دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می‌برند از من سیه چشمان شیرازی
من آنپیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه‌ی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزلسازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریمو نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآییبدین شوخی و طنازی
هر آننیققیییرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستیندیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از همگشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی