گاهی گر از ملال محبتبرانمت
دوری چنان مکن که به شیونبرانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانه‌ی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلندمن که به دادم نمی‌رسی
دستم اگر رسد به خدا می‌رسانمت
پیوند جان جدا شدنینیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چهمی‌کشی
فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمی‌کنی
اینقدر بی‌حقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچه‌ی گلی که لب از خنده بسته‌ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تامن به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزالچشم سیه می‌چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم وآن ستانمت _____