صحرا آماده روشن شدن بود

و شب از سماجت و اصرار خویش دست می کشید


من خود گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:

این نگاه سیاه آزمند آنان بود تنها

که از روشنائی صحرا جلوه گرفت .

و در آن هنگام که خورشید

عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت

آسمان ناگزیر را به ظلمت جاودانه نفرین کرد.


بادی خشمناک دو لنگه در را بر هم کوفت

و زنی در انتظار شوی خویش ، هراسان از جا برخاست.

چراغ از نفس بویناک باد فرو مرد

و زن شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.


ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم

و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.


سپیده دمان را دیدم

که بر گرده اسبی سرکش بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود.

و آنگاه سپیده دمان را دیدم که نالان و نفس گرفته، از مردمی که

دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند

دیاری نا آشنا را راه می پرسید.

و در آن هنگام با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست

و سرزمین آنان را به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.


پدران از گورستان باز گشتند

و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.

کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید

و مردی جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.


ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم

و من همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.



خنده ها، چون فسیل خشکیده خش خش مرگ آور دارند.

سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند

و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.


علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست

و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت ،

مرا لحظه ئی تنها مگذار

مرا از زره نوازشت روئین تن کن.

من به ظلمت گردن نمی نهم

جهان را همه در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام

و دیگر به جانب آنان

باز

نمی گردم .