نقدی به رمان «زندگی نو»نوشتۀ اورهان پاموک
رمان «زندگی نو» با جمله های «روزی کتابی خواندم وکل زندگی ام عوض شد» آغاز و درطول کتاب این جمله ها بارها تکرارمی شود، و حتا بعدها به جمله هایی نظیر «زندگی ام ازمسیر خارج شد» یا «کتابی که زندگی ام را ازریل خارج کرد» تغییر می یابد. اما با وجود این، هیچ یک از این جمله ها به لحاظ معنایی وضوح نمی یابد. به عبارت دیگر، ما با خواندن این جمله ها نه تنها به خوب و بدشان پی نمی بریم بلکه از آنچه خوانده ایم دچار سردرگمی می شویم. به این معنی که آیا «عوض شدن»یا «از مسیر خارج شدن» یا «از ریل خارج شدن» وقایعی مبارکند یا نامبارک؟ با این حال، عنصر دیگری را می یابیم که تا حدودی مارا از سردرگمی نجات می دهد، و آن نوری است که از درون کتاب فوران می کند. گویی صفتی است برای موصوف؛ و مانند برخی ازعناصر دیگر موجود در رمان به طور مداوم درطول کتاب تکرار می شود.
نور در شرق، به خصوص در حکمت اشراق، مؤثرحقیقی وجود به شمارمی آید. ازطرفی در غرب نیز از جانب اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان، شاعران واندیشمندان پدیده ای قابل ستایش است. حتا نویسنده ای مانند نووالیس 2- که نویسنده در ابتدای کتاب سخنی از او را بر پیشانی صفحه حک کرده است- نور و حرارت و گرما را می ستاید؛ چندان که گاستون باشلار در خصوص «گل آبی رنگ» او چنین می گوید: «اگر به کنه و غور ناخودآگاهی برسید، و همراه شاعر، خواب وخیال ابتدایی را بیابید، این حقیقت را به روشنی خواهید دید که گل کوچک آبی ، قرمزرنگ است!»3
راوی «زندگی نو» از راه همین نور وارد فضای کتاب می شود. رمان، راوی را شیفتۀ خودمی کند و درعین حال وامی داردش تا سفرکند. «سفربود،سفرمدام؛ همه چیزسفربود...»(ص10). «بایست زندگی نو را با بیرون آمدن ازآن اتاق شروع می کردم...»(53). و به این ترتیب راوی ِ«زندگی نو» نیز همانند هنریش، شخصیت رمان4 نووالیس- که پس ازدیدن رویای گل آبی رنگ به قصد یافتنش به سفر می رود- راه سفر درپیش می گیرد تا دنیای نو را بشناسد.«مقبول ترین راه به دست آوردن کتاب، نوشتن آن وبهترین راه فهمیدنش ورود به فضای آن است...»5
راوی توضیح می دهد که کتاب ازاومی گوید ویکی پیش ازاوچیزهایی را که فکرش را می کرد،فکرکرده ونوشته است.
آیا راوی،درعین حال خواننده ی کتابی است که اززندگی اش می گوید؟آیا او شبفته ی حرف ها وافکارآشنای موجود درکتاب شده است؟به نظر می رسد که پاسخ هردو سؤال مثبت است.او حتی وقتی وارددنیای نومی شود به دنبال خودبه راه می افتد.چنین اقدامی تنها ازجانب کسانی سر می زند که هنوز به دنیایی که پیش رودارند خو نکرده اند.راوی ازچه دنیایی پا به دنیای دیگر،یا به قول خودش نو،می گذارد؟دنیای او چگونه جایی است که مصمم به ترک آن می شود؟اگراین دنیا وزندگی برایش آشناست،چرا آن را ترک می کند تا مجبور شود به دنبال افراد مشابه بگردد؟مهم تراین که آیا زندگی نو یا دنیای نو،خوبی محض است؟ آیا نوبودن همان خوب بودن است؟ آیا کهنه بودن همان بد بودن است؟ آیا هرنویی خوب است وهرکهنه ای بد؟راوی هنوزاین سؤال ها را نمی کند وگویی قرار نیست چنین پرسش هایی بکند.یا بهتراست بگوییم اعمالش نشان می دهد که او نوبودن را همچون دکتر نارین ِکتاب یک انحراف می داند«یکی مثل من را پیدا می کنید،کتابی می دهید دستش ومجبورش می کنید بخواندش،بعد خانه خرابش می کنید.»(ص269).راوی اگرچه با میل خود وارد دنیای نومی شود،به نظر می رسد که نه می بیند ونه دیده می شود.«برای دیدن آن ها باید دیدن را بلد بود.»(ص86).راوی اما دیدن را بلد نیست. او حتی دیده شده را هم بلد نیست؛تنها آنچه را دراطراف دیده می شود بازگو می کند؛تعاریف وگزارش هایی بدون تحلیل وتفسیر ارائه می دهد که ازیک سو این نقشی است که به او سپرده شده است وازسوی دیگر یک محدودیت فنی به حساب می آید که به انتخاب زاویه ی دید برمی گردد.همین دونکته بیانگرآن است که راوی توانایی چندانی درتحلیل مسائل ندارد؛ اغلب ازاحساس هایش می گوید،وازپیشانی تکیه داده شده به شیشه ی سرد پنجره .چرا مثل اشباح مدام درحال تکاپوست؟چون دنیایی که درآن زندگی می کند اورا درآن حال می خواهد. این نوعی بی قراری است.
نباید ببیند(دیدن به معنای یافتن ارتباط میان مسائل سرنوشت ساززندگی )نباید دیده شود(دیده شدن به معنای حادثه آفریدن)پس چرا باید کسی ازاو بگوید؟او چه نقشی دراین دنیا ایفا می کند؟«کتاب می گوید برای چه دراین دنیا هستم.»(ص18).
راوی برای راه یافتن به دنیای کتاب وآغاز سفر بایستی تنها باشد.«درماندگی ناشی ازاین حس تنهایی دریک آن مرا هرچه بیشتر به کتاب پیوند داد...»(ص8).بابروز این احساس،سفرآغاز می شود.سفرآغازمی شود،درحالی که تنهایی تحمل ناپذیراست:«برای رهایی ازاحساس تحمل ناپذیر تنهایی دراین عالم نو که داخلش افتاده بودم،باید دیگران را ،شبیه هایم را پیدا می کردم.»(ص23).دراین جا این سؤال مطرح می شودکه آیا به صرف گفتن احساس تنهایی کردم یا تنهایی ام تحمل ناپذیر بود می توان به عمق تنهایی شخصیت پی برد؟این ها،همه توصیف اند،بااین حال،ما تنهایی ِراوی را احساس می کنیم.چرا؟آیا به این دلیل که مرگ خودرا می بیند؟اما مشاهده ی مرگی که درآینده رخ خواهدداد آن هم بدون هیچ واکنشی ازطرف بیننده بیش ازآن که غم انگیز باشد مضحک است.این طرزرفتار مختص دنیای نو با عناصراساسی بشری نظیر مرگ وعشق و...است.دردنیای نو مرگ عنصری متحول شده وتغییر یافته است؛ ودرچنین دنیایی تصادف شوخی ای بیش نیست:
(زندگی پرازملاقات های مشخص وحتی عمدی بود که بعضی احمق ها ی بی فراست به آن می گویند«تصادف».)(ص82).
آیا چون ترس ازمرگ تا حدود زیادی تقلیل یافته است، اهمیت مرگ هم تاحدودی ازمیان رفته است؟آیا ترس همان حرمت واحترام وتقدس است؟...به هرطریق،اگر تنهایی ِراوی را احساس می کنیم،به این دلیل است که افعال روایت-روایت تکرار شونده-6 افعال استمراری است.این است که تنهایی را دوچندان می نمایاند.ازطرفی،این تنهایی به دلیل قرارگرفتن درآغاز رمان حضوری چندبرابر وآزاردهنده می یابد؛زیرا هرچه رمان پیش می رودهمین افعال به جای شدت بخشیدن به غم غربت،فضا را طنزآلودمی سازد.ازاین رو،آن نوری که درابتدای رمان از داخل کتاب فوران می کند با نوری که درطول رمان ازدرون کتاب فوران می کند،به لحاظ تأثیر گذاری،تفاوت دارد؛نورمرگ است.(ص261).آیا ازمشاهده ی چنین رفتاری با زبان نمی توان به این نتیجه رسید که زبان موافق جهت جریانی پیش می رود که عناصر ازطریق آن متحول می شود؟برای مثال:«عشق برای پوست خوب است.»درهمان حال،گویی این راوی نیست که راه می افتد ومدام درحرکت است،بلکه جهان است همواره ازکناراو می گذرد.جهانی که زیرمجموعه ی جهانی است که همه را به بازی گرفته ،وبازیگران استعداد بازی با آن را ندارند.مهم تراین که ،هرچند«اگر به طرف جایی می روی ،زندگی زیباست.»(ص 99)،اما دراین عرصه معلوم نیست چه کسی می رود وچه کسی می ماند.آیا می توان به تفاوتی میان رفتن راوی ونرفتن دکترنارین معتقدبود؟بخشی ازسفر راوی درجستجو برای یافتن جانان سپری می شود.جانان به طور«تصادف»ی سرراه راوی قرارمی گیرد وناگهان ازهدف سفر به همراه مبدل می شود.(ص75).درصفحه ی 83 متوجه می شویم که جای جانان را درسفر(هدف سفر) «کتاب» گرفته است.درصفحه ی 106 هدف سفر از«کتاب » به «دکترنارین» تغییر می کند.دراین سیر وسفرهاست که اسامی گوناگونی مطرح می شود:علی کارا وافسون کارا،مری وعلی،پرتو وپیتر.نویسنده با آوردن این اسامی-که کم وبیش حوادث مشابهی را ازسر می گذرانند-گویی دست به قرینه سازی می زندوازطریق این قزینه سازی وتکرار می کوشد روند مینیاتوریزه شدن عناصر وپدیده ها را نمایش دهدکه نه ازسوی ذات های ساختاردهنده ی جهانی که ازجانب اداره کنندگان بازی صادرمی شود:درچنین دنیایی هم کتاب وهم شکلات نامی واحد می توانند داشته باشند:زندگی نومحصول همان جهانی است که همه چیزرا به صورت کالا می بیند ومی خواهد.برای همین،درچنین دنیایی «عشق برای پوست خوب است.»(ص286).یا می توان گفت:به دخترسه ساله ام گفتم:«فرشته ها را جمع کن.می رویم به ایستگاه،قطارها را نگاه کنیم.»(ص 307).
اکنون راوی درکتابی زندگی می کند که ازیک طرف زندگی اورا می نویسد یا نوشته است،وازطرف دیگر،راوی زندگی خویش است.برهمین اساس،نقش اوازخود او جدا می شود.شاید به این دلیل است که درصفحه ی 11 می گوید:«این شد که فهمیدم کلمه ها حتماً ازچیزهایی که برایم تعریف می کنند کاملاً جدایند.چون ازهمان اول متوجه شده بودم که کتاب را برای من نوشته اند...»،ودرصص 11و12 می افزاید:«وقتی کاملاً به دنیایی وارد شدم که کتاب تعریف می کرد،مرگ را دیدم که مثل فرشته ای ازدرون تاریکی وتاریک روشن درمی آید؛مرگ خودم را ...»
با وجوداین،هیچ یک ازجمله های بالا نشان ازآگاهی وقدرت وتحلیل راوی ندارد.اواحساس می کند.فقط احساس می کند،بدون آن که علت اصلی را بازگوکند.او حتی کنجکاوی نمی کند.اگرچه«میزان معنا درنسبت مستقیم است با حضور مرگ ونیروی زوال»7 اما راوی ازمعنا نمی گوید وفقط امورواقع را گزارش می کند.اوحتی دیدن مرگ خودرا گزارش می کند،چنان که گویی ازمرگ دیگری می گوید.شاید به این دلیل که درمدرنیسم ومدرنیزاسیون«ثبات فقط به معنی انتروپی واحتضار آرام است وشوق به پیشرفت وتوسعه یگانه راه اطمینان ما اززنده بودنمان است.اگربگوییم جامعه ی ما "پراکنده می شود"درواقع گفته ایم که زنده وسالم است.»8 اما پرسش این است که آیا نویسنده ی رمان ِ«زندگی نو»قصدگفتن وبازشمردن پیامدهای مدرنیسم ومدرنیزاسیون را داشته است؟با اندکی تأمل می توان دریافت که اگرچنین می بود،او«چشم ها» رانیز می نوشت؛چشم های شگفت زده وکنجکاو دربرابرتحولات زندگی را.اما هیچ چیز تکان دهنده نیست؛زیرا همه به همه چیز عادت کرده اند.بیشترآن ها،دراصل «نه زندگی نو می خواهند،نه دنیای نو»وبرای همین نویسنده ی کتاب را می کشند(ص87).اما آیا این رفتاری متناقض نیست؟چه چیز باعث شوریدن آن ها وبروز چنین فاجعه ای می شود؟آیا به دلیل نیست کسی که راوی را می نویسد یا نوشته است،آن ها را نیز نوشته است؟آن ها را که درتاریکی سفرمی کنند واز«بودن» می هراسند...هراس از«بودن»است که راوی را به طرف جنایت سوق می دهد؛اوبدون آن که خم به ابرو بیاورد،محمد را که نه نویسنده بلکه خواننده ی کتاب است،درسینما به قتل می رساند:
برای این که مطمئن شوم اورا می زنم،ازنزدیک به سینه اش وصورتش که نمی توانستم ببینمش،سه بار شلیک کردم.صدای والترم که خاموش شد،به تماشا چی که توی تاریکی بود،گفتم:
«من آدم کشتم.»
سایه ام را روی پرده و«شب های بی پایان» را دراطرافش نگاه می کردم وازسالن بیرون آمدم که یکی دادزد:
«آپاراتچی،آپاراتچی!»
«رفتم به گاراژ وسواراولین اتوبوس شدم؛توی اتوبوس،درکنارخیل سؤال های جنایتکارانه،این راهم ازخودم پرسیدم که چرا درمملکت ما برای صدا کردن آدمی که قطار را به حرکت درمی آورد وآدمی که فیلم را به حرکت درمی آورد،ازیک کلمه ی فرنگی استفاده می کنند.»(ماکینیست).(ص269)
آیا این اشاره ی هوشمندانه به این حقیقت نیست که راوی،خوددراین کشور ماکینیستی بیش نیست؟او موجودی اجیر شده است؛کسی است که همزمان علت اعمالش را پنهان می کندوصورت اعمالش را گزارش می دهد.آن که پنهان می کند خودرا دراختیار دکتر نارین قرارداده است،وآن که گزارش می کند(وهم ازاین طریق ما سرنخ ها را به هم گره می زنیم تا حقیقیت روشن شود)، ناخواسته با نویسنده همکاری می کند.هم ازاین روست که می گوییم اوقربانی است.حتی وقتی که می گوید:
«...پول چای ونوشابه را با ژستی آرتیستی انداختم روی میز.برگشتم وراه افتادم.نمی دانستم که این حرکت را ازکدام فیلم کش رفته ام...»(ص217).
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)