیازمند حس آرامش و امنیت آن است. محدودیت این فضای ذهنی البته به شعر نیز سرایت کرده است هر چند که به بیانی کنایی در آمده است.
بنابراین از منظر آسیب‌شناسی اندیشه شاهر، این پرسش پیش می‌آید که آیا تمام آن "اوج"ها دست آخر خود را وازده و مغموم و نیازمند پناه بردن به سنت سلف خویش می‌بینند؟ آیا حس "پیش نرفتن" و "فرو رفتن" نتیجه کامیابی و تعالی اندیشه شاعر است؟
فروغ در شعر "فتح باغ" با نفی "هم‌آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر" ظاهرا به جنگ ارزشهای نهادینه شده و رسمی می‌رود. اما براستی تا چه حد درتبین واقعیت ارزشی خود تلاش برای حقانیت بخشیدن به آن موفق بوده است؟ آیا "درخشیدن این عریانی" که در زندگی واقعی زن شرقی به هیچ‌وجه تاوان یکسانی را برای زن و مرد به دنبال ندارد و اتفاقا با خواست نهاد مذکر ادبیات ما نیز در تباین نیست، وجهی زن � ابزارانه نیافته است؟ اگر صحبت بر سر آزادی و جسارت بیانی زنانه است چرا این بیان در بسیاری موارد با اندوه و غبن می‌آمیزد؟ وَ چرا خود اذعان دارد که "در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پایان می‌رسد"؟ آیا این تلقی می‌تواند "گیسوی" تاریی مونث را به "خوشبختی" برساند؟ یا همچنان، "او با شکست من ]زن[ قانون صادقانه قدرت را تایید می‌کند"؟!

در عین حال، فروغ شاعری‌ست که دیوانه‌وار تجربه می‌کند. حس‌آمیزی و ایماژیسم ِ شعرهای او، محصول ِ همین تجربه‌های نفس‌گیر است:
می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم / با گیسویم: ادامه بوهای زیر ِ خاک / با چشمهایم: تجربه‌های غلیظ تاریکی
اما تجربه‌های انضمامی که برخاسته از جهان ِ محسوسات ِ اوست، به تدریج و در "سیر تکوینی ِ من ِ زنانه‌ی" او، ماهیتی شهودی و آخرالزمانی می‌یابد و رئالیسم ِ شاعر را به سمت انکشاف و بیانی سورئالیستی متمایل می‌کند:
استخوان‌هایم از تو پنهان نبود / وقتی که در نهان به وجود می‌آمدم / وَ در اسفل ِ زمین، نقش‌بندی می‌شدم / در دفتر ِ تو همگی ِ اعضای من نوشته شده / وَ چشم‌های تو ای متعال / جنین ِ مرا دیده است / چشمهای تو / جنین ِ مرا دیده است.
(چاپ نشده � فروغ)

حس ِ جدا شدن، دیگر بودگی، بلوغ و تعالی، که با فاصله گرفتن و پناه بردن به انزوایی درونی همراه است، در آخرین شعرهای فروغ به جهان ِ متنی وهمی، الهامی، پیشگو و بیانی پیامبرگونه و گاه آپوکالیپتیک انجامیده است:
یک پنجره / پک پنجره که در انتهای خود به قلب ِ زمین می‌رسد
(از مجموعه‌ی ایمان بیاوریم ...)

در کوچه باد می‌آید / در کوچه باد می‌آید / و من به جفتگیری گلها می‌اندیشم / به غنچه‌هایی با ساق‌های لاغرِ کم‌خون / و این زمان خسته مسلول / و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد / مردی که رشته‌های آبی رگ‌هایش / مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده‌اند / و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را / تکرار می‌کند...
(همان)

در این میان، موتیف‌هایی برخاسته از مذهب، اسطوره و تاریخ، در شعر فروغ تجلی می‌کند که در تلاش بیان صورت ازلی ِ مفاهیم است. بیانی دردآلود که با عسرت و انتظار ِ لحظه موعود همراه است:
این کیست این کسی که روی جاده‌ی ابدیت / به سوی لحظه‌ی توحید می‌رود
(ایمان بیاوریم...)

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید / ]...[ / و اسمش آنچنانکه مادر / در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند / یا قاضی القضات است /یا حاجت الحاجات است
(همان)

شاید، ولی چه خالی ِ بی‌پایانی / خورشید مرده بود / و هیچکس نمی‌دانست / که نام آن کبوتر غمگین / کز قلب‌ها گریخته، ایمان است
(تولدی دیگر)

وَ مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می‌کشید / و مرگ، آن درخت ِ تناور بود / که زنده‌های این سوی آغاز / به شاخه‌های ملولش دخیل می‌بستند
(ایمان بیاوریم...)

صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می‌ماند / ]...[ / مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است / تبار خونی گلها می‌دانید؟
(همان)

و زخم‌های من همه از عشق است / عشق، عشق، عشق / من این جزیره سرگردان را / از انقلاب اقیانوس / و انفجار کوه گذر داده‌ام / و تکه‌تکه شدن / راز آن وجود متحدی بود / که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد
(همان)