می رباید یاد تو از دیدگانم خواب را
می کند شرمنده رویت جلوه ی مهتاب را
من نه تنها گشته ام دیوانه ی گرد کوی تو
می کند دیوانه دیدار تو شیخ و شاب را
پرده از رخسار بر گیر تا رسوا کنی
جمله عصیان پیشگان مانده ی در خواب را
برق الانوار جمالت زد به رخسار حقیر
کی شود دیگر ببیند آن رخ مهتاب را
این عجب نبود که من دلداده ی کویت شدم
هرچه می جویم نیابم گوهر نا یاب را
از حجاب غیب بیرون آی ای شمس الضحی
تا کنی آرام روح فانی بی تاب را





شاعر مرحوم دکتر مصطفی غرویان