مردي ز ما در باستان: ابراهيم پور داوود


آمد بهار اي نازنين ، گيتي به کام خويش بين
بر گير شادان ساتکين ، بشنو سرودي دلنشين

در فروردين جامي ز مي ، ياد آورد از فر کي
وز زرتشت نيک پي، پيغمبر ايرانزمين

مردي ز ما در باستان ، بر خاست از آذربايجان
از دوده اسپنتمان ، وز خاندان آبتين

گفتا که من پيغمبرم ، زرتشت والا گوهرم
فرخنده پيک داورم ، وخشور دين راستين

دستور مينو بارگاه ، آرم سوي گشتاسپ شاه
باشد مرا يار و پناه ، آن مرد با تخت و نگين

رخشنده پندار آمدم ، زيبنده گفتار آمدم
فرخنده کردار آمدم ، آري بود پيک اين چنين

دادار من مزدا بود ، يکتا و بي همتا بود
در روشني پيدا بود ، نه در ديو تاريکي گزين

بپذير دين ار بخردي ، اين دين پاک ايزدي
تا چيره گردي بر بدي ، با رستگاري همنشين

پندار نيکو گفتن ، گفتار نيک آموختن
کردار به اندوختن ، اين است فرمان مهين

زين خاندان تا گر سمان، وز مردمان تا ايزدان
جز راستي راهي مدان ، آن راه فردوس برين