خلوتی داریم و حالی باخیال خویشتن
گر گذاردمان فلکحالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریمدر کنج ملال خویشتن
سایه‌ی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهمزیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدیکمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می‌کند نانحلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید درزوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم ملخویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلالخویشتن
همچوعمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سالخویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل‌خوان غزالخویشتن