يك عصرانه ي صميمي

اين بار شعر مرا از آخر بخوانيد
تعجب هم نكنيد
اگر نقطه ي پاياني نگذاشته ام
در انتها از زرتشت مي گويم
كه ايستاده است بر تخته سنگي
از ابريشم و بلور
و گل ياسي در دستش است
آفتاب غوغا مي كند در شما
چه شنيده ايد
: رستگار مي شويد
فرزندانم
رستگار .
اين بار آسمان بدون ابر مي بارد
سر گردان مي شويد
: خيس خواهيد شد .
قرار است زرتشت حرفهايي بزند .
ناگاه به شب برمي گرديد
در جنگلي سخت انبوه از غم
چشمهاي گربه اي مي درخشد
درخت اقاقيا كه خاطره ي شماست
خم مي شود در باد
: اينجا كجاست ؟
چه كساني مرا از آهن زنگ زده زائيده اند ؟
چشم باز مي كنيد
بعد تا غروب پس مي رويد
تا ساحل ناآرام خليج
و لطف خداحافظي با خورشيد را منتظر مي شويد
آنجا من ايستاده ام
بر صخره هايي پوشيده از جلبك و سياهي
و در رگهايم شوري يك دريا موج مي زند
چشمهايم در حسرت روزي ست كه گذشت
قرار است به ديدن من و غروب بياييد :
نگاه كنيد به كاغذ سياه شده ي روبرويتان
به اين همه نقطه ي پايان
به پيراهنم كه ورق مي خورد
در دست هاي شما
مرا جستجو كنيد در همين عصرانه ي صميمي و گرم
كه ياس كبودي از تنم
ميان گيسوانتان گذاشته ام
و دلخوشم به آن
مي بينيدم
من همين همينيم كه مي خوانيدم

حالا برگرديد و با خيالي آسوده
شعر مرا از ابتدا بخوانيد .