• كار هم زیاده . تازه یه ساختمون هم پشت اینجاس كه متروكه س . زمانی به پدر ومادر جناب متین مرحوم تعلق داشته، خانم بیدارن؟
• بله، فكر میكنم
• میخوام ملحفه هاشون رو عوض كنم . با صفورا همراه شدم و بالا برگشتم
• روزی چند بار اینكار رو می كنین؟
• هر روز، آقا وسواس دارن ، بیچاره مون كردن بخدا
• اگه لعنتم نكنین خواستم خواهش كنم از این به بعد روزی دو بار ملحفه ها رو عوض كنین ، صبح ، شب
فكر كنم در دل گفت: آقا فقط وسواس داره ولی این كه دیگه دیوونه حسابیه . در ضمن اگه ممكنه رنگ ملحفه ها متفاوت باشه . دو رنگ شاد و ملیح . باید برای تغییر روحیه خانم تلاش كنیم صفورا خانم
در زدم و وارد اتاق خانم متین شدیم . سلام خانم!
• اما ملحفه های رنگی باید تهیه بشه خانم ، ما فقط سفید داریم . باید به آقا بگید
• من با ایشون صحبت می كنم مهندس چه ساعتی تشریف میاره؟
• ساعت دو میان
• خانم ناهار رو با ایشون می خورن ؟ صفورا در حالیكه ملحفه قبلی را از روی تخت برمی داشت گفت: نه ، خانم اینجا تو اتاقشون می خورن
• تنها؟
• بله
• چراتنها؟
• والـله چی بگم، گیتی خانم
به مادر نگاه كردم . غم در چشمهایش هویدا بود. مادر و پسر آنقدر با هم غریبه!
• مسئول میز غذا كیه؟
• ثریا خانم
• رفتین پایین صداشون كنین
• چشم
• خانم متین میخوام ازتون اجازه بگیرم و برنامه ریزی اینجا رو عوض كنم شما بهم اجازه می دین؟
چشمهایش را بست و باز كرد
• ممنونم این مهندس رو به من واگذار كنین می دونم باهاش چكار كنم ، انگار با زمین و زمان قهره
خانم متین آهی كشید و سری بطرفین تكان داد . بیچاره چه دل پردردی داشت ثریا آمد . با من كاری داشتین گیتی خانم ؟
• بله، ببخشید مزاحم شدم . خواستم بپرسم اینجا غذا چه ساعتی سرو میشه؟
• خانم ساعت یك ناهار می خورن . آقا ساعت دو ، دو و نیم
• آقا كجا غذا میخورن؟
• سر میز ، تو سالن غذاخوری
• از این به بعد من و مادرجون هم همون جا غذا می خوریم . اتاق خواب كه سالن غذا خوری نیست
• بله، ولی آقا؟
• آقا ناراحت می شن؟
• نمی دونم
• امتحان می كنیم تازه ایشون كه دیرتر میان
• شام چی؟
• خب اگه ناراحت شدن ، ایشون تشریف ببرن تو اتاق خوابشون غذا بخورن ببینن چه مزه ای داره
خانم متین لبخندی زد كه از چشم من پنهان نماند . ثریا با تعجب گفت: گیتی خانم ، می بخشین دخالت می كنم ، ولی آقا اخلاقهای بخصوصی دارن . الان دو ساله اینطور عادت كردن البته در كنار مادر غذا خوردن را دوست دارن اما اینطور عادت كردن . نكنه
• خب این به ما چه ربطی داره؟
• آخه می ترسم نارحتتون كنه
• ناراحت نمی شم ثریا خانم . یه چشمه اش رو كه صبح دیدی
• بله و از تعجب چشمام شده بود چهار تا . آقا شال و كت كسی رو بگیره و به جالباسی بزنه؟!
• تازه من میخواستم صبر كنیم با آقای مهندس غذا بخوریم، ولی خب شاید ایشون خوششون نیاد در كنار یه پرستار بشینه غذا بخوره . ولی از مادر جون مطمئنم و این جسارت رو می كنم . ساعت یك سر میز هستیم
• بله
• پرستارهای قبلی كجا غذا می خوردن؟
• تو آشپزخونه، گاهی هم همین جا با خانم
• آدمها تا می تونن دور هم باشن ، چرا دور از هم باشن؟ افراد این خونه از خدمه و ارباب ، عضو این خونه هستن . سكوت و تنهایی نه تنها مشكلی رو حل نمی كنه ، بلكه مشكلاتی رو هم بوجود میاره و این یه نمونه شه . و به مادرجون اشاره كردم و ادامه دادم: حیف این خانم زیبا و مهربون نیست تو كنج این اتاق عمرشو تلف كنه؟ مادرجون چیزیش نیست فقط تنهایی باعث سكوتش شده و افسرده شده ، همین . اون رو هم من درست میكنم ، ولی اول باید مهندس رو اصلاح كنیم ایشون از همه بیمارترن
همه زدیم زیر خنده . مادر هم لبخند زد. ثریا رفت . بلند شدم موهای مادرجون را بحالت خیاری پشت سرش جمع كردم . كمی عطر به او زدم ، كمی كرم و رژ برایش مالیدم و و با هم از پله ها پایین آمدیم . مادرجون بخاطر مصرف داروها كمی آهسته تر از حد معمول راه می رفت. كمی در سالن نشیمن نشستیم تا غذا آماده شد . سر میز دوازده نفره ای نشستیم كه شمعدانهای قشنگ نقره ای رویش بود. گلدان چینی بزرگ در وسط میز از گل خالی بود . محبوبه خانم غذا را آورد . خانم متین یك كفگیر كشید . كفگیر را برداشتم و گفتم : مادر جون این غذای یه كودك یه ساله س نه شما، پس دستم رو رد نكنین و میل كنین. شما باید تقویت بشین .كمبود ویتامین روی اعصاب اثر می ذاره همینطور روی اندام، پوست ، زیبایی. شما خانم زیبایی هستین پس زیبایی تون رو حفظ كنین
نگاهی به من كرد كه این معنی را می داد: زیبایی رو میخوام چكار؟ به چه دردم میخوره . بگو محبت و سلامتی كجاست؟ برای خانم متین یك ران مرغ سرخ شده گذاشتم . بعد برای خودم یك كفگیر برنج كشیدم و كمی مرغ برداشتم . خانم متین چپ چپ به من نگاه كرد . گفتم: اونطوری نگاهم نكنین مادرجون، میترسم اگه یه كفگیر بیشتر بخورم دیگه بیشتر بخورم دیگه این ظرافت رو نداشته باشم ، ولی بخاطر شما چشم ، اینم یه كم دیگه . خوبه؟
لبخند زد و مشغول صرف غذا شدیم . مادر وقتی غذا را در دهانش می گذاشت دستهایش لرزش خفیفی داشت كه در اثر مصرف داروهای اعصاب بود . دلم گرفت . خدایا آخه این زن زیبا سنی نداره ، موهای مشكی اش فقط چند تار سپید داره، همین فردا موهاش رو براش رنگ می كنم
• ثریا خانم؟
• بله
• میشه خواهش كنم از این به بعد این گلدون رو از گل طبیعی پر كنین؟
• چشم،گیتی خانم
• ببخشید من دارم دستور می دم . اینها همه بخاطر سلامتی مادر و آقای مهندسه
• بله،خواهش می كنم . ما حاضریم روز و شب در اختیار شما باشیم ، ولی شما پرستار دائم خانم باشین و خانم سلامتی شون رو بدست بیارن
• انشاءا.....
• ولی آقای مهندس كه حالشون خوبه؟
• بنظر من مادرجون حالشون خوبه ، آقای مهندس پرستار میخوان
صدای خنده بلند شد . مادر جون سری تكان داد و لبخند زد .
• وای خانم ،آقا اومدن. صدای بوقشون میاد برعكس امروز چه زود اومدن ساعت یك ونیمه
• نگران نباشین تا برسن داخل ساعت شده دو، وما غذامون رو خوردیم و رفتیم
ثریا از ترسش در رفت .راستش خودم هم نگران بودم كه این هیولای بی شاخ و دم زیبا چه عكس العملی نشان می دهد ، ولی باید مبارزه میكردم و سكوت حاكم بر عمارت را می شكستم . خانم متین از سر میز بلند شد و قصد رفتن كرد .من هم بلند شدم و همراهش از سالن بیرون آمدم كه به مهندس برخوردیم. با حالت تعجب به مادرش چشم دوخته بود .
• سلام مهندس متین
• سلام خانم، سلام مامان
خانم متین سرش را خم كرد
• سلام آقا خسته نباشین
این محبوبه بود كه برای جمع كردن ظرفها با سینی وارد سالن غذاخوری می شد .
• سلام محبوبه.مثل اینكه امروز اینجا خبرهاییه. جشن گرفتین؟
• بله یه كوچیك دوستانه ! جای شما خیلی خالی بود .
سكوت كرد و لبخند ظریفی زد .خوشحال شدم با خانم متین از پله ها بالا رفتیم . خانم متین را به اتاقش بردم و داروهایش را دادم . از اتاق بیرون آمدم . به مهندس برخوردم كه بسمت اتاقش می رفت .لبخندی به من زد وگفت: امروز چطور گذشت ؟
• خیلی خوب
• خوشحالم
• مادر خوابیدن؟
• كم كم می خوابند
مهندس بسمت اتاق خودش قدم برداشت تا كیفش را در اتاق بگذارد و لباسش را عوض كند گفتم : می بخشین جناب متین؟
• بله خانم . جلوتر رفتم تا خانم متین صدایم را نشنود
• حالی از مادرتون نمی پرسین؟
• دیدمشون سرحال بودن نیازی به پرسش نداره
• ولی مادرتون نیازمند محبت شماست .اون مادرتونه ، نه یه غریبه
• می گید چكار كنم؟
• برید اتاقشون و كمی باهاش صحبت كنین
• وقتی جواب نمی ده چه فایده داره؟
• ولی من از صبح از ایشون جواب گرفتم
• یعنی با شما حرف زد؟
• به روش خودشون
• شما روانشناسید ، من كه نیستم
• خب من دارم شما رو راهنمایی می كنم
• ببینین خانم ، شما پرستار مادر هستین ، نه معلم بنده
• من شاگرد شما هستم ، ولی خواهش میكنم كمی به مادرتون توجه كنین . رسیدگی و محبتهای من بدون توجهات شما بی فایده س . شما دارین این همه هزینه می كنین ، خب به جاش محبت كنین . والـله ، خیلی راحتتر و كم هزینه تره
بسمت اتاق خودش قدم برداشت
• می رین احوالشون رو بپرسین؟
• بعد از ناهار ، فعلا خسته و گرسنه هستم
• ولی اون موقع ایشون خوابن
• خب بعدازظهر كه بیدارن
• برنامه بعدازظهر از ظهر جداست . بعد از ظهر هم باید محبت كنین با مادر چای میل كنین و باهاشون صحبت كنین .
• دارین دستور می دین؟ اگه یادتون باشه ازتون خواستم به روش زندگی ما كاری نداشته باشین
• اولا ، ازتون خواهش كردم . دوما ، من در روش زندگی شما دخالت نمی كنم ، فقط ازتون محبت خواستم .
• خیلی خب . الان میام احوالی از ایشون می پرسم ، بشرطی كه شما نگاه مادرم رو معنی كنین
• حتما ، با اجازه
• رفتین كه !
• هر موقع خواستین برین اتاق مادر، چند ضربه به در اتاق من بزنین میام .
مهندس داخل رفت و در را بست . به اتاقم آمدم ، گلسری به موهایم زدم كه فرمایش متین را اطاعت كرده باشم . یادم رفت حكمت گلسر زدن را بپرسم . مردم پاك زده به سرشون . به موهای همدیگه هم كار دارن . چند ضربه به در خورد . در را باز كردم .كسی را ندیدم . خم شدم بیرون را نگاه كردم ، كنار در اتاق مادرش ایستاده بود . بطرفش رفتم . در زد و وارد اتاق شدیم
• مادر ، آقای مهندس خواستن حالی ازتون بپرسن . گفتم خوابیدین، ولی ایشون اصرار كردن .
متین نگاهی به من كرد و لبخند زد . مادر از توی رختخوابش بلند شد نشست
• راحت باشین مامان. و كنار مادرش روی لبه تخت نشست .
• ببخشید مهندس ، خیلی معذرت می خوام ، ولی ممكنه با شلوار بیرون روی تخت نشینین . ملحفه رو تازه عوض كردن
• حق با شماست خانم ، اما این شلوار منزلمه
• جدی؟ همرنگ قبلیه من متوجه نشدم . ببخشین
• اشكالی نداره خانم . اتفاقا خوشم اومد . مثل اینكه از تمیزتر هم هستید
• اختیار دارین
• خب مامان ، چه خبرها؟
مادر به كتاب روی میز نظری انداخت
• خبرها رو میزه ، مامان جان؟
• شما هم كه روانشناس و مترجمید مهندس!
• كتاب خوندین مامان؟ با سرش جواب داد
• خیلی عالیه . مدتها بود اینكار رو نمیكردین . مادر نگاهی به من كرد و لبخند زد
• می گن من براشون خوندم ، ولی بعد خودشون ادامه دادن
• خیلی ممنون . پس مامان حسابی امروز مشغول بودن . خوشحالم . سر میز هم كه ناهار خوردین خوشحالتر شدم
بلند شد و گفت: خب الحمدالـله مثل اینكه روز خوبی داشتین . من فعلا برم ناهار بخورم . با اجازه
من هم بیرون آمدم و گفتم : ممنون . دیدین چه راحت بود . لبخند زد
• البته یه كاری رو فراموش كردین
• چكاری؟
• اینكه ایشون رو ببوسین
دستهایش را در جیبش كرد و گفت: لابد بعد هم باید ایشون رو بغل كنم و توی هوا بچرخونم
• نه فعلا اینكار لازم نیست ، چون میترسم از هیجان حالشون بد بشه .
با لبخند گفت: پس باید برم ایشون رو ببوسم؟
• ممنون میشم . البته روزی چندبار! ولی حالا دیگه نه ، چون میفهمه كه من ازتون خواستم . بعدازظهر وقت صرف چای، شب موقع صرف شام ، و آخر شب وقت خواب
• اینطور پیش بره كه دیگه بو سه ای برای بقیه نمی مونه ، خانم رادمنش
• بقیه ؟ نكنه منظورتون ثریا خانم و محبوبه خانم و صفورا خانمه
زد زیر خنده . من هم خندیدم . سری تكان داد و گفت: نخیر منظورم كس دیگه ایه
• شما آدم مهربونی هستین . نگران نباشین . در ضمن تقدیم بوسه بمادر موهبتی نیست كه همه ازش برخوردار باشن، هربوسه به مادر یك قدم به سوی خوشبختیه و ده قدم بسوی بهشت . هرچقدر مادر رو ببوسین بپای بوسه های ایشون نمی رسه و باز هم كمه . مهندس ، ای كاش مادرم زنده بود و یه دنیا بوسه تقدیمش میكردم
نگاه عمیق به من كرد و لبخند زد: ممنون خانم دكتر، امر دیگه ای نیست ؟ به قار و قور افتاده . و به معده اش اشاره كرد .
• عرضی نیست مهندس . باز هم ممنونم .
از پله ها كه پایین می رفت گفت: ایستادین ببینم احساس غرور میكنم یا نه؟
• نخیر ، چون می دونم حتما احساس غرور می كنین . البته نه بخاطر زیبایی پله ها ، بخاطر محبتی كه به مادرتون كردین . مطمئنم خدا هم ازتون راضیه
• خدا؟
• بله خدا
• كدوم خدا؟
• استغفرالـله . منظورتون چیه؟ مگه چندتا خدا داریم ؟
• خدایی كه پدرم رو ازم گرفت ، یا اونكه مادرم رو بیمار كرد ، یا شاید هم اونكه به دریای وسیعش دستور داد خواهر بیست و پنج ساله ام رو ببلعه .
به چشمانی كه غم و درد در آن موج می زد خیره شدم . درحالیكه از پله ها پایین می رفت گفتم : متاسفم مهندس ، نمی دونستم كه این خونه از پای بست ویرونه .
نگاهی به من كرد و دوباره به راهش ادامه داد. به اتاقم آمدم و شروع به نوشتن اتفاقات آن روز كردم و بعد خوابیدم .

قسمت6

عکس های رمانتیک عاشقانه(2) - Kocholo.org

ساعت چهار و نیم بیدار شدم. نیمساعت سه ربعی خودم را با دیدن وسایل اتاق وكشوها و تلویزیون سرگرم كردم و ساعت 5 به اتاق خانم متین رفتم . روی مبل نشسته بود و كتاب میخواند .
• سلام مادر جون عصرتون بخیر

سرش را تكان داد و از جا حركت كرد.
• راحت باشین به كجا رسیدین؟ و كنارش نشستم . به به! تند تند می خونین ماشاءا... خوب خوابیدین؟ خب، حالا میایین بریم پایین؟ بلند شید بریم دیگه . مادر جون خودتون رو تو این اتاق حبس نكنین.
مادر بلند شد.با هم پایین آمدیم ووارد سالن نشیمن شدیم .ثریا برایمان دو فنجان چای آورد .تلویزیون نگاه میكردیم كه مهندس از پله ها پایین آمد
• سلام ! عصر بخیر
به احترامش از جا بلند شدم و سلام كردم
• بفرمایین خانم راحت باشین .
از پشت بطرف مادرش خم شد. گونه اش را بوسید وگفت: مامان جان چطوری؟
مادرجون نگاهی با تعجب به پسرش كرد . متین گفت: تعجب كردی مامان؟ یعنی ما بلد نیستیم مادر خوبمون رو ببوسیم سر عقل اومدم دیگه .وقتی شما افتخار دادین تشریف آوردین پایین، من هم شما رو می بوسم خاك پاتون هم هستم . و روی مبل نشست و به من لبخند زد . چه خواب خوبی كردم
• محبت كردن آرامش میاره مهندس
• بله خانم، حق با شماست خواب بهشت هم دیدم
• سلام‌‌ آقا عصر بخیر
• سلام ثریا ممنونم
• بفرمایین . جلوی مهندس خم شد تا او چای بردارد
• كسی برام زنگ نزد؟
• نیمساعت پیش الناز خانم تماس گرفتن گفتم استراحت می كنین
• باشه باهاشون تماس میگیرم
الناز خانم دیگه كیه؟ من آدم حسودی نیستم ، ولی نمی دونم چرا یه دفعه یه طوری شدم پس حتما بوسه ها رو برای الناز نگهداشته و ذخیره میكنه ای خوش به سعادتت الناز خانم!
• ثریا؟
• بله!
• به آقا نبی بگو یه نقاش بیاره در بیرون رو رنگ كنه
• چه رنگ آقا؟
• مشكی خوبه
• چشم
• ببخشین مهندس ، چرا مشكی ؟ بهتر نیست این خونه زیبا در و پنجره های زیبا داشته باشه؟
• مشكی شیك تر نیست؟
• چرا، مشكی رنگ شیكیه ، اما سفید آرامتر و زیباتره . در ضمن به ساختمون شما سفید بیشتر میاد
در حالیكه فنجان چای را از روی میز كنارش بر می داشت گفت: شما چه رنگی دوست دارین خانم روانشناس؟
• سفید و سبز . شما چطور؟
• من سیاه رو دوست دارم
• فكر نمی كنم مهندس
• فكر می كنین چه رنگی مورد علاقه منه ؟
• آبی از روشن تا سیرش كه سرمه ای باشه
فنجان را كنار لبش نگهداشت . تعجب كرده بود . ادامه دادم : البته مشكی رو هم دوست دارین ، ولی آبی رنگ دلخواه شماست
• از كجا فهمیدین خانم رادمنش؟
• از اتاقتون . شما روحیه آرومی دارین . از رنگبندی اتاقتون لذت بردم . واقعا زیباست .
خنده ای كرد و چایی اش را نوشید . ثریا با ظرف كریستال پر از میوه وارد
• ثریا به آقا نبی بگو نرده های بیرون و پنجره ها رو رنگ سفید بزنه
• می بخشین شما برنامه خودتون رو اجرا كنین من فقط پیشنهاد دادم
• پیشنهاد بجایی بود ، ما هم اجرا می كنیم . بد نیست تنوعی بشه
مادر جون لبخند زد.
یك پرتقال پوست كندم و خوردم . مهندس پرسید: با خواهرتون صحبت كردین؟
• بله
• نظرشون چی بود؟
• ایشون كه از خداشونه ، اما باید صبر كنیم
• من كه گفتم كار شما به كار ایشون مربوط نمی شه
• با اینحال بهتره صبر كنیم
• اونوقت ممكنه ما یكی دیگه رو استخدام كنیم
• ماهم خدا رو داریم ، می گیم حتما مصلحت نبوده یا قسمت نبوده
نگاهی طولانی به من كرد. لبخند زد بعد پرتقالش را برداشت پوست كند . سپس پوستها را خیلی سریع درون بشقابی دیگر با چاقو بحالت گل دور هم چید و آنرا روی میز گذاشت! از این كارش خنده ام گرفت برایم جالب و دیدنی بود
• خانم رادمنش ؟ از دید روانكاوی، این كار من رو چی معنی می كنین؟ و به گلی كه كاشته بود اشاره كرد : منظورم پوست پرتقاله
با لبخند به مادرجون نگاه كردم .لبخند به لب داشت و مرا نگاه میكرد گفتم: یك نوع شكرگزاری
• شكرگزاری؟!
• نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده بشقابی حلوا یا كاسه ای شله‌زرد یا یه چیز خوردنی از كسی هدیه بگیرین ؟
كمی فكر كرد و گفت : شخصا نخیر
• یعنی تا حالا نشده یه دوست براتون یه ظرف خوردنی بیاره و ازش تشكر كنین؟
• خب چرا، تو شركت دوستان گاهی تخمه ، شكلات تو ظرفی می ریزن و روی میز می ذارن . یه بار هم شركت طبقه پایین ما به مناسبت سالگرد تاسیس ، یه ظرف پر از شیرینیِ تر برامون آورد
• خب شما چطور تشكر كردین؟
• راستش، من هم چند شاخه گل از سبد گلی كه دوستم برام آورده بود چیدم و تو ظرف شیرینی گذاشتم و برگردوندم . بعد هم از مستخدم شركت خواستم سبد گلی تهیه كنه و از طرف من و پرسنل تقدیمشون كنه
• و حالا شما هم به پاس تشكر از خدای مهربون كه چنین پرتقال خوشمزه‌ای براتون آفریده همینطور ثریا خانم كه زحمت كشیدن و میوه آوردن، این گل رو درست كردین و توظرف گذاشتین این روانكاوی بنده است .البته شاید خودتون ظاهرا چنین قصدی نداشتین ، ولی ذاتا در وجودتون بوده و خواستین یه جوری محبت رو جبران كنین .
صدای كف زدن خانم متین، من و مهندس را به تعجب واداشت، مهندس نگاهی با ناباوری به من انداخت ، بعد نگاهش تبدیل به تحشین شد وگفت : شما دختر عاقل و باهوشی هستین جدا لذت بردم
• نظر لطف شماست
• مامان می بینین این بار چه پرستاری براتون پیدا كردم .
لبخند زد و من هم تشكر كردم . تصمیم گرفتم به اتاقم بروم كه مهندس مخالفت كرد: می خواین تنها برین بالا چكار؟
• میخوام شما و مادر راحت باشین
• ما راحتیم، بفرمایین خواهش می كنم ! ترسیدم ، نكنه حرف بدی زدم
• اختیار دارین
بعد از كمی صحبت مادر جون قصد رفتن كرد. بلند شدم تا او را همراهی كنم . روی پله ها بودیم كه مهندس گفت: خانم رادمنش گویا می خواستین صحبت كنین من منتظرتونم
• در اون موضوع به تفاهم رسیدیم آقای مهندس، دیگه لارم نمی دونم . ولی در مورد موضوع دیگه ای میخوام باهاتون صحبت كنم
• پس منتظرم
خانم متین را به اتاقش بردم و به سالن برگشتم
• خب امرتون ؟
• می خواستم خواهش كنم دستور بفرمایین ملحفه های متنوع تهیه كنند
• ملحفه های متنوع؟! زنگ تلفن بلند شد و ثریا آمد گوشی را برداشت ..
ثریا گفت: ببخشید كلامتون رو قطع كردم گیتی خانم
• خواهش می كنم
• الناز خانم پای تلفن هستن آقا
در دل گفتم كه این الناز امروز ول كن نیست . الناز خانم! الناز خانم!
مهندس گفت : ببخشید خانم.
• راحت باشین . و رفت گوشی را از ثریا گرفت .
• سلام الناز خانم ........ ممنونم شما خوبید؟ .............خونواده چطورن؟..............بله شرمنده م بهم گفتن اتفاقی افتاده ؟............... شما لطف دارین ، همیشه احوال ما رو می پرسین كوتاهی از بنده‌س .............. من گرفتارم ، خرده نگیرین .......... جانم .............. امشب بریم دربند؟.......... چه ساعتی؟
بلند شدم از سالن بیرون برم تا راحتتر صحبت كند كه رو به من كرد و گفت: خانم رادمنش تشریف داشته باشین، من راحتم . و اشاره كرد كه بنشینم دوباره نشستم
• مهمون كه چه عرض كنم، صاحبخونه اند . خب نگفتین چه ساعتی......... ساعت 12 شب؟ نمیشه به پنج شنبه موكولش كنین؟ این هفته شمال نمی رم ........ آه ، پس قرار قبلی گذاشتین؟............... باشه موردی نداره ، من ساعت 12 میام دنبالتون با هم بریم . المیرا خانم هم میان ؟......... باشه منتظرم باشین ............ اختیار دارین . مقصر منم كه فراموش كردم تماس بگیرم ........... قربان شما ، خوشحال شدم . سلام برسونین ........... خدانگهدار.
و گوشی را گذاشت . حسادت به دلم چنگ انداخته بود . چرا؟ نمی دانم
• خیلی معذرت میخوام خانم رادمنش
• خواهش میكنم
روی مبل نزدیكتر به من نشست و گفت: خب، می گفتین !
• گویا ملحفه ها روزی یكبار عوض میشه و همه سفیدن ، من خواستم روزی دوبار عوض بشه و هر بار رنگهای متنوع داشته باشه . اینه كه در صورت موافقت ملحفه رنگی تهیه بفرمایین
• ملحفه سفید اشكالی داره؟
• آدم رو یاد بیمارستان و بیماری می ندازه .
لبخند ظریفی زد و با انگشت پیشانی اش را كمی خاراند و گفت: باشه، حرفی نیست . این رو هم در دانشگاه یاد گرفتین؟
• نخیر احساسم بهم میگه
• خب ، امر دیگه؟
• اون باشه بعد ، میترسم باز كنایه بزنید. چون یه كم گرون‌تر و اساسی‌تره
• شما خیلی حساسید . بگید خواهش میكنم
• حالا نه یه وقت دیگه
• باشه اصرار نمی كنم
• راستی خواستم بخاطر اینكه سر میز با مادرتون غذا خوردم و اینجا نشستم عذرخواهی كنم قصد جسارت ندارم ، خواستم مادر از تنهایی بیرون بیان و حال و هواشون عوض بشه
• اختیاردارین این چه فرمایشیه .اتفاقا خیلی خوشحال شدم . امروز روز متفاوتی برای من و مادر بود
• امیدوارم
• چطور همچین فكر كردین؟
• گفتم شاید درست نباشه یه پرستار كنار شما بشینه ، غذا بخوره
• مگه ما شاهزاده ایم ، خانم ؟
• در هر صورت ، فكر نكنین قصد سوء استفاده دارم
• نه خانم، چنین فكری نمی كنم . شما باید همیشه كنار مادرم باشین . پس باید راحت باشین اینجا منزل خود شماست
• متشكرم
• میتونم بپرسم مادر شما چرا فوت كردن؟
• سكته مغزی كردن.
• متاسفم، وپدرتون؟
• ایشون هم از غصه دق كرد. تو دلم گفتم دور از جون
• فاصله مرگ مادر و پدرتون چقدر بود؟
• شش ماه
• همدردی منوبپذیرین . دركتون می كنم .خیلی سخته . من كه فقط یكی رو از دست دادم هنوز نتونستم بپذیرم وای بحال شما
• شما هم دو نفر از دست دادین :خواهرتون و پدرتون
سرش را پایین انداخت و نفسی بیرون داد وگفت: منظورم والدین بود . در هر صورت همدردیم
او چه می دانست كه من برادرم را هم از دست داده ام .آره واقعا همدردیم . قدر مادرتون رو بدونین مهندس متین .بی مادری سختتر از بی پدریه
• فكر كردین نمی دونم؟
• شاید قلبا بدونین ، ولی عملتون اینو نمیگه
• نه خانم من عاشق مادرم هستم
• پس اینو نشون بدین
• دادم دیگه
• امیدوارم دائمی باشه . حتی وقتی من از اینجا رفتم .
• من این چیزها رو موثر نمی دونم ، ولی برای اینكه در كار شما خللی وارد نشه به حرفهاتون گوش میكنم .تصمیم گرفتم این بار من مطیع پرستار مادرم باشم .نمیخوام روزی كه از اینجا می رین، كه مطمئنم اون روز دور نیست بگید كمكتون نكردم
• از حالا دارین بیرونم می كنین؟
• اختیار دارین . دیدین كه صبح بخاطر اینكه بمونین ازتون پوزش خواستم این كار اصولا از من بعیده
• ممنونم
• هنوز نمی خواین كاردومتون رو بگین
• نه اون باشه یعد. راستی من اجازه دارم از وسایل اینجا استفاده كنم؟ از كتابخونه،ضبط صوت....
• البته گفتم كه اینجا منزل شماست
• ممنونم واسه خودم نمیخوام واسه مادر میخوام
• مادر اهی موسیقی بود، اما دیگه نیست.خودتون رو عذاب ندین
• من افراد این خونه رو به اصلشون بر می گردونم
در حالیكه سیگاری روشن میكرد لبخندی زد وگفت: پس فرشته نجات استخدام كردم؟!

قسمت 7

عکس های رمانتیک عاشقانه(2) - Kocholo.org

• شاید خدا منو وسیله كرده تا خودش رو بشما یادآوری كنه
• من كه حالم خوبه خانم، شما به مادر برسین
• اتفاقا بنظر من مادر حالشون خوبه
• یعنی بنده حالم خرابه؟
• شما اون چیزی نیستین كه نشون می دین . دارین تظاهر می كنین، یا شاید هم یه نوع لجبازی با خود یا فرار از واقعیتهاست
• باز روانشناسی؟همون زیر دیپلم استخدام میركدم بهتر بود

لبخند زدیم
• حالا چی شد كه اینطور فكر می كنین؟
• بیشتر از هرچیز ، از رنگ آمیزی اتاقتون فهمیدم . همینطور از قاب عكس خودتون، مادرتون و پدرتون كه سه نفری كنار هم ایستادین .از چهره تون می شه فهمید آدم خوش قلب و مهربونی هستین.
• پس به اتاق منم رفتین؟
• داخل نرفتم ، فقط دو قدم وارد شدم
• خوبه
لبخند زد و دود سیگارش را بیرون داد.
• شما سیگار نمی كشین ؟
• می خواین منو مثل خودتون سیگاری كنین كه دیگه راحت باشین ؟
• شما كه گفتین دوست دارین مرد باشین؟
• ولی نه بجای شما
• مگه من مشكلی دارم خانم؟
• دوتا مشكل ، یكی اینكه محبتتون رو نشون نمی دین . دوم اینكه من از سیگار خوشم نمیاد ، همونطور كه شما از زنها خوشتون نمیاد
• ولی من از بعضی زنها خوشم میاد
• ولی من از بعضی سیگارها خوشم نمیاد
با لبخندی عمیق سیگارش را خاموش كرد و گفت: خیلی دوست داشتم سیگار رو ترك میكردم، ولی شدیدا بهش وابسته‌م.
• از نظر من مسئله ای نیست ، ولی برای سلامتی شما مسئله سازه
• سلامتی من برای شما مهمه؟
• خب البته!چرا مهم نباشه؟
لحظه ای در عمق چشمهایم خیره شد و پرسید: چرا؟ ه دلیل كنایه‌هام یا توهین‌هام؟ یا شاید هم بی محبتی‌ام ؟
• هم یه حس انسان دوستانه و هم اینكه وجودتون و سلامتی تون برای كسیكه من پرستارشم حیاتیه.
• یعنی شما فكر میكنین مادرم منو دوست داره؟
• این چه سوالیه؟
آهی از ته دل كشید و گفت: من ومادر مدتهاست از هم فاصله گرفتیم . خودم هم نمی دونم چرا، احساس میكنم مادر باهام قهره
• ولی من می دونم
• میشه بگید
• بله، علت فاصله شما ومادر مادیات، تجملات، مشغله و گرفتاری نیست همسر هم ندارین كه بگیم علتش همسر، ازدواج و عیالواریه ، حتی اختلاف سلیقه هم نیست
• پس چیه كه من دوساله نفهمیدم ، اونوقت شما یه روزه پی بردین
• من حدس می زنم از وقتی خدا رو فراموش كردین ، مادر رو هم فراموش كردین
• این دو موضوع جداست
• نه مهندس ، یادخدا دل رحمی میاره . عاطفه و محبت و گذشت میاره، صفا و آرامش میاره صبر در برابر مشكلات میاره
• برای من كه نیاورد
• چون نخواستین .آیا اون موقع كه خواهرتون غرق شد از خدا خواستین كه بهتون صبر بده؟ یا اون موقع كه پدر رو از دست دادین از خدا خواستین هم بهتون صبر بده ، هم مادرتون رو براتون حفظ كنه؟فقط ناشكری كردین و كفر گفتین مطمئنم همینطوره
نگاهش را به زمین دوخت و دستهایش را بهم قلاب كرد
• شما عوض اینكه جای خواهرتون رو برای مادر پر كنین یا نقش سرپرست رو برای مادر ایفا كنین و كانون خونواده رو حفظ كنین و نذارین دستخوش گردباد زمانه بشه، از او دوری كردین و در خود فرو رفتین . اونو تنها گذاشتین و محبت و حتی یه بوسه و احوالپرسی رو از ایشون دریغ كردین . شما دو نفر رو از دست دادین ، ولی مادرتون ، سه نفر رو . اونوقت می گید چرا خداوند مادرم رو مریض كرده؟
یك دستش را در موهایش فرو برد وگفت : شاید هم از اول بی ایمان بودم
• نه نبودین
• از كجا می دونین؟
• از قاب وان یكادی كه به دیوار اتاقتون درست مقابل تخت نصب كردین تا همیشه چشمتون بهش باشه یعنی خدا را تكیه گاه و حافظ خودتون می دونین
بازنگاه عمیق تحسین آمیز ، من اونو نزدم، مادرم زده
• خب مادر كه دوساله به اتاق شما نیومدن می تونستین برش دارین چرا برنداشتین؟
• نخواستم جای قاب روی دیوار بمونه
• اولا این خونه پارسال رنگ شده، پس میتونستین بعد از رنگ، دیگه اون قاب رو نزنین . دوما گمان نكنم در بند تجملات باشین و در و دیوار براتون مهم باشه
• اینها رو دیگه از كجا می دونین ؟
• ثریا خانم گفتن .امروز گفتن آقا از بس تمیزی رو دوست دارن هرسال خونه رو رنگ می كنن و من فهمیدم پارسال این خونه رنگ شده . دیروز هم گفتن آقا دربند تجملات نیستن و سادگی رو بیشتر دوست دارن . مجبورن ظواهر مادی زندگی رو رعایت كنن
• چه جالب ثریا حسابی غیبت منو كرده ؟
• اگر بیان خوبیها رو غیبت می دونین ، باید بگم بله .
• یعنی اینجا از صبح تا شب تعریف خوبیهای بنده‌س؟
• اونها واقعایت رو میگن
• شما محبت دارین جایزه بزرگی پیش من دارین خانم ، چون ماشاءا..... استادین ، دقیق، تمیز، باهوش و با درایت
• لطف دارین
• ادامه بدین
• چیه از موعظه ام خوشتون اومده
• راستش آره. دوست دارم پای صحبتهاتون بشینم
• خب پس خوب گوش كنین . شما هنوز خدا رو دوست دارین چون سالهاست تو قلبتون ریشه كرده ولی بخاطر مصیبتهایی كه بهتون وارد شده، دارین ازش فرار می كنین و باهاش لجبازی می كنین . به اصلتون برگردین جناب متین تا آرامش بگیرین . یاد خدا آرامبخش دلهاست . فكر می كنین من چطور آرومم؟ فقط با یاد اون .می دونین؟ مصیبتهایی كه به من وارد شده بمراتب درد آورتره، ولی خدا رو از یاد نبردم . این دختر حساسی كه روبه‌روی شما نشسته، غم غصه زیادی تو دلشه ، اما حتی عوض اینكه برای پرداخت اجاره خونه‌ش گریه كنه می خنده، چون هم امیدواره و میدونه خدا رو داره و هم ، دیگه اشكی برای ریختن نداره . چون..................
بغض دیگر به من مجال صحبت نداد .نزدیك بود بزنم زیر گریه و برای اینكه نپرسد پس این اشكها چیست ، بلند شدم و گفتم : ببخشید مهندس ، با اجازه و بطرف اتاق حركت كردم در پاگرد نگاهی به مهندس انداختم . سرش را به مبل تكیه داده بود ، پا روی پا انداخته بود، دستش را زیر گونه اش گذاشته بود و به من خیره شده بود .
روی تختم افتادم ومدتی اشك ریختم . آخه تو كجا طاقت داشتی ببینی برادرت با دستهای خودش ، خودش رو حلق آویز كرده ، اونهم از میله بارفیكسی كه همیشه برای تقویت عضلات ازش استفاده میكرد .تو كجا میتونستی ببینی پدرت با اونهمه دبدبه و كبكبه ، مسخره عام و خاص شده و پرت و پلا میگه .چطور میتونستی ببینی مادرت جلوی چشمات از غصه ذره ذره آب شه و بمیره .چطور از شهر و دیارت آواره شدی چطور غرورت رو زیر پا گذاشتی . ولی نه، با اینهمه بدبختی و غم باز هم خدا رو می پرستم و عاشقشم ، دوستش دارم و به امید لطفش زندگی می كنم . بدبختیها را ما خودمون به سر خودمون می آریم
بعد از اینكه گریه هایم تمام شد به اتاق مادرجون رفتم
• حالتون چطوره مادر؟ میایین قدم بزنیم؟
• خب،پس یه چیزی براتون بیارم بپوشین كه سرما نخورین .حوصله غرغر مهندس رو ندارم
وقتی ژاكت تن او میكردم به چشمهایم خیره شد. انگار فهمید گریه كرده ام . دستش را بالا آورد و روی چشمم كشید ، باز چشمهایم پر از اشك شد. نتوانستم خود را كنترل كنم و اشكهایم سرازیر شدند . با مهربانی اشكهایم را پاك كرد . سرم را روی دامنش گذاشتم وگریستم .دست نوازشش را روی سرم كشید .می دانستم دلش میخواهد بداند چرا گریه میكنم .گفتم : دلم برای مادرم،پدرم و برادرم تنگ شده .احساس می كنم خیلی تنهام مادرجون .نگران آینده هستم . ..
دو ضربه به در خورد و در باز شد .مهندس در چهارچوب در نمایان شد و با تعجبی وصف ناپذیر گفت: چی شده خانم؟ چرا گریه می كنین؟
بلند شدم . گفتم: متاسفم ، نتونستم مهارشون كنم
• نوازش مادر رو یا اشكها رو
• هردو . مادر دنیای محبتند و من نیازمند اون محبت
• اینطور پیش بره ، فكر كنم یا باید مادر رو ببریم تیمارستان ، یا مادر پرستار شما بشن
لبخند تلخی زدم .
• برای اولین بار حسودیم شد خانم رادمنش. می خواین مادر رو ببرین بیرون هواخوری كه ژاكت تنشون كردین؟
• بله، هوش كردیم كمی قدم بزنیم
• مراقب باشین سرما نخوره.مادر مدتهاست از خونه خارج نشده
• یعنس داخا باغ هم نرفتن ؟!
• فكر نمی كنم
• شما هم ازشون نخواستین
• فكر نمیكردم قبول كنه
• ولی می بینین كه قبول كردن .امتحانش ضرر نداشت مهندس.والـله، آدم سالم پیش شما مریض میشه. وای بحال بیمار
• فكر میكنم شما مهره مار داشته باشین، اما من ندارم خوش بحالتون
• این مهره مار در وجود هر آدمی هست فقط باید بروزش بده
با لبخند گفت: خب مامان جان، حالتون چطوره؟
مادر لبخند زد
• از اینكه اومدین احوالشون رو بپرسین تشكر میكنه مهندس
• وظیفه‌م بود . میخواین كمكتون كنم بریم پایین مامان؟
مادر بلند شد و بطرف مهندس رفت تا با هم پایین برویم سر پله ها گفتم: من می برمشون مهندس
• لطف می كنین پس با اجازه
دوباره ایستاد و گفت : راستی بالاخره نفهمیدم چرا گریه كردین خانم رادمنش
با لبخند گفتم : گفتم كه نیازمند محبت بودم مهندس نگاهی عجیب به من كرد و بعد با لبخند نگاهش را از من برگرفت و بطرف اتاقش رفت. لابد پیش خودش می گفت: اگه باز هم نیاز به محبت داشتی بیا پیش خودم و سرت رو بذار روی پای خودم
با مادر به باغ رفتیم و كمی قدم زدیم كمی هم آقا نبی از باغ برای ما گفت روی صندلی نشسته بودیم كه صدای متسن به گوشم رسید :بهتره برین تو، سرما میخورین
بعد رو به آقا نبی كرد و گفت:آقا نبی لطف در رو باز كنین ، میخوام برم بیرون
• بله آقا الساعه
• خوش می گذره؟
• بله مهندس. زیباتر از این باغ كجاست؟ كم كم بهار هم داره از راه می رسه قشنگتر هم میشه
• بله انشاءا...... اگر سعادت داشته باشیم و اردیبهشت هم اینجا باشین می بینین چه گلهای قشنگی داریم
• انشاءا.........
• با اجازه
• بفرمایین خوش بگذره
• برین تو، سرما میخورین.
• چشم
بطرف ماشین ها رفت .بیچاره!انگار بر سر دو راهی مانده بود كه كدام ماشین را انتخاب كند.ماشین سفید را كه یك بنز كوپه است .یا ماشین سیاه را كه یك بنز دویست و سی است، یا ماشین قرمز را كه سقف ندارد و نمی دانم اسمش چیست ، ولی خیلی خوشگل است .آخیش الان اگه علی زنده بود می گفت خیلی مامانه.بالاخره تصمیم گرفت ماشین سفید را سوار شود . گفتم: می بینی مادر؟ به چیزی تظاهر می كنه ولی چیز دیگه ای در دل داره انتخاب رنگ سفید نشونه صلح و دوستی و دل روشن و صافه ، مگه نه مادر؟
مادر چند بار سرش را بالا و پایین كرد و لبخند زد
• امروز از من می پرسید شما دوستش دارین یا نه، منم گفتم معلومه، وجود شما براشون حیاتیه درست گفتم مادر؟
نگاه پر از مهرش را به من دوخت
• خب بهتره بریم تو مادرجون تا سرما نخوردین. میترسم این صلح و دوستی آخرش به دعوا و دشمنی تبدیل بشه . مهندس قابل پیش بینی نیست . اونوقت منم باید برم لیسانسم رو عوض قاب گِل بگیرم
خانم متین لبخند زیباتری زد و با هم داخل منزل رفتیم
ساعت هشت و نیم مهندس بازگشت .ما در سالن نشسته بودیم و با ثریا صحبت می كردیم .صفورا و محبوبه هم كه ساعت هفت رفته بودند .برای صرف شام مادر را سر میز بردم .مهندس هم نشست .من برخاستم كه بروم . ( با اجازه)
• كجا تشریف می برین خانم؟
• شما راحت باشین من آشپزخونه غذا میخورم
خیلی جدی گفت: بفرمایین بنشینین خانم، چرا انقدر تعارف می كنین؟
• تعارف نمی كنم میخوام شما راحت باشین
• خیلی خب، پس ما هم میایم تو آشپزخونه
• مثل اینكه باید بشینم تا بیشتر شرمنده نشم
• شما مزاحم نیستین لطفا بنشینین. یك صندلی برای من بیرون كشید و من بین آنها نشستم . ثریا برای سرو غذا آمد ، وقتی دیس كریستال پر از كتلتهای خوشمزه و هوس انگیز را روی میز گذاشت گفتم: ثریا خانم پس سفارش من چی شد؟
• كدوم سفارش خانم؟ شما كه غذایی سفارش ندادین
بجای گلدان كه خالی بود اشاره كردم و گفتم : خواستم یه چیزی توش بذارین، نه اینكه خودش رو هم بردارین
مهندس با تعجب به ما نگاه میكرد .ثریا گفت: آه معذرت میخوام گیتی خانم .الان میارم .بردم گل توش گذاشتم ، یادم رفت بیارم . الان میارم
مهندس اصلا نپرسید موضوع چیست . ثریا با گلدان سفید پر از گلهای رز صورتی و سفید به سالن آمد و گفت: ببخشید گیتی خانم ، فراموش كردم
متین نگاهی به گلدان روی میز انداخت لبخند قشنگی زد و نگاهی پر معنا به من كرد و گفت: خودتون گلید خانم
• خواهش می كنم
• بفرمایین ، غذاتون سرد شد
مشغول صرف غذا شدیم . متین آنقدر آرام غذا میخورد كه كیف كردم . خانم متین هم كه همانطور آرام غذا میخورد،مصرف داروها كندترش هم كرده بود
• خانم رادمنش شما حتما امشب می خواین برین ؟
• اگه اجازه بدین
• خواهش می كنم، ولی صبح سر وقت بیاین كه مجبور نشم دوباره پوزش بخوام و افتخار كسب كنم
هر دو لبخند عمیقی به هم زدیم.
• مطمئن باشین نمی ذارم به غرورتون بر بخوره مهندس . و چنگال را كنار قاشقم گذاشتم و تشكر كردم
• همین غذای شماست ، خانم؟
• بله، من نمیتونم زیاد بخورم . سیر شدم
• این غذای یه دختر بیست وچهار ساله نیست . ضعیف می شین
• الان ضعیفم مهندس؟
• اندام خوش تركیبی دارین و این بخاطر اینه كه رعایت می كنین ، اما از درون ضعیف می شین زیاد بخورین ولی با ورزش و پیاده روی مصرفش كنین
• بخاطر فرمایش شما چشم و یك كتلت دیگر برد

ادامه دارد. . .