- ببينيد آقا ماهان، من نمي دونم مشكل شما سر چه ...
- مشكل فقط نگينه، من مشكلي ندارم.
- بالاخره هر چي هست، فرقي نمي كنه؛ مهم اينه كه بين شما يه مشكلي پيش اومده كه...
- بله؛ اما نه به اون صورت كه نگين موضوع رو بزرگش كرده، زيادي داره بچه بازي در مي آره، راستش مي دونيد، نگين تازگي ها خيلي روي من حساس و... چه طوري بگم، خيلي بد بين شده، هر كاري مي كنم، يه ايرادي مي گيره و كلي سين جيمم مي كنه، منم اصلا حوصله ندارم كه سر هر مسئله كوچيكي باهاش بحث كنم و مرتب جواب پس بدم.
- حتما دليلي براي اين كارش داره؛ نگين شايد خيلي حساس باشه؛ اما دختر كاملا منطقي ايه؛، دختري نيست كه سر مسئله بي ارزشي، بي خود جار و جنجال راه بندازه.
- مطمئنا اون چيزهايي كه همين الان داشت به من مي گفت؛ قبلا به شما هم گفته!
- تا حدودي مطلع هستم؛... شما خودتون رو جاي اون بذاريد، اگه اين حرف ها رومي شنيديد، ناراحت نمي شديد؟ واقعا اون لحظه چه احساسي بهتون دست مي داد؟
- مي شه بگيد به شما چي گفته؟
- خب، همون چيزهايي رو كه به شما گفته، يعني مي خوايد بگيد كه از همه چيز بي اطلاعيد؟!
- در مورد حرف هايي كه پشت سرم زدن؛ بله بي اطلاعم.
- نمي خوايد بگيد كه تمام حرف هايي كه ترانه به نگين زده دروغه؟
- من دقيقا نمي دونم به شما چي گفتن؛ اصلا هم دوست ندارم پشت سرم، يه كلاغ چل كلاغ دربيارن.
- نيازي نيست كسي حرفي بزنه، رفتارهاي شما در اين مدت، به حد كافي براي همه روشن و واضح هست. به خدا اگر به خاطر نگين نبود، دلم نمي خواست اصلا خودم رو قاطي اين ماجراها كنم؛ اما براي خودم مسئله شده بود؛ خيلي دلم مي خواست بيام از خودتون بپرسم كه، چه طور وجدانتون قبول مي كنه، به اين راحتي، با احساسات يك نفر بازي كنيد!؟
ماهان آمد چيزي بگويد كه آوا نگذاشت و دنباله حرفش را گرفت :
- واقعا چطور مي تونيد با يه نفر كه صميمانه و از ته دل دوستتون داره، به اين سادگي احساساتش رو به بازي بگيريد!؟ خودم بارها شاهد بودم كه با نگين، در مورد ازدواج و اينكه مي خواهيد با خانواده اش زودتر آشنا بشيد و اين جور حرفها، بحث مي كرديد، حالا چطور تونستيد به همين راحتي، پا روي تموم حرف هاتون بذاريد!؟ ترانه هم شروع بازي جديدتونه؟... مطمئنا نگين اولين نفر و ترانه آخرين نفر نيست؟
- داريد زيادي تند مي ريد.
- وقتي داشتيد همون حرفها رو تو گوش ترانه مي خونديد، حتي يك لحظه هم به نگين فكر كرديد؟ شما كه قصد ازدواج با نگين رو نداشتيد، پس چرا بي خود با وعده هاي الكي، دلش رو خوش كرديد؟
- من به نگين وعده الكي ندادم؛ از همون اول هم به خودش گفته بودم كه بين خونواده من و اون، فرق طبقاتي زيادي هست، حقيقتا هم، من نمي تونم نگين رو خوشبخت كنم؛ دوست ندارم فردا نوكري باباش رو بكنم.
- شما از اول هم با موقعيت خانوادگي نگين آشنا بوديد و مي دونستيد كه توي چه خانواده اي بزرگ شده؛ پس چرا به اين رابطه ادامه داديد، قبل از اينكه نگين بخواد اين قدر بهتون وابسته بشه؟
- خود نگين هم راضي بود.
- نه اين طوري راضي نبود، آسمون ريسمون بافتن هاي الكي شما، اونو پايبند اين دوستي كرد، اين طور نيست؟
- شما هرطور كه مي خوايد فكر كنيد، نگين هم با اين دوستي بي غل و غش مشكلي نداشت، بهش گفته بودم كه فعلا شرايط ازدواج كردن رو ندارم.
- پس در واقع بهش قول آينده روشن تري رو داده بوديد!؟
و به طعنه پرسيد :
- حالا چه طور شده كه اين شرايط براتون مهيا شده!؟
- منظورتون رو نمي فهمم !؟
- كاملا روشن عرض كردم، منظورم پيشنهاد ازدواج تون به ترانه است.
ماهان خودش را به بي اطلاعي زد و متعجب خنديد و بعد با پوزخندي گفت :
- شما دخترها همتون عين هميد، تا دو كلمه باهاتون حرف مي زنيم، فكر ازدواج به سرتون مي زنه! من همچين پيشنهادي به ترانه ندادم، هر چند دليلي نمي بينم كه بخوام اين حرفهاي خاله زنكي كه بين شما دخترها رد و بدل شده رو دنبال كنم؛ حاضرم اين حرفها رو، رو در رو كنم، فقط به خاطر اينكه نگين بفهمه كه سخت در اشتباهه.
- انگار اين جور حرف زدن با شما فايده نداره... اصلا از اين موضوع بگذريم. راستش نمي تونستم جلوي بقيه اين سوال رو ازتون بكنم؛ مي خواستم ازتون بپرسم؛ كي به شما اجازه داد كه اين دختره، ترانه رو با خودتون بياريد اينجا؟
- اجازه شو از آقاي وحيدي گرفتم؛ تا به ايشون گفتم، بي چون و چرا قبول كردند. ..
- نقش ايشون اين وسط چيه؛ تماشاچي!؟ به نظر شما، وجودش در اين چند روز، چه توفيري به حال گروه داشته؟!
- حتما وجودشون لازم بوده كه آقاي وحيدي قبول كردند كه همراه مون بيان.
آوا نيشخندي به او زد و گفت :
- راست مي گيد، كاري كه توي گروه از دستشون بر نمياد، حداقل اميدوارم براي شما هم زبون خوبي باشه ! ..
ماهان رنگش مثل گچ شده بود و كمي هم عصبي بود. وانمود كرد كه خيلي راحت است، حرف هاي دوپهلو و كنايه آميز آوا را با لبخند تحقير كرد، طوري عكس العمل نشان داد كه انگار دارند در مورد مسئله خيلي كوچك و بي اهميتي با يكديگر بحث مي كنند، گفت :
- پس همچين هم اين موضوع بي ارتباط با بحث نگين نبود!
- نكنه مي خوايد اين ارتباط غافلگيركننده تون رو هم انكار كنيد ؟
- نه؛ چيزي براي پنهان كردن ندارم. گفتم كه نگين داره بي خودي هياهو راه ميندازه، ارتباط من و ترانه تنها يك همكاري دوستانه است.
- هم رشته ايد يا....
- هم گروه كه هستيم !
- از كي تا حالا؟
- انگار شما از همه چيز بي اطلاعيد!؟
- نمي دونم، اين چند روز كه من در شركت نبودم، گويا اتفاقات غريب الوقوع زيادي رخ داده كه من ازش بي اطلاعم!
- آقاي وحيدي، ترانه رو عضو ثابت شركت كردن.
آوا جا خورد، نمي دانست چه بگويد. از اينكه مي ديد وحيدي در اين مورد هم چيزي به او نگفته است و اينها را بايد از دهان بچه هاي گروه بشنود، خيلي عصباني شد. ماهان فهميد كه او واقعا از همه چيز بي اطلاع بوده است. از اين كه ديد، با اين حرف، توانسته در عوض كنايه هايش، حالش را حسابي بگيرد، خيلي خوشحال شد و گفت كه ديگر مي خو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)