گريه ي آينده
آنكه روزي چون مه تابنده بود
ديدمش چين بر جبين افكنده بود
چشم او بي نور و دندان ريخته
گيسولان چون پنبه لب آويخته
زندگاني سرگرداني كرده بود
قامت او را كماني كرده بود
قد خميده دست لرزان گونه زرد
اشك غم در ديده بر لب آه سرد
موي او چون خار صحرا دلگزاي
روي او چون شام غربت غم فزاي
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شكسته سبنه ريش
وقت رفتن در عزاي پاي خويش
زير لب گفتم كه اي واي از زمان
ديدي آخر كاينچنين شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفريب
كي كنم باور چنين باشد غريب
واي با او بهمن پيري چه كرد
با گلستان فصل دلگيري چه كذد
اي خدا آن نغمه خواني ها چه شد
آن نگاه دلكش پرناز ك.
زلف مواج كمند انداز كو
كو دلارايي كجا شد دلبري
حيرتا فرياد از اين ناباوري
در جواني ها كرا بود اين گمان
كان كمان ابرو شود قامت كمان
هر نگاهش با كسي پيوند داشت
هر سر مويش دلي در بند داشت
زلفكش روزي پريشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد كشيده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشني درياي نور
تا عيان مي شد رخ زيباي او
گل فشان مي شد به زير پاي او
تند مي زد دل در ون سينه ها
باغ ميشد ديده ي آيينه ها
خنده هايش شادي آور گل فشان
وه چه دنداني همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از آينده اش
جام دل ها زير پايش مي شكست
لرزه در دلهاي عاشق مي نشست
گلفشان لبهاي عاشق افكنش
صد نگه آويخته در دامنش
چشمهايش شبچراغ بزم ها
در نگاهش اختيار عزم ها
در بهار دلربايي غم نداشت
چيزي از ناز و جواني كم نداشت
كم كمك دور جواني ها گذشت
ناز ها و دلستاني ها گذشت
پيري آمد آن نگاه مست رفت
مايه هاي دلبري از دست رفت
قايق زرين خوشبختي شكست
كشتي بي ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبري پاييز شد
گلبن بي گل ملال انگيز شد
اينك اينك شد هما مرغ قفس
هر چه مي كوشد نمي آيد نفس
در شگفتم كان نگاه تيرزن
شد مبدل بر نگاه پير زن
مرغك غمگين كجا شاهين كجا
اي دريغا آن كجا و اين كجا
راستي عمر جواني ها كم است
از توان تا ناتواني يك دم است
اي جوان نيرو نمي پايد بسي
برف دي بارد به موي هر كسي
از غرور خود مشو بيهوده مست
روزگارت مي دهد آخر شكست
تا تواني با لب پر خنده با ش
با خبر از گريه ي آينده باش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)