سری دوم از رمان رمانتیک الهه ناز، شامل 4 قسمت
قسمت 3
بلند شدم ایستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثریا خانم بود. عجب دلربا بود وچه قیافه جذابی داشت.موهای حالت دار مشكی كه بسمت راست داده بود .ابروهای شق ورق مشكی ، چشمهای نه چندان درشت، بینی متوسط ولبهای باریك . چه صورت گیرایی ! جلل الخالق! بیخود نیست هی میگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هیكله لا مذهب ! گیسو جات خالی!
از نگاهی كه به من كرد فهمیدم كه او هم با خودش می گوید عجب دختر ساده وزیبایی ، چقدر اجزای صورتش با هم متناسب اند .اصلا هم آرایش نكرده بنده خدا
• بفرمایید بنشینید!
• متشكرم
رو به روی هم در فاصله سه چهار متری نشستیم پا روی پا انداخت و گفت: شدیدا تو فكر بودین خانم و این برای احوال مادرم اصلا خوب نیست
• مگه انسان بدون فكر وغصه هم پیدا می شه؟ تفاوت انسان با موجودات دیگه در قدرت عقل و تفكرشونه .
از حاضر جوابی من جا خورد ابرویی بالا انداخت و گفت: خب، حق با شماست ، ولی من مجبورم آدمهای شاد رو برای نگهداری مادرم انتخاب كنم .
• البته این حق رو دارین
• چند سالتونه؟
• بیست وچهار سال
• تجربه دارین ؟
• نخیر!
• دیپلم دارین
• لیسانس روانشناسی دارم
از نگاهش متوجه حیرتش شدم، پرسید: ثریا گفته بود، اما حقیقتا لیسانس دارین؟
• میتونم مدركم رو براتون بیارم
• پس چرا این شغل را انتخاب كردین
• این درست مثل این می مونه كه من از شما بپرسم چرا مادرتون با این امكانات بیمار شدن . خب پیش میاد
باز ابرویی بالا انداخت و آن یكی پا را روی این پا اندخت و گفت : میخوام كمی از زندگی خصوصی شما بدونم خانم ، البته اگه مشكلی نیست .
• نه خواهش میكنم من تازه از شیراز اومدم و دنبال كاری در شان خودم می گشتم ، ولی موفق نشدم البته موقعیت هایی پیش اومد. ولی من خوشم نیومد .برای اینكه فعلا بیكار نباشم اینكارو انتخاب كردم .
• می بخشید می پرسم ، چرا از اونها خوشتون نیومد؟
• خب توقعاتی داشتن كه با روحیه و تربیت خونوادگی من هماهنگی نداشت. در واقع یه عروسك با لباسهای مینی ژوپ میخواستن ، كه من هم مانكن نبودم .
باز تك ابرویی بالا انداخت و نگاهش پر از تحسین شد
• خونواده تون هم اینجا زندگی می كنن؟
• فقط خواهرمه كه همسن خودمه
• همسن خودته؟
• ما دوقلوییم
• چه جالب!
ثریا با سینی طلایی كه چهارپایه ظریف داشت با دو فنجان قهوه و یك ظرف شكر جلو آمد . اول سینی را مقابل اربابش گرفت . اما او اشاره كرد كه به من تعارف كند . در دلم گفتم ترشی نخوری شیرینی ! نه بابا متكبر هم نیستی! بنظرم دوست داشتنی آمد. فنجان را برداشتم و تشكر كردم .بعد او برداشت و ثریا رفت
• پس خونواده تون شهرستانن
• پدر ومادرم فوت كردن
• متاسفم ، خدا رحمتشون كنه . از اینكع پدرم را جزء اموات كردم وجدانم ناراحت شد، ولی بهتر از این بود كه بگویم پدرم دیوانه است . در آن صورت می گفت تو اگر طبیب بودی درد خود دوا نمودی و مضحكه میشدم
• فكر می كنین از عهده نگهداری مادر بر بیایین؟ حتما ثریا براتون توضیحاتی داده
• بله تا حدودی
• یعنی تا حدودی مطمئن اید؟
• نخیر، منظورم اینه كه تا حدودی برام تعریف كرده ، دعا میكنم كه در این كار توفیق پیدا كنم ممكنه بهم بگین كه چه كارهایی رو باید انجام بدم؟
• مادر فقط مونس و غمخوار میخواد .كارهای بهداشتی و نظافتی مادر رو دیگران انجام می دن. شما فقط باید داروهای مادر رو بموقع بهشون بدین ، به وضع روحی ایشون رسیدگی كنین وخلاصه مواظب باشین . مسئولیت سلامتی مادر با شماست .ایشون به گردش و تفریح نیاز ندارن چون اصلا حوصله ندارن مدام تو اتاقشونن و این از هر چیزی براشون بهتره
• شاید علت بیماری شون همینه
نگاهی طولانی به من كرد وگفت: روانشناسی می كنین ؟
• البته ، خب این رشته منه
• از اینكه می بینم فرد تحصیلكرده ای ، مخصوصا یه روانشناس ، مسئولیت مادرم رو بر عهده می گیره خوشحالم ، ولی خواهش میكنم طبابت نفرمایین ، در ضمن روش زندگی ما مخصوص خود ماست
• قصد دخالت ندارم. اگه وظیفه دارم به وضع روحی و سلامتی مادرتون برسم باید نظرم رو بگن
• من در تمیزی وسواس خاصی دارم .ماد هم همینطور. این نكته رو مد نظر داشته باشین
• بله، متوجه هستم ، چون در غیر اینصورت اولین كسیكه زجر میكشه خودم هستم
• راستی اسم شما چیه؟
• گیتی،گیتی رادمنش
• من هم منصور متین هستم
• از دیدارتون خوشوقت شدم
• منم همینطور البته امیدوارم حضورتون اینجا موقت نباشه .هرچند فكر نمیكنم خانمی به این ظرافت و حساسی بتونه مادر رو تحمل كنه
• اتفاقا برای مادر شما افراد احساس بهترن ، در ضمن من آدم صبوری هستم با شرایط خودم رو وفق می دم ، مگه اینكه شما ناراضی باشین
• انشاءا... كه اینطور نمیشه
• من از كی میتونم كارم رو شروع كنم ؟
• از هر موقع مایلید همین الان یا فردا صبح
• من صبح خدمت می رسم الان آمادگی ندارم
• هر طور مایلین.نمیخواین مادر رو ببینین؟
• البته!مشتاقم
پس قهوه تون رو میل بفرمایین تا با هم بریم
• بله ممنون
خجالت كشیدم شكر را از روی میز بردارم بنابراین قهوه را نوشیدم و از تلخی اش مردم و زنده شدم بر پدر و مادر ثریا صلوات فرستادم كه به این مهم فكر نكرده بود. بعد از كمی سكوت گفت: اگر رشته صنایع غذایی یا حسابداری یا زبان انگلیسی خونده بودین تو شركت هم كار براتون بود
• این هم از شانس بد منه كه روانشناسی خوندم
بالاخره لبخند ظریفی گوشه لبش نقش بست ادامه دادم:البته اگر به اون رشته ها آشنایی داشتم باز ترجیح می دادم اول به این كارس كه شروع كردم بپردازن
بی اختیار بیاد گیسو افتادم وگفتم: البته خوا.... و حرفم را خوردم ، نه شاید نتوانم كارم را ادامه دهم اول باید تكلیف خودم معلوم شود
• البته چی خانم راد منش؟
• هیچی چیز مهمی نبود
• حرفتون رو نیمه تموم نذارین كه من از این كار متنفرم
• راستش یاد خواهرم افتادم اون زبان انگلیسی خونده و دنبال كار میگرده ، ولی بهتر اول ببینم خودم چقدر میتونم با شما كنار بیام
• به ایشون بگید بیان ببینمشون كار ایشون به كار شما مربوط نمی شه . اگه شما از عهده نگهداری مادرم بر نیاین دلیل نمیشه ایشون هم از عهده كارشون بر نیان
• البته حق با جناب عالیه
• سابقه كاری دارن؟
• نخیر اون هم مثل من دو ساله درسش تموم شده،ولی دختر با عرضه ایه . به خودم مطمئن نیستم، ولی ایشون رو تضمین میكنم
با چهره ای گرفته و حسرت بار پرسید: خواهرتون رو خیلی دوست دارین؟
• بله، همه خواهرشون رو دوست دارن ، مخصوصا ما كه از یه سلولیم در واقع از یك وجودیم
• دوقلوهای یكسان ، درسته؟
• بله
• جالبه باید دیدنی باشه
• اون فقط یه خال بیشتر از من داره
با تعجب و لبخند پرسید: یعنی تو صورتشون خال دارن؟
• نخیر رو بازوی چپش
• متاسفانه جایی نیست كه آدم رو راهنمایی كنه . اگه تو صورت بود بهتر بود.
• برای شما شاید! برای خودش هرگز. یه جوش بزنه خودش رو می كشه وای بحال خال .
لبخند عمیقتری زد، طوری كه دندانهای سفید ردیفش نمایان شد
• آقای مهندس میتونیم به دیدن مادرتون بریم ؟
• البته خانم ، بفرمایین
• ثریا اینجا مدیریت مستخدمین رو بر عهده داره. برای آشنایی با اینجا می تونین از ایشون هم كمك بگیرین
• بله ، ممنون
در دلم گفتم:آره دیگه منم زیر مجموعه مستخدمها هستم
در پله ها ادامه داد: البته فكر نكنین من ادب ندارم كه اونو خانم خطاب نمیكنم ایشون جای مادر منه از یه سالگی با اون بزرگ شدم برای همین فقط صداش میزنم ثریا
• من ابدا چنین فكری نكردم
طبقه دوم هم به همان بزرگی بود با اتاقهای متعدد. دو دست مبلمان راحتی در سالن چیده شده . كنسول زیبایی در ابتدای سالن قرار داشت كه یك آینه بزرگ قاب طلایی شیك روی آن بود فرشهای زیبایی با زمینه كرم در سالن پهن بود اولین اتاق سمت راست ، كه در چوبی سفید رنگی داشت ، اتاق مادرش بود در زدیم و وارد شدیم
• سلام مامان!
خانمی تقریبا پنجاه وچهار- پنج ساله ، با رنگ و رویی پریده، نه چندان لاغر، نه چندان چاق، با صورتی متورم كه نتیجه مصرف زیاده از حد داروهای اعصاب بود ، روی مبل زرشكی رنگی نشسته بودم دیدنش قلبم را فشرد یاد پدرم افتادم و تا عمق جانم سوخت آثار زیبایی هنوز در او دیده می شد، پسر، زیبایی را از مادر به ارث برده بود
• سلام خانم متین از آشنایی با شما خوشحالم
چشمهایش را بست و باز كرد یعنی كه سلام .
• مامان جان، خانم رادمنش پرستار جدید شما هستن اینبارجوون ترین پرستار به سراغتون اومده
از نگاه سردش فهمیدم كه امیدی به من ندارد
• مادر صحبت نمیكنه .نه اینكه نمیتونه نمی دونم با كی و با چی لج كرده ولی دو ساله حرف نزده
• جدا؟ اینكه خیلی بده
• حالا به بدیهاش بیشتر پی می برین برای همینه كه زیاد امیدوار نیستم
آهسته گفتم: خیلی معذرت میخوام ولی لطفا جلوی مادر اینطور مایوسانه صحبت نكنین آقای مهندس
انگار اولین بار بود دختری با او صحبت میكرد كه آنطور عجیب به من نگاه كرد نمی دانم چرا ، ولی ناخودآگاه مهر آن زن بر دلم نشست جلو رفتم زانو زدم وصورتش را بوسیدم و گفتم: منو جای دخترتون بدونین خانم هر كاری از دستم بر بیاد براتون انجام می دم من مادر ندارم پس اگه با من ارتباط برقرار كنین دل یه دختر دل شكسته رو بدست آوردین بخدا اینو از ته دل میگم خانم متین
مدتی در چشمهایم خیره شد .انگار حقیقت را از چشمهایم خواند ، بعد با نگاهش به من لبخند زد دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد مهندس كه محو رفتار ما بود گفت: مثل اینكه در اولین برخورد موفق بودین خانم رادمنش مادر این نگاه و نوزاش رو از من هم دریغ میكنه
• خب حتما تا حالا با محبت واقعی با ایشون صحبت نكردین
خانم متین نگاهی به پسرش كرد انگار حرفم را تائید كرد بعد دو دستش را روی گونه هایم گذاشت. لحظه ای نگاهم كرد و اشك در چشمهایش دوید دستش را برداشتم و بر آن بوسه زدم از خودم پرسیدم چشطور پانزده پرستار ، این زن زیبا و موقر را با این همه محبت درك نكرده اند؟ بلند شدم و ایستادم . رو به مهندس كردم چشمهایش از نم اشك برق میزد و لبخند ملیحی به لب داشت برای اینكه من متوجه حالتش نشوم كنار پنجره رفت گفتم: اگه تا حالا بخودم مطمئن نبودم حالا با كمال اطمینان میگم كه من از عهده پرستاری ایشون بر میام
مهندس آرام بطرفم برگشت وگفت: با اینكه من هم اینطور حس كردم ، ولی هنوز مطمئن نیستم خانم .اونها كه تجربه داشتن نتونستن وای بحال شما ، با این سن كم و طبع حساس و مهربون
• من و مادر همدیگر رو خوب می فهمیم شما نگران نباشین جناب متین
متین سیگاری از درون پاكت بیرون آورد روی لبش گذاشت و تا خواست فندك بزند گفتم: آقای مهندس منو پذیرفتین یا خیر ؟
• بله خانم مگه شك دارین؟
• پس لطفا اون سیگار رو روشن نكنین.
لحظه ای بر و بر نگاهم كرد، بعد به مادرش چشم دوخت ادامه دادم: من وظیفه دارم از هرچیزی كه برای سلامتی ایشون مضره جلوگیری كنم دود سیگار برای سلامتی مضره مخصوصا برای اطرافیان پس محبت كنین و طبقع دوم این عمارت سیگار نكشین بقیه جاها مختارین البته من برای سلامتی شخص شما هم ارزش قائلم ولی مسئول سلامتی شما نیستم و در شیوه زندگیتون دخالت نمی كنم
هنوز بر و بر مرا نگاه میرد فندك را در جیبش گذاشت و سیگار را در پاكت و گفت: مطمئنم چند روز بیشتر نیست پس نمیخوام بهانه ای دستتون بدم
چه رك و حاضر جواب بود بطرف در رفت و پرسید: طبقه اول این عمارت كه اجازه داریم سیگار بكشیم؟
• هرچچند بازهم هوا رو آلوده میكنه ولی سخت نمی گیرم این بخود شما بستگی داره
همانطور كه از در بیرون می رفت گفت: مادر فعلا خداحافظ پایین منتظرتونم خانم
• مهندس متین؟
• بله !
• بجاش منم موهام رو می بندم و با كنایه لبخند زدم
لحظه ای ایستاد، سری تكان داد، لبخند زد و رفت
• چه اتاق قشنگ بزرگی دارین خانم متین فكر میكنم چهل متر هست . به صورتش نگاه كردم . به در و دیوار نگاه میگرد
• فقط رنگ پرده ومبلمان مناسب روحیه شما نیست زرشكی رنگ مناسبی نیست شما چه رنگ دیگه ای رو دوست دارین ؟
نگاهش را به پیراهن من دوخت
• سبز؟
از نگاهش رضایت را خواندم .بله سبز، رنگ زیبا ومناسبی برای افرادی است كه ناراحتی اعصاب دارند. من هم عاشق رنگ سبز هستم چون آرامبخش است
• اگه رنگ پرده رو عوض كنیم، رنگ مبلمان رو هم باید عوض كنیم اشكالی نداره؟
سكوت!
• خب بهتره اینطور بپرسم شما موافقین تغییراتی در این اتاق بدیم؟
تبسمی كرد، گفتم : اگه به مهندس بگم، ناراحت نمیشه؟ یعنی قبول میكنه؟
باز نگاهش با تبسم همراه بود، ولی انگار شك هم داشت.جلو رفتم . از پشت ، دستم را روس شانه هایش انداختم و كنار گوشش گفتم: امیدوارم منو بپذیرین مهر شما كه به دل من نشسته شما رو نمی دونم
دستش را بالا آورد و روی دستهایم گذاشت. گرمایی در وجودم حس كردم. همان جا از خدا مدد خواستم تا در كارم موفق شوم
مقابل خانم متین قرار گرفتم و گفتم : من فعلا می رم خواهرم تنهاست ، ولی فردا صبح زود میام . فقط نگاهم كرد
• خدا نگهدار مادرجون ! سرش را تكان داد
قسمت4
از اتاق بیرون آمدم و در را بستم دلم بحالش سوخت زنی به این مهربانی، زیبایی، ثروتمندی ، چه دردی به جانش افتاده ، چرا سكوت میكند؟ بالاخره می فهمم .نگاهی به دور و برم كردم همه چیز زیبا بود جز روحیه افسرده صاحبان آنها. از پله ای طرف چپ پایین آمدم . پایین آمدن از آن پله ها ، بی اختیار آدم را مغرور میكرد .
خودم را به ریشخند گرفتم وگفتم: یادت باشه گیتی خانم تو فقط یه پرستاری، فقط دعا كن به روزی نیفتی كه بخوای این پله ها رو دستمال بكشی. در ضمن یادت نره كه زمان پرداخت اجاره خونه نزدیكه . بی اختیار لبخندی به لبم نشست .هنوز به آخرین پله نرسیده بودم كه آقای متین گفت: اینجا چه چیز خنده داره، خانم رادمنش؟
نیشم را بستم وگفتم: هیچ چیز مهندس
• پس حتما چشمهای من مشكل پیدا كرده . و نوك بینی اش را خاراند
• اگر باور می كنین میگم . دلم نمیخواد سوء تفاهم بشه
• باور میكنم
• به فكر اجاره خونه م بودم
• خب، دراینصورت كه باید گریه می كردین ..
• حق با شماست . ولی پایین آمدن از این پله های زیبا و براق غرور خاصی به آدم می ده. بعد یاد شغلم و بدبختی هام افتادم . یه تو سری بخودم زدم و خندیدم
خنده اش گرفت ، ولی سعی میكرد نخندد. دستش را جلوی دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتی كرد وگفت: بفرمایین بنشینین
• ممنونم داره شب میشه رفع زحمت میكنم .
• به این زودی خانم؟
• خیلی وقته اینجام . راستی تا چه ساعتی در روز باید اینجا باشم
• شبانه روز
• شبانه روز؟
• بچه تو خونه دارین یا همسرتون بی غذا می مونه ؟
برای اینكه حالش را بگیرم گفتم: همسرم بی غذا می مونه
با تعجب نگاهش را به من دوخت وگفت: مگه شما ازدواج كردین؟
سكوت كردم و فقط نگاهش كردم
• چرا جواب نمی دین؟ بفرمایین بنشینین. و نشستم
• دلیل خاصی نداره
• خب؟پس؟
• به گفته شما در هر صورت باید ازدواج كرده باشم دیگه
• من شوخی كردم
• در عوض من هم سكوت كردم
زبانش را در دهان چرخاند وگفت: واقعا ازدواج كردین ؟
• نخیر، خوشبختانه
• از مردها بدتون میاد؟
• اتفاقا همیشه دوست داشتم مرد بودم
• جدا!؟
• بله
• ولی من از زنها خوشم نمیاد.زنها فقط دو قدم جلوترشون رو می بینن. مدام میخوان به همه فخرفروشی كنن.البته ببخشین رك صحبت میكنم .
• خواهش میكنم، خب هركس نظری داره .من احتیاجی ندارم به اینكه مردی ازم خوشش بیاد یا نیاد و به همین علت هم ناراحت نمی شم
لحظه ای نگاهم كرد و گفت: آدم جالبی هستین با اینكه دوروبرم دخترهای زیادی هستن، ولی تا حالا به دختری مثل شما برنخوردم
• خب بالاخره پرستار استخدام كردن باعث شده كه با آدمهای مختلفی آشنا بشین اگه اجازه بفرمایین مرخص می شم
• پس ناراحت شدین؟
• نخیر، ابدا ، اتفاقا از كسانی كه حرف دلشون رو واضح و مودبانه بیان می كنن خوشم میاد .اینطوری آدم می فهمه طرف مقابلش كیه و چه شخصیتی داره. آدم خیالش راحته كه با یه نفر در اتباطه نه دو نفر بعضی ها دورو هستن
• من جزو كدوم دسته ام؟
• معلوم یه نفر هستین. دل و زبونتون یكیه و این بهترین چیزه.
نگاه تحسین آمیزی به من كرد و گفت: پس قرار شد شبانه روز اینجا باشین مادر گاهی شبها هم نیاز به پرستار داره
• خیلی می بخشین حاضر نیستین شما گاهی پرستار ایشون رو بكنین ؟ می دونین مادرتون چه شبهایی از شما پرستاری كردن؟
سرش را پایین انداخت و سینه ای صاف كرد انگار حرفی برای گفتن نداشت
• من شبها نمی تونم بمونم . دوازده شب هم باشه بخونه بر میگردم .خواهرم تنهاست تازه به تهران اومدیم و اضطرابهای یه تازه وارد رو داریم دلم راضی نمیشه تنها یادگار خونواده م رو تنها بذارم ، معذرت میخوام
• حتی اگه كارتون رو از دست بدین؟
• من به میل خودم اینجا نیومدم زیاد برام مهم نیست در ضمن پرستاری طالب زیاد داره اینجا نه ، جای دیگه . من به قسمت معتقدم
• به میل كی اومدین؟
• دوستان، اطرافیان ، می گفتن فعلا تا كار دائمی و مناسب پیدا كنم ، این هم كار خوبیه . وقتی دیدم خواهرم میخواد بیاد تو رودربایستی موندم و اومدم
معلوم بود از صداقتم لذت میبرد كه آنطور نگاهم میكرد، ولی گفت: پس باید بگم من پرستار تمام وقت میخوام . چون حوصله ندارم صبح دیر برسین یعنی اصلا از آدم بی نظم و انضباط بیزارم . من تا مادر رو به شما تحویل ندم آروم نمیگیرم . دوست ندارم وقتی میام اون بگه تقصیر من نبود، این بگه من حواسم نبود .اون بگه وظیفه من نبود تا كار رو هم بخودم تحویل ندین حق ترك خونه رو ندارین برای همین می گم شبانه روز
• فرمایش شما كاملا درسته، شما مختارین . امیدوارم برای مادر یه پرستار خوب پیدا كنین .با اجازه تون
• به این زودی جا زدین؟
• جا نزدم من كار تمام وقت قبول نمی كنم . چون مشكل دارم وگرنه كی حوصله داره آخر شب بره صبح زود بیاد اونم اینهمه راه
• بشینین خانم ، می گم راننده شما رو برسونه
باز نشستم عجب آدم بد پیله و سمجی بود .
• اگر خواهرتون رو استخدام كنم تا ساعت دو كه شركتند بعدش هم تا بیان منزل و ناهاری میل كنند و استراحتی كنن، شب شده تا شامی بخورن و بخوابن ، صبح شده دیگه نگرانی نداره
• فعلا كه استخدام نشدن در ضمن مشكل من تنهایی شب ایشونه نه حوصله سر رفتن ایشون
• شنیده بودم دخترهای شیراز دخترهای نترس و با شهامتی هستن
• گیسو ترسو نیست من خودم رو مسئول می دونم
متین سیگاری روی لبش گذاشت و فندك رو روشن كرد و با كنایه پرسید: اجازه دارم بكشم؟
• خواهش میكنم اولا اینجا طبقه اول عمارته دوما من هنوز خودم رو پرستار خانم نمی دونم
• شما كه با خواهرتون هم سنید، چرا احساس مسئولیت می كنین؟
• مطمئنم اینطور فكر نمی كنین، كه من و گیسو دوتایی همزمان به دنیا اومدیم می دونین كه غیرممكنه
لبخندی روی لبانش نشست كه باعث خنده من شد
• شما چند دقیقه زودتر به دنیا اومدین؟
• ده دقیقه
• این ده دقیقه مسئولیت به این برزگی رو بر دوش شما گذاشته؟
• شاید یه علتش اینه كه پدر و مادرم منو عاقلتر و مدیرتر می دونستن خودش هم همین نظر رو دارع
• میتونم بپرسم شغل پدرتون چی بوده؟
• ایشون مغازه عتیقه فروشی دارن
• دارن؟ مگه ایشون فوت نكردن؟
هول شدم ولی سریع جواب دادم : پدر فوت كردن مغازه كه از بین نرفته هنوز هست
نگاهی با تعجب به من انداخت و دود سیگارش را بیرون داد و گفت: یه مغازه عتیقه فروشی دارین، اونوقت اومدین پرستاری ؟
كفرم را بالاآورده بود عجب آدم پرچونه ای! به او چه ربطی داشت؟
• خب اجاره مغازه رو برای كار دیگه ای مصرف می كنیم ، در ضمن، مگه پرستاری چه اشكالی داره؟
• پرستاری اشكال نداره ، ولی بیخود كار كشیدن از خود اشكال داره
• اجازه مرخصی می فرمایین ؟ هوا تاریك شده
• با سوالاتم خسته تون كردم؟ می بخشین
• نخیر
• به من حق بدین وقتی تازه واردی رو به خونه م راه می دم باید كسب اطلاع كنم
• البته
• بالاخره نگفتین چه می كنین میایین یا نه؟
• شبانه روز نخیر، متاسفم روزش هم بستگی به نظر شما داره
• خب من دوست دارم شما رو استخدام كنم چون احساس كردم مادر شما رو پسندیدن
• شما لطف دارین ولی شرایط منو هم در نظر بگیرین
• خب باشه فعلا تا خواهرتون رو استخدام نكردیم و جا نیفتادین می تونین شبها به منزلتون برین، ولی بعد می شه شبانه روز
• اگه استخدام نكردین چی؟ شاید به دلتون نشینه
• اگه به شما رفته باشه، نگرانی شما بی مورده و زیر چشمی نگاهی به من انداخت
پس چشمت منو گرفته و به دلت نشسته ام؟ یه دماری از روزگارت در بیارم كه حظ كنی!
• قبوله خانم؟
• قبوله، شاید من لیاقت نشون ندادم اونوقت نه ایشون استخدام می شن نه تنها می مونن و نه من نگران
با لبخند گفت : اگه ببینم لیاقت ندارن، بدون رو دربایستی می فرستمشون خونه پیش شما. پس زودتر ایشون رو بیارین ببینم لازم نیست تا امتحان شما ایشون بیكار بمونه
سكوت كردم
• به چی فكر می كنین؟
• هیچی
• حتما پیش خودتون می گفتین عجب آدم رك و بی ملاحظه ای هستم، ولی جنگ اول به از صلح آخر
باز سكوت كردم
• در مورد حقوقتون چیزی نمی پرسین؟ همه پرستارها اول از حقوقشون سوال میكردن
• اولا كه از دیگران شنیدم شما حقوق خوبی می دین، دوما اگه ببینم حقوقتون راضی ام نمیكنه ، منم به اندازه پولی كه می گیرم زحمت می كشم كم لطفی شما راه دوری نمی ره
ابرویی بالا انداخت و مطمئن بودم پیش خودش می گوید: عجب بلاییه این دیگه به زلزله گفته نیا كه من هستم
• حقوقتون ماهی............
• راضی ام خیلی عالیه ولی می دونین كه محبت رو با ریال و تومان نمشیه سنجید
باز نگاه تحسین آمیز
• شما كه گفتین به اندازه حقوقتون زحمت می كشین
• به اندازه پولی كه می گیرم زحمت می كشم ولی محبتم رو كه دریغ نمی كنم نگفتم به اندازه پولی كه می گیرم محبت می كنم
خاكستر سیگارش ریخت.آنرا از روی شلوارش پاك كرد بیچاره آنقدر محو شیرین زبانی و حاضر جوابی من شده بود كه حواسش به خاكستر سیگارش نبود
• یكی از مضرات سیگار همینه مهندس متین
خنده قشنگی تحویلم داد وگفت: شاید خواستیم از شما كمك بگیریم كه ما رو هم ترك بدین ..
• اگه من اراده تون باشم حتما موفق خواهم شد ولی این محاله همیشه به پدرم می گفتم سیگار كشیدن ، رنج و درد كشیدن در آینده س . بشما هم می گم مهندس فكر سلامتی تون باشین حیفه این سیما و اندام كه در بستر بیماری بیفته هر موقع عصبانی شدین ورزش كنین پیاده روی مطمئنم مفیدتره
همانطور كه انگشتش را زیر گونه اش گذاشته بود و آرنجش را روی دسته مبل، نگاهی به من كرد كه از خجالت داغ شدم نفهمیدم چه معنی داشت ، ستایش، تحسین ،عشق ، نفرت،ندمت از استخدام من؟نفهمیدم
• با اجازه مهندس متین ، می بخشید پر حرفی كردم
• اختیار دارین خانم، از هم صحبتی با شما لذت بردم شام در خدمتتون باشیم!
• متشكرم ، هم سلولیم تنهاست منتظره
صدای خنده اش بلند شد. پس صبح منتظرتونم راس ساعت هشت شب ها هم بعد از اینكه مادر خوابیدن می گم راننده شما رو ببره
با نگرانی پرسیدم . خدای ناكرده مادرتون كه بیخوابی ندارن مهندس؟
صدای خنده اش فضا را پر كرد وای كه چقدر قشنگ می خندید خودم هم خنده ام گرفت گفت: نه نگذان نباشین مادر بخاطر خوردن داروها ساعت ده به خواب می ره
• از دیدارتون خوشحال شدم . خدانگهدار
• بسلامت خانم رادمنش ثریا!
• بله آقا
• شال و بارونی خانم رو بدین
• بله چشم
• ممنونم
• به مرتضی بگو خانم رو تا منزلشون برسونه
• بله چشم
خدانگهدار دیگری گفتم و از ساختمان خارج شدم ثریا پرسید:آقا چطور بود گیتی خانم؟
• در برخورد اول غیر قابل تحمل، رك،بدون ملاحظه و بی محبت، ولی مطمئنم چنین آدمی نیست
ثریا لبخندی زد وگفت: برام جالب بود كه آقا دلش نمی خواست شما برین . دلش میخواست بیشتر بمونین با پرستارهای قبلی انقدر خشك و جدی برخورد میكرد كه بیچاره ها رنگ و روشون رو می باختن حالا بسلامتی استخدام شدین ؟
• بله
• شبانه روز؟
• نخیر
• چطور ممكنه ؟ آقا نمی پذیره
• ولی من قانعشون كردم
• معلومه به دل آقا نشستین بهتون تبریك می گم البته اگه به دله ایشون نمی نشستین جای تعجب داشت
• این نظر لطف شماست
وقتی بمنزل ثریا رسیدیم زری ومرتضی را صدا زدم خواهر و برادر از سوییت بیرون آمدند و بعد از كمی صحبت، از ثریا خانم خداحافظی كردم . به من سفارش كرد كه صبح سر ساعت آنجا باشم و آقا را عصبانی نكنم با ماشین سفید زیبایی راهی منزل شدیم .
قسمت5
• كجایی گیتی ؟ دلم هزار راه رفت، ساعت هشت شبه
• معذرت میخوام گیسو، این آقای عمارت انقدر پرچونه س كه حد نداره
• چه فامیلی بامزه ای داره، عمارت!
• عمارت فامیلش نیست، خونه ش رو میگم كه مثل قصر می مونه ، گیسو
• پس مصاحبه داشتی بالاخره قبول شدی یا رد؟
• قبول شدم و البته تا وقتی تو رو استخدام كنه، روزها بعد شبانه روز
• منو استخدام كنه؟
• میخواد تورو هم ببینه، گفت تو شركتش كار برای تو هست
• تو رو خدا راست میگی؟
• زیاد ذوق نكن مریض می شی می افتی رو دستم ، از كار بیكار می شم
• نكنه من هم باید جارو كشی شركتش رو بكنم؟
• نخیر،مترجمی می كنی، من بدبخت همیشه جاده صاف كن تو هستم گیسو خانم می دونی كه!
• چه خوب! انگار خدا برامون خواسته با یك تیر دو نشون زدیم
• حالا باید با خودش صحبت كنی گیسو
• كی؟
• وقتی من لیاقت كاریم رو نشون دادم
• پس قضیه منتفیه
• اتفاقا منم فكر میكنم منتفی باشه، چون نمی تونم تو رو شبها تنها بذارم
• خودت می دونی كه من ترسو نیستم، پس با خیال راحت به كارت برس
• من نگرانم اونجا همه ش دلم شور میزنه
• تلفن كنار دستمونه از حال هم خبر می گیریم هفته ای یه بارو كه میای
• آره جمعه ها
• ماهی چقدر میگیری
• ....... تومن
• به به! چه خبره؟!
• در عوض باید با دوتا دیوونه سروكله بزنم خدا به فریادم برسه
• یارو خله؟
• مادره نه، ولی پسره آره
• من فكر كردم پیرمرده كاش من رفته بودم پرستاری چند سالشه؟
• سی وچهار سال
• زن داره؟
• نه متاسفانه
• دیوونه متاسفانه نداره ، بگو خوشبختانه قاپش رو بدزد
• برو بابا حوصله داری یارو اصلا با زنها بده ، اخلاقش هم مثل هیتلر می مونه
• بعضی آدمهای پولدار و متشخص آدمها متكبر و ركی هستن این رو بحساب دیوونگی اونها نذار، گیتی جان، پدر خودمون رو یادت بیار كه چقدر غُد و یه دنده س.
• می دونی گیسو ، به مهندس نگفتم بابام زنده س
• چرا؟
• ترسیدم مسخره ام كنه
• مگه مسخره میكنه ؟
• نه آدم عجیبیه . تیز، حاضرجواب، دقیق ، خشك ، بی روح ، جدی ، با سیاست ، ولی دلچسب و دوست داشتنی
• بسم الـله الرحمن الرحیم !
• باور كن با تمام این خصوصیات آدم دوستش داره ، خیلی جذابه
• پس هیتلر مباركت باشه
• بجای این حرفها بلند شود شام رو بیار كه مُردم از گرسنگی
• الساعه بانو گیتی! و بمنظور احترام دو طرف رانش را گرفت و كمی زانوهایش را خم كرد .
********************
• خدا بگم چكارت كنه گیسو ، آخه صبح سحر كجا رفتی ، دیرم شد !
• ببخشید رفتم نون بگیرم ، شلوغ بود
• الان خرخره ام رو می جوه
• كی؟
• آقا
• خب تو می رفتی
• ترسیدم كلید نبرده باشی ، پشت در بمونی
• خب بیا زود صبحونه ات رو بخور ، برو
• نه دیرم شده ، الان هم باید جواب پس بدم من رفتم خداحافظ
• بسلامت بهم تلفن بزن لیاقتت رو نشان بده كه من هم از این چهار دیواری در بیام ، تو رو بخدا!
• باشه مواظب خودت باش.
*********************
• سلام گیتی خانم ، شما كجایین؟ آقا عصبانی شدن نیمساعته منتظر شما هستن
• خواهرم كلید نبرده بود منتظر موندم بیاد
با عجله مسافت در تا ساختمان اصلی را پیمودم به نفس نفس افتاده بودم . وارد سالن شدم روی دسته مبل نشسته بود.كت و شلوار سرمه ای پوشیده بود همراه پیراهن آبی آسمانی و كراوات سرمه ای با خالهای زرشكی .در خوشتیپی بی همتا بودلامذهب! به سیگارش با عصبانیت پك میزدحسابی كفرش بالا آمده بود
• سلام مهندس متین !
با شتاب بطرفه برگشت . با عصبانیت پك دیگری به سیگارش زد آنرا در جاسیگاری خاموش كرد بلند شد و ایستاد و بر و بر مرا نگاه كرد و گفت: بخاطر همین چیزها از خانمها بدم میاد فقط وعده می دن خانم عزیز، من نیمساعته منتظر شما هستم كار دارم ، زندگی دارم ، قرار دارم
در حالیكه شكستن شیشه غرورم را بوضوح احساس كردم بر و بر نگاهش كردم و باز گفتم :سلام!
با بی حوصلگی سرش را بطرف پنجره برگرداند و گفت: سلام !
ببخشید منتظر خواهرم بودم . ترسیدم پشت در بمونه وگرنه از شش ونیم صبح بیدارم
• خواهرتون نیمه شب بیرون می رن ، صبح سحر میان؟
خشمگین به او زل زدم مرتیكه خجالت نمی كشید ؟ فكر میكرد كیست؟ چقدر پررو و وقیح! او حق نداشت بما توهین كند . با عصبانیت گفتم: خواهر من بدكاره نیست آقا. رفته بود نون بخره . در ضمن فكر نمی كنم ما بتونیم به تفاهم برسیم . من اومدم اینجا كار كنم . نه اینكه توهین بشنوم . بمادر سلام بنده رو برسونین و از ایشون عذرخواهی كنین . خدانگهدار . و بطرف در خروجی راه افتادم
• صبركنید خانم
اهمیت ندادم
• صبر كنید، خواهش میكنم!
باز اهمیت ندادم ، پله های تراس را پایین می رفتم كه گفت: خانم راد منش، حداقل بخاطر مادر
نمی دانم بخاطر وجدانم، محبتم یا مهر مادرش كه به دلم نشسته بود ایستادم .گفت: متاسفم من قصد توهین نداشتم پوزش منو بپذیرین
نگاهش نمیكردم، جلو آمد، مقابلم ایستاد و با دست بطرف ساختمان اشاره كرد و گفت: مادر منتظر شما هستن
باز بدون اینكه نگاهش كنم از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمان شدم دنبال من آمد و گفت: شال و بارونی تون رو بدین من
تو دلم گغتم كم كم كاری میكنم كارهای ثریا رو هم بكنی . شالم را برداشتم و بارونی ام را در آوردم و با اخم گفتم : كجا باید بذارم ؟
نگاه قشنگی به من كرد و گفت: بدین به من
ثریا وارد ساختمان شد و با دیدن آن صحنه قدمهایش را كند كرد و با تعجب به ما چشم دوخت حتما پیش خودش می گفت: دختره بلانگرفته هنوزهیچی نشده آقا رابه نوكری واداشته .بعد گفت: آقا شما چرا؟ بدین من
در دل از خنده داشتم می مردم. آخه این شال و بارونی چیه كه انقدر هم این دست و اون دست بشه گیسو خداذلیلت نكنه .ببین چه بساطی واسه مادرست كردی بااین نون خریدنت! الان شال و بارونیم چهل تیكه میشه
مهندش گفت: نه ثریا، میخوام خودم افتخارش رو داشته باشم
من و پریا به هم نگاه كردیم و لبخند زدیم مهندس آنها را به جالباسی زد و دنبالم آمد ثریا به آشپزخانه رفت از پله ها بالا آمدم دنبالم آمد و گفت: خانم اینبار نخندیدین
• شما حال و حوصله برای آدم نمی ذارین
• خب، عوضش یاد اجاره خونه هم نیفتادین
• اون چیزی نیست كه از یاد بره در ضمن بجای احساس غرور احساس خفت كردم
• خدا نكنه! منكه عذرخواهی كردم
• من هم بخشیدمتون كه دارم می رم بالا شما زحمت نكشین من راه رو بلدم قرارتون دیر نشه
• نه خانم، تا مادر رو به شما تحویل ندم نمی رم . در ضمن، كیفم رو باید از اتاقم بیارم حالابخاطر مادر منو بخشیدین یا بخاطر خودم ؟
• شما هم از وجود مادرین، از هم جدا نیستین ، پس بخاطر هر دو .
• جدا؟
چند ضربه به در زد . وارد شدیم و سلام كردم . نگاه پر از مهرش را به من دوخت .انگار منتظرم بود جلو رفتم و اورا بوسیدم و گفتم : ببخشید دیر كردم مادر جون
دستهایم را گرفت .
• خب من دارم می رم كاری ندارین خانم؟
• مادر داروهاشون رو خوردن مهندس؟
• اطلاع ندارم
• صبحونه چطور؟
• اطلاع ندارم
• اطلاع ندارین؟ بنظر خودتون جواب درستیه ؟ خوب بود شما هم وقتی كوچیك بودین، در جواب گریه ها و خواسته هاتون، مادر می گفتن اطلاع ندارم
لبخندی زد و گفت: خانم عزیز، بنده از شكم دیگران چطور مطلع باشم؟
• با یه پرسش در ضمن ایشون دیگران نیستن مادر شما هستن پاره تنتون هستن
متین دستهایش را لای موهایش كرد و نفسی بیرون داد مادر نگاهی مملو از تحسین به من كرد انگار حرف دو سال را كه در دلش انباشته شده بود من به زبان آورده بودم .
• گویا بجای اینكه شما به من جواب بدین ، باید من بشما جواب پس بدم این وظیفه شماست!
• اومدیم و من تو راه تصادف كردم و هرگز به این خونه نرسیدم . نباید صبحانه و داروهای مادرتون رو بدین؟ از شخصیت شما بعیده مهندس متین ، باورم نمیشه
• خانم من دیرم شده ، ممكنه اجازه بفرمایین
• راجع به این موضوع بعدا میخوام با شما صحبت كنم یعنی حتما لازم می دونم
• پس تا بعد . و رفت و در را بست
خاك بر سرت كنن با این مادر داریت . حاضر بودم بمیرم و چنین پسری نداشته باشم .
سری به افسوس تكان دادم و گفتم : مادرجون شما ناراحت نباشین جوونه ، تجربه نداره
از نگاه مادر خواندم كه گفت: مگه تو چند سالته تازه ده سال هم كه از پسر من كوچكتری
• خب حالا صبحانه خوردین ؟ داروهاتون رو چی؟
• پس اوضاع رو به راهه ، بیخودی مهندس رو دعوا كردم . میاین بریم بیرون قدم بزنیم؟ شاید از هوای ابری خوشتون نمیاد . باشه، اصرار نمی كنم. میخواین براتون كتاب بخونم ؟
باز همان نگاه قشنگ!
• رمان تاریخی_عشقی دوست دارین؟
با بستن چشمهایش رضایتش را اعلام كرد: خب من الان بر میگردم
از اتاق بیرون آمدم . در پله ها به ثریا برخوردم
• همه چیز رو به راهه گیتی خانم؟
• بله ممنون. كتابخانه طرف چپه دیگه ، درسته؟
• بله، بیاین تا نشونتون بدم
با هم به كتابخانه رفتیم . خانمی جوان، تقریبا سی و چند ساله ، مشغول تمیز كردن آنجا بود .
• سلام خسته نباشین
• سلام خانم ، ممنونم
• ایشون محبوبه خانم هستن ، نظافت منزل با ایشونه
• كار رو به كاردون سپردن . این خونه واقعا می درخشه
• ممنونم نظر لطف شماست دیگران هم كمك می كنن
• آقای مهندس كه ناراحت نمی شن من كتاب بردارم ؟
• نه خانم ، آقا دست و دلبازن . فقط تمیز نگهدارین . خودتون میخواین بخونین؟
• بله، ولی برای خانم متین . باید سرگرمشون كنم یه گوشه تنها نشستن و فكر كردن افسردگی میاره
• فكر نمی كنم مفید باشه ، خانم
• ولی ایشون كه راضی بودن
• جدا؟ خودشون گفتن؟
• نه من پرسیدم ایشون با نگاه و اشاره چشم، جوابم رو دادن
• ای خانم، خودتون رو خسته نكنین پرستارهای سابق فقط لباسهای تمیز به خانم می دادن . دارو ، غذا رو هم می دادن ، همین . بقیه وقتشون رو به خودشون اختصاص می دادن
• من حقوق خوبی می گیرمف پس باید كاری كنم كه حلال باشه . اینجوری اتفاقا سر منم گرم میشه . بیكاری بیشتر از هر چیز آدم رو خسته میكنه .
• راستی به دستور آقا ، اتاق كنار اتاق خانم رو براتون آماده كردیم . اونجا اتاق پرستارهای خانمه
• ممنونم
• می خواین بریم اونجا رو ببینین؟
• فعلا كه قول دادم برای خانم كتاب بخونم ، باشه یه ساعت دیگه ثریا خانم
• هر طور میل شماست
ثریا رفت . محبوبه هنوز داشت گردگیری میكرد . عجب كتابخانه بزرگی آدم را یاد كارتن زشت و زیبا می انداخت . حقا هم كه اخلاق صاحبش هم مثل همان هیولاهه بود. كتاب دلاور زند را از داخل كتابخانه برداشتم و به طبقه بالا آمدم
• مادر جون یه كتاب خوب پیدا كردم . نمی دونین چقدر قشنگه . اینو كه نخوندین؟ خب، پس بخونم؟
سرش را به مبل تكیه داد و آمادگی خودش را اعلام كرد . سه ربع مداوم برایش كتاب خواندم دیگر زبانم خشك شده بود كتاب را بستم و گفتم : خب برای صبح كافیه .
بلند شدم رفتم دستم را شستم و به اتاق برگشتم تا با میوه هایی كه ثریا آورده بود از مادر جون پذیرایی كنم . پس از آن از ثریا خواستم اتاقم را به من نشان دهد . با هم به آنجا رفتیم. اتاقم مجاور اتاق خانم متین بود و بطرف جلوی باغ پنجره داشت . اتاقی در حدود بیست متر، دلباز ، روشن زیبا ، با موكت و پرده های كرم، مبلمان كرم قهوه ای ، تلویزیون ، میز توالت ، تخت و تمام وسایل رفاهی
ثریا در كمد را باز كرد . این لباسها برای شماست . بعضی نوئه ، بعضی رو هم پرستارهای سابق استفاده كردن
• چه لباسهای قشنگی!
• خب اینجا مهمونی های آنچنانی داریم . باید لباسهای مرتب می پوشیدن هرچند خانم تو مهمونی ها شركت نمی كنن . البته جشن و مهمونی بزرگ دو سالی میشه كه نداشتیم . دیگه روحیه این برنامه ها رو ندارن اینطوری كار ما هم كمتره. و خندید
• حالا من باید اینها رو بپوشم؟
• اگه دوست داشتین . اجباری در كار نیست
خوشحال شدم . هیچ دوست ندارم لباس دست دوم بپوشم . بطرف میز توالت رفتم یكی دوتا اسپری ها و عطرها را بو كردم و گفتم : وای چه عطرهای خوشبویی اینجاست . چه وسایل آرایشی! نكنه پرستار خونه رو با خانم خونه عوضی گرفتن
با لبخند پاسخ داد: پرستار خونه كمتر از خانم خونه نیست . چون همه جا همراهشونه ، تو مهمونی ها، مجالش ، مسافرتها. اگه با من كاری ندارین من برم گیتی خانم
• بفرمایین سپاسگزارم
وقتی ثریا رفت ، روی تخت دراز كشیدم و به فكر فرو رفتم . خدایا حاضر نیستم زندگی به این راحتی داشته باشم و روحم ناراحت و در عذاب باشه . اقلا اگه همه چیز رو ازمون گرفتی، سلامتی مون رو نگیر . عاطفه و محبتم رو نگیر . كمكم كن این زن رو از این وضع نجات بدم . یا حضرت زینب ، تو رو بهترین پرستار لقب دادن ، پس تو رو به بزرگیت قسم می دم دستم رو بگیری .
باران به شیشه ها میخورد . انگار بجای من آسمان گریه میكرد . بی اختیار منتظر مهندس بودم
به اتاق خانم متین سری زدم . دیدم كتاب را در دستش گرفته و مشغول مطالعه است . لبخند به لبم نشست گفتم: بخونید، راحت باشید. و از اتاق بیرون آمدم . تصمیم گرفتم گشتی در ساختمان بزنم . اول بسمت اتاق رو به رویم كشیده شدم كه اتاق مهندس بود . ده متری با اتاق من و مادر فاصله داشت . یعنی راهرو حد فاصل اتاق ما و او بود . آرام در آن را باز كردم . موكت آبی آسمانی پرز دار، پرده های سرمه ای زیبا ، كه زیرش تور سفیدی آویزان بود ، مبلمان سرمه ای ، تخت مشكی كه رو تختی سرمه ای زیبایی روی آن كشیده شده بود و با پرده ها هماهنگی كامل داشت . چه اتاق آرام بخشیه! این مرد با این روحیه عصبی چه اتاقی داره! آدم انگشت به دهن می مونه . نه حدسم درسته . تو اونی نیستی كه نشون می دی. وای، چه عكس خودش رو هم گذاشته كنار تختش. چه از خودش خوشش میاد . پس خودت هم می دونی چه تیكه ای هستی؟ این هم كه باباته، خدا رحمتش كنه! چه دستش رو دور گردن زنش انداخته ، در را بستم و به راهرو بازگشتم . آن طرف، سالنی بزرگ توجهم را جلب كرد كه همه چیزش گلبهی بود . چه كنسول و ویترین زیبایی. چه دستشویی و حمامی. خدایا حتی دستشویی این كاخ نشینهای اشراف زاده هم با همه فرق داره . هنگام پایین رفتن از پله به خانمی چهل و چند ساله برخوردم كه ملحفه به دست بالا می آمد
• سلام خانم
• سلام گیتی خانم ، خسته نباشین
• شما خسته نباشین. افتخار آشنایی با......
• من صفورا هستم
• خوشوقتم
• منم همینطور تعریفتون رو زیاد شنیدم
• ممنونم
• وقتی شنیدم آویزون كردن شال و بارونی شما به جالباسی ، از افتخارات آقاست ، خوشحال شدم
• این چه فرمایشیه . ایشون خواستن ناراحتی رو از دلم بیرون بیارن آخه صبح كمی دیر رسیدم ، ایشون عصبانی شدن
• بله تو آشپزخونه صداتون رو شنیدم ، خوشم اومد. اعتماد به نفس تون عالیه و البته فوق العاده زیبا هستین
• لطف دارین . این خونه چقدر خدمه داره !
• كار هم زیاده .
ادامه دارد . . .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)