صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 48 , از مجموع 48

موضوع: رمان زیبای سكوت عشق

  1. #41
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    - ببينيد آقا ماهان، من نمي دونم مشكل شما سر چه ...
    - مشكل فقط نگينه، من مشكلي ندارم.
    - بالاخره هر چي هست، فرقي نمي كنه؛ مهم اينه كه بين شما يه مشكلي پيش اومده كه...
    - بله؛ اما نه به اون صورت كه نگين موضوع رو بزرگش كرده، زيادي داره بچه بازي در مي آره، راستش مي دونيد، نگين تازگي ها خيلي روي من حساس و... چه طوري بگم، خيلي بد بين شده، هر كاري مي كنم، يه ايرادي مي گيره و كلي سين جيمم مي كنه، منم اصلا حوصله ندارم كه سر هر مسئله كوچيكي باهاش بحث كنم و مرتب جواب پس بدم.
    - حتما دليلي براي اين كارش داره؛ نگين شايد خيلي حساس باشه؛ اما دختر كاملا منطقي ايه؛، دختري نيست كه سر مسئله بي ارزشي، بي خود جار و جنجال راه بندازه.
    - مطمئنا اون چيزهايي كه همين الان داشت به من مي گفت؛ قبلا به شما هم گفته!
    - تا حدودي مطلع هستم؛... شما خودتون رو جاي اون بذاريد، اگه اين حرف ها رومي شنيديد، ناراحت نمي شديد؟ واقعا اون لحظه چه احساسي بهتون دست مي داد؟
    - مي شه بگيد به شما چي گفته؟
    - خب، همون چيزهايي رو كه به شما گفته، يعني مي خوايد بگيد كه از همه چيز بي اطلاعيد؟!
    - در مورد حرف هايي كه پشت سرم زدن؛ بله بي اطلاعم.
    - نمي خوايد بگيد كه تمام حرف هايي كه ترانه به نگين زده دروغه؟
    - من دقيقا نمي دونم به شما چي گفتن؛ اصلا هم دوست ندارم پشت سرم، يه كلاغ چل كلاغ دربيارن.
    - نيازي نيست كسي حرفي بزنه، رفتارهاي شما در اين مدت، به حد كافي براي همه روشن و واضح هست. به خدا اگر به خاطر نگين نبود، دلم نمي خواست اصلا خودم رو قاطي اين ماجراها كنم؛ اما براي خودم مسئله شده بود؛ خيلي دلم مي خواست بيام از خودتون بپرسم كه، چه طور وجدانتون قبول مي كنه، به اين راحتي، با احساسات يك نفر بازي كنيد!؟
    ماهان آمد چيزي بگويد كه آوا نگذاشت و دنباله حرفش را گرفت :
    - واقعا چطور مي تونيد با يه نفر كه صميمانه و از ته دل دوستتون داره، به اين سادگي احساساتش رو به بازي بگيريد!؟ خودم بارها شاهد بودم كه با نگين، در مورد ازدواج و اينكه مي خواهيد با خانواده اش زودتر آشنا بشيد و اين جور حرفها، بحث مي كرديد، حالا چطور تونستيد به همين راحتي، پا روي تموم حرف هاتون بذاريد!؟ ترانه هم شروع بازي جديدتونه؟... مطمئنا نگين اولين نفر و ترانه آخرين نفر نيست؟
    - داريد زيادي تند مي ريد.
    - وقتي داشتيد همون حرفها رو تو گوش ترانه مي خونديد، حتي يك لحظه هم به نگين فكر كرديد؟ شما كه قصد ازدواج با نگين رو نداشتيد، پس چرا بي خود با وعده هاي الكي، دلش رو خوش كرديد؟
    - من به نگين وعده الكي ندادم؛ از همون اول هم به خودش گفته بودم كه بين خونواده من و اون، فرق طبقاتي زيادي هست، حقيقتا هم، من نمي تونم نگين رو خوشبخت كنم؛ دوست ندارم فردا نوكري باباش رو بكنم.
    - شما از اول هم با موقعيت خانوادگي نگين آشنا بوديد و مي دونستيد كه توي چه خانواده اي بزرگ شده؛ پس چرا به اين رابطه ادامه داديد، قبل از اينكه نگين بخواد اين قدر بهتون وابسته بشه؟
    - خود نگين هم راضي بود.
    - نه اين طوري راضي نبود، آسمون ريسمون بافتن هاي الكي شما، اونو پايبند اين دوستي كرد، اين طور نيست؟
    - شما هرطور كه مي خوايد فكر كنيد، نگين هم با اين دوستي بي غل و غش مشكلي نداشت، بهش گفته بودم كه فعلا شرايط ازدواج كردن رو ندارم.
    - پس در واقع بهش قول آينده روشن تري رو داده بوديد!؟
    و به طعنه پرسيد :
    - حالا چه طور شده كه اين شرايط براتون مهيا شده!؟
    - منظورتون رو نمي فهمم !؟
    - كاملا روشن عرض كردم، منظورم پيشنهاد ازدواج تون به ترانه است.
    ماهان خودش را به بي اطلاعي زد و متعجب خنديد و بعد با پوزخندي گفت :
    - شما دخترها همتون عين هميد، تا دو كلمه باهاتون حرف مي زنيم، فكر ازدواج به سرتون مي زنه! من همچين پيشنهادي به ترانه ندادم، هر چند دليلي نمي بينم كه بخوام اين حرفهاي خاله زنكي كه بين شما دخترها رد و بدل شده رو دنبال كنم؛ حاضرم اين حرفها رو، رو در رو كنم، فقط به خاطر اينكه نگين بفهمه كه سخت در اشتباهه.
    - انگار اين جور حرف زدن با شما فايده نداره... اصلا از اين موضوع بگذريم. راستش نمي تونستم جلوي بقيه اين سوال رو ازتون بكنم؛ مي خواستم ازتون بپرسم؛ كي به شما اجازه داد كه اين دختره، ترانه رو با خودتون بياريد اينجا؟
    - اجازه شو از آقاي وحيدي گرفتم؛ تا به ايشون گفتم، بي چون و چرا قبول كردند. ..
    - نقش ايشون اين وسط چيه؛ تماشاچي!؟ به نظر شما، وجودش در اين چند روز، چه توفيري به حال گروه داشته؟!
    - حتما وجودشون لازم بوده كه آقاي وحيدي قبول كردند كه همراه مون بيان.
    آوا نيشخندي به او زد و گفت :
    - راست مي گيد، كاري كه توي گروه از دستشون بر نمياد، حداقل اميدوارم براي شما هم زبون خوبي باشه ! ..
    ماهان رنگش مثل گچ شده بود و كمي هم عصبي بود. وانمود كرد كه خيلي راحت است، حرف هاي دوپهلو و كنايه آميز آوا را با لبخند تحقير كرد، طوري عكس العمل نشان داد كه انگار دارند در مورد مسئله خيلي كوچك و بي اهميتي با يكديگر بحث مي كنند، گفت :
    - پس همچين هم اين موضوع بي ارتباط با بحث نگين نبود!
    - نكنه مي خوايد اين ارتباط غافلگيركننده تون رو هم انكار كنيد ؟
    - نه؛ چيزي براي پنهان كردن ندارم. گفتم كه نگين داره بي خودي هياهو راه ميندازه، ارتباط من و ترانه تنها يك همكاري دوستانه است.
    - هم رشته ايد يا....
    - هم گروه كه هستيم !
    - از كي تا حالا؟
    - انگار شما از همه چيز بي اطلاعيد!؟
    - نمي دونم، اين چند روز كه من در شركت نبودم، گويا اتفاقات غريب الوقوع زيادي رخ داده كه من ازش بي اطلاعم!
    - آقاي وحيدي، ترانه رو عضو ثابت شركت كردن.
    آوا جا خورد، نمي دانست چه بگويد. از اينكه مي ديد وحيدي در اين مورد هم چيزي به او نگفته است و اينها را بايد از دهان بچه هاي گروه بشنود، خيلي عصباني شد. ماهان فهميد كه او واقعا از همه چيز بي اطلاع بوده است. از اين كه ديد، با اين حرف، توانسته در عوض كنايه هايش، حالش را حسابي بگيرد، خيلي خوشحال شد و گفت كه ديگر مي خو
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #42
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 7



    آوا با افكاري درهم و به هم ريخته، وارد اتاق شد. با ديدن نگين كه زانوي غم بغل گرفته بود و داشت گريه مي كرد، بيشتر اعصابش به هم ريخت و سرش داد زد :
    - ديوونه، اصلا اين پسره احمق آسمون جُل، ارزش ريختن اين همه اشك رو داره!؟ كاش زودتر از اينها رابطه تون به هم خورده بود، الانم خيلي خوشحالم كه اين اتفاق افتاد؛ اون لياقت تو رو نداره. موندم اين مدت چطوري تونستي اين پسره رو تحمل كني، به خدا حيفت از خودت نمي آد كه داري به خاطر همچين آدمي، با خودت اين طور مي كني!؟!
    نگين در ميان هق هق گفت :
    - ديگه نمي خوام اسمش رو بيارم، پست فطرت! آوا، اگه مي شنيدي داشت براي من چه اراجيفي سر هم مي كرد. دلم مي خواست مي زدم تو صورتش،..... بي شعور فكركرده تحفه ست، بهش گفتم، برو گمشو، فكر كردي منم همچين كشته و مرده تو شدم كه تا آخر عمر به پات بشينم و .... تازه اونم با ديدن اين رفتاراش !
    آوا كنارش نشست و دلداري اش داد. نگين در ميان گريه، همه حرفهايش را زد. تا اينكه كمي آرام شد. آوا داشت به وحيدي فكر مي كرد و دليل اين رفتارهاي عجيبش را نمي فهميد، اين تغيير رفتار او برايش تعجبي بود! وقتي به خانم ناصري جريان را گفت، تازه فهميد خودش آخرين نفري است كه از همه چيز باخبر شده است. بيش از پيش ناراحت و عصبي شد. مي خواست پيش وحيدي برود و از او دليل اين رفتارش را بپرسد و به او بگويد كه در نبود او ديگر چه اتفاقات ديگري در شركت رخ داده است كه او بي اطلاع مانده؛ اما آنقدر ذهنش خسته و به هم ريخته بود كه ديگر نايي براي كلنجار رفتن با او را نداشت.




    فصل 6 - 1




    ماهان در حالي كه لنز دوربينش را پاك مي كرد، گفت : ..
    - از هر كي مي خواستم عكس بگيرم، مثل جن زده ها فرار مي كرد. وقتي اومدم از اون زن هايي كه كنار آب نشسته بودن و لباس مي شستن عكس بگيرم، لباسهاي شسته و نشسته رو ريختن توي تشت و پا گذاشتن به فرار !
    خانم ناصري زكام شده بود و تو دماغي حرف مي زد. تب داشت و هنگام حرف زدن، نفس نفس مي زد. دستمال را جلوي دهانش گرفته بود و عصبانيت در چشمانش موج مي زد. براي چندمين بار گفت :
    - من از همون اولش هم حدس زده بودم كه اين جريان پيش مي آد.
    رو كرد به وحيدي و گفت :
    - نگفته بودم؟ ديشب نگفتم بهتره مهيار خان رو دنبال خودمون ببريم تا مشكلي پيش نياد؟
    - حالا هم كه طوري نشده؛ مي ريم باهاشون صحبت مي كنيم و راضي شون مي كنيم. كسي مهلت صحبت كردن به ما رو نداده، وقتي بگيم كه فقط مي خوايم از روستا فيلم بگيريم، حتما قبول مي كنن. ..
    آوا گفت :
    - گرفتن فيلم، از روستاي خالي كه فايده نداره؛ انگار متروكه است، مثل همون آبادي. لطفش به بودن مردم روستا و كاركردن شون و رفت و اومدن ها و طبيعي بودن تمام لحظاتشه.
    ترانه كنار پنجره نشسته بود و نگاهش به بيرون از ويلا بود، با ديدن ماشين مهيار كه كنار ماشين هاي ديگر پارك شد؛ آمدنش را بلند به بقيه خبر داد.
    به محض ورود او، بچه ها تمام گزارش ها را دادند. بعد متوجه شدند كه او از همه چيز باخبر است. مهيار تا نشست، گفت :
    - چرا يك دفعه بي خبر و سر زده وارد ده شديد؟ حداقل به من مي گفتيد كه همراهتون مي اومدم.
    بعد لبخندي زد و دوباره گفت :
    - من، دوساعت پيش مطلع شدم؛ پسر نصرت خان خبرم كرد كه يه عده ريختن تو ده و مي گن كه مهمون هاي شما هستند؛ اما دارند از همه كس و همه چيز فيلم مي گيرن. تا خودم رو رسوندم، شماها رفته بوديد. نبايد بي مقدمه و بي خبر، اون هم با اين دم و دستگاه وارد مي شديد.
    خانم ناصري به وحيدي چپ چپ نگاه كرد، وحيدي پوزخندي زد و گفت :
    - چه مي دونستيم كه اين قدر مهمون نوازند!
    مهيار گفت :
    - اين هيچ ربطي به مهمون نوازي شون نداره، شما به عنوان مهمان وارد نشديد، يك راست رفتيد سراغ تعصب و فرهنگ مردم اينجا، حساس ترين مسئله اي كه اين جا براش اهميت زيادي قائلند.
    ترانه گفت :
    - انگار از دوربين ها وحشت داشتن! ماهان مي خواست از يه پيرزن هشتاد نود ساله اي كه روي سكوي خونه اي نشسته بود عكس بگيره، يه داد و قالي راه انداخت كه باورتون نمي شه!.... من نمي دونم آخه عكس يه پيرزن لب گور، چه تعصبي داره، نكنه فكر كردن توي اينترنت پخش مي كنيم!
    و بلند به حرف خودش خنديد. هرگاه اين گونه از خنده ريسه مي رفت، خانم ناصري، با اخمي به او دهن كجي مي كرد و زير لب او را " جلف و سبك " مي خواند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #43
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    مهيار گفت :
    - اشتباه نكنيد، شايد از ديدگاه شما اين عكسي كه مي گيريد تنها نشون دهنده يه پيرزن معمولي و دهاتي ست و براي خودتون همون سادگي عكسشه كه زيبا جلوه مي كنه، اما از نقطه نظر اون، برداشتي كه شما و امثال شما مي كنيد نيست. براي اون پيرزن تنها مسئله اي كه مهمه، همون فرهنگ عجين شده چندين ساله در مغزشه كه گرفتن عكس توسط يك غريبه زشت و حتي شايد مايه آبروريزي است. شما نمي تونيد با فرهنگ مردم، به اين سادگي بجنگيد.
    ماهان گفت :
    - اصلا خود اين هم يه سوژه ست، كاش از فرارشون عكس گرفته بودم!
    كيارش حرفش را تصديق كرد و گفت :
    - آفرين! حتي مي شه در مورد اين فرهنگ و باورهاي مردم روستا مستند ساخت. همين تعصب داشتن جلوي دوربين اومدن و عكس و اين جور برنامه ها.
    مهيار گفت :
    - توي شهر هم اگه يك دفعه، بدون مقدمه از خانمي عكس بگيرند، يا بريزيد توي محل و از زن و بچه ها فيلم بگيريد، مطمئنا با برخوردي بدتر از اين ها رو به رو مي شيد.
    حجتي حرف او را تاييد كرد و ترانه گفت :
    - اين ها كه جلوي دوربين اومدن رو اين قدر بد مي دونند، فكر كنم بازيگري براي يه دختر رو ديگه چقدر ننگ مي دونن،.... خدا رو شكر كه من اينجا ها به دنيا نيومدم، چون حتما اگه مي فهميدند، زنده به گورم مي كردند.
    نادر گفت :
    - نه مي دوني بهت چي مي گفتن: كلثوم، آرتيست مي شود!
    همه زدند زير خنده. آوا براي مهيار توضيح داد :
    - آقاي وحيدي مي گن كه باهاشون صحبت كنيم و بگيم كه فقط قصد داريم از روستا فيلم بگيريم؛ اما اين طوري اصلا به درد ما نمي خوره، فيلم مفهومش رو از دست مي ده.
    مهيار با لبخندي گرم، به حرفهايش گوش داد و گفت :
    - اصلا نگران نباشيد، شما همون چيزي رو كه مد نظرتون هست پيش ببريد. من باهاشون صحبت كردم. براي همين اومدم اين جا؛ نصرت خان، بزرگ اين جا محسوب مي شه. من باهاش صحبت كردم. وقتي جريان رو فهميد، با ورود شما و كار فيلم برداريتون موافقت كرد. اما قبل از شروع كارتون، از طرف خودش، منو فرستاد تا همه تون رو براي فردا ظهر به باغش دعوت كنم؛ يه باغ بزرگ اناره. وقتي از نزديك با هم آشنا شديد و اون ها هم به شما اطمينان پيدا كردند، راحت مي تونيد توي روستا رفت و آمد كنيد و ديگه به مشكلي بر نمي خوريد.
    همه با گشاده رويي دعوت او را قبول كردند. علي، خندان گفت :
    - بعد از يه ضايع شدن حسابي، يه همچين دعوتي؛ اونم توسط خان باشتين روستا، حسابي مي چسبه؛ هم فاله هم تماشا !
    وحيدي نمي توانست مخالفت كند و موافقت خود را جلوي همه اعلام كرد. خانم ناصري بعد از آن همه حرصي كه خورده بود، لبخندي به راحتي زد و يواشكي به آوا گفت : ..
    - انگار مشكل گشاست ! هر وقت مي آد يه گره اي از كارمون باز مي شه. اگه مي شد نگهش داريم خوب بود؛ اون وقت سر دو روز نشده كار رو مي بستيم.
    ***

    صبح ، بر خلاف تصور آوا، وحيدي شاد و سر حال بود. طبق قرار، مهيار ساعت يازده به دنبال آن ها آمد. چند تايي از بچه ها، به قصد اسب سواري، همراه باباعلي وارد مرتع شده بودند. وحيدي، از پشت شيشه ها، آسمان را نگاه كرد و گفت :
    - ببينيد، امروز كه كار فيلم برداري نداريم، چه قدر هوا صاف و عاليه!
    نگين در آشپز خانه، شيركاكائو درست مي كرد. ليواني هم براي آوا ريخت و صدايش زد تا با هم بخورند. آوا وارد آشپزخانه شد، جرعه اي ننوشيده بود كه وحيدي داخل شد و با ورود او هر دو به سمتش برگشتند، نگين به او گفت :
    - اگر مي خوريد، براي شما هم درست كنم؟
    - نه ممنون.
    بعد رو كرد به آوا و گفت :
    - مي شه چند لحظه وقت تون رو بگيرم؟
    آوا متعجب از لحن او، اول نگاه گذرايي به نگين، بعد به وحيدي كرد و گفت :
    - خواهش مي كنم.
    وحيدي بيرون رفت و آوا به دنبالش راه افتاد. نگين آهسته صدايش زد و اشاره كرد كه چه كارش دارد. آوا، شانه هايش را بالا انداخت و اظهار بي اطلاعي كرد.
    وحيدي داخل تراس رفت. آوا روبرويش قرار گرفت و منتظر شد تا حرفش را بزند. وحيدي من و من كنان گفت :
    - راستش مي خواستم... من؛ مي خواستم در رابطه با... نمي دونم چه طوري بگم. ..
    - اتفاقي افتاده!؟
    وحيدي لبخند زد و گفت :
    - نه اتفاقي كه نيفتاده. راستش ديدم فرصت مناسبيه كه راجع به اون پيشنهادم... منظورم پيشنهاد ازدواجم با شما صحبت كنم.
    آوا به تنها چيزي كه ذهنش نرسيده بود، همين موضوع بود، يك دفعه صورتش سرخ شد و سريع سرش را پايين انداخت. نمي دانست چرا يك لحظه دلش گرفت و دلش مي خواست كه گريه كند!
    وحيدي آرام گفت :
    - فكر مي كنم اين دو سال، زمان كافي رو براي فكر كردن داشتيد؟
    آوا به نقطه نامعلومي خيره شده بود و نمي توانست دهانش را از هم باز كند؛ مي خواست رك و راست با او حرف بزند. هميشه، چندين بار، اين حرف را در ذهنش آماده كرده بود؛ اما فكر نمي كرد كه اگر روزي او خودش اين گونه ازش درخواست كند، نتواند به راحتي دو كلمه حرف را بر زبان بياورد. نمي دانست چرا او، اين موقع و آن هم در اينجا، ازش جواب مي خواست. بيش از پيش از او بدش آمد. بدون اين كه نگاهش كند، گفت :
    - من فكر مي كردم، همان روز جوابم رو به خانم ناصري، خيلي واضح و روشن، داده باشم. جوابم، همان جواب دو سال پيشه.
    - فكر مي كردم زمان بيشتري براي آشنا شدن با من نياز داريد و...
    - ببينيد آقاي وحيدي، من براي همكاري مون احترام زيادي قائلم و دوست ندارم جواب منفي من به اين رابطه كاري مون لطمه اي وارد كنه.
    وحيدي فكرش را نمي كرد كه اين طور جوابش كند، مستقيم به چشمانش خيره شد و از حرفهاي او برافروخت. آوا، يك لحظه، از نگاه او ترسيد و دلش مي خواست كه هر چه زودتر آن جا را ترك كند. وحيدي چند لحظه ديگر به اميد حرف بهتر و دلگرم كننده ديگري از او صبر كرد و وقتي سكوت او را ديد، گفت :
    - اين جواب آخرتونه؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #44
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    آوا با همان ترس، نگاهش كرد، نمي دانست براي چه دلش به حالش سوخت و خواست كه كمي نرمتر با او صحبت كند؛ اما تا آمد كلمه ديگري بگويد، ماشين مهيار در باغ پيچيد. وحيدي با خشم به سمت او برگشت و با سرعت از پله ها پايين رفت. مهيار رفتنش را تماشا كرد و در ماشين را بست.
    آوا ديگر نمي توانست روي پاهايش بايستد، يك لحظه حس كرد، همان دلهره ناشناخته اي كه وحيدي از آن حرف زده بود، به جان خودش افتاده است و بغض در گلويش نشست. مي خواست به داخل برود؛ اما منتظر ماند تا به مهيار سلام كند و بعد گوشه اي خلوت را پيدا كند، يا شايد هم پيش خانم ناصري مي رفت و جريان را براي او مي گفت؛ شايد وحيدي قبل از گفتگو با او، خانم ناصري را در جريان گذاشته بود؟ نمي دانست، همه چيز ناگهاني و غافلگير كننده پيش آمده بود. ذهنش در هم بود و نمي دانست دلگير است يا عصبي!؟ هر چه بود اصلا حال خوبي نبود. مهيار سلامش كرد و گفت :
    - انگار هيچ كس آماده نيست!
    آوا نگاهش كرد و نفهميد او چه گفت. مهيار هم با تعجب نگاهش كرد و به سمتي كه وحيدي رفته بود، سر برگرداند و نمي دانست چه اتفاقي افتاده است. با لبخند گفت :
    - نكنه از رفتن پشيمان شديد؟... شما هم كه هنوز...
    - نه برنامه مون تغيير نكرده؛ منم الان مي رم حاضر مي شم.
    و به داخل سالن دويد. نگين از كنارش رد شد و وقتي صدايش زد، متوجه نشد. با ديدن مهيار كه حيران، وسط تراس ايستاده بود، جلو آمد، سلام كرد و گفت :
    - خيلي وقته اومديد؟
    - نه همين الان رسيدم؛... اتفاقي افتاده؟ انگار دوباره اوضاع به هم ريخته ست. ..
    - چه مي دونم؛ اينجا اگه اوضاع آروم و بي دردسر بود، بايد تعجب كنيد؛ اين مسائل ديگه عادي شده. ..
    مهيار، نيم ساعتي كنار شومينه منتظرشان نشست. نگين به دنبال آوا به اتاق رفت. آوا داشت جريان را براي خانم ناصري تعريف مي كرد. خانم ناصري، ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت :
    - وا! حالا وقت قحط بود كه اين جا پيشنهاد ازدواجش رو مطرح كرده، مي خواستي بگي تو كه دو سال صبر كردي، اين چند ماه هم روش. زده به سرش!
    آوا در حالي كه چكمه هايش را مي پوشيد، گفت :
    - خيلي دلم براش سوخت. فكر نمي كردم تا اين اندازه ناراحت بشه!
    نگين گفت :
    - غصه اونو نخور؛ مردها همه شون عين همن؛ فوقش دو روز ناراحته و بعد زود فراموش مي كنه!
    خانم ناصري، كيفش را روي دست انداخت و نزديك در اتاق منتظرشان ايستاد. نگين پالتويش را از داخل كمد برداشت و گفت:
    - اما نبايد رك و راست جوابش مي كردي، تو كه ديدي تو اين سفر حال و بال درست حسابي اي نداره، بايد حداقل اين چند روز رو، سر مي دوونديش؛ مثلا بهش مي گفتي فعلا قصد ازدواج نداري، يا چه مي دونم بذاريد بيشتر فكر كنم و از اين جور حرف ها؛ تو هم صاف آب پاكي رو ريختي رو دستش!
    - نمي تونستم نگين؛ هم خيال اونو راحت كردم و هم خيال خودمو.
    كنار خانم ناصري ايستاد و گفت :
    - خدا به فريادمون برسه، اون روز كه وحيدي اعصابش سر جاش بود، نمي شد باهاش دو كلوم حرف زد، حالا كه ديگه بهانه ش هم جور شد. از فردا بايدگوش به زنگ باشيم و لب باز نكرده هر چي گفت بگيم چشم؛ و گرنه حساب همه مون با...
    خانم ناصري لبخندي زد و حرفش را ادامه داد :
    - با كرام الكاتبينه.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #45
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    فصل 6 - 2

    وحيدي، منتظر، به در ماشين تكيه داده بود و سيگاري روشن كرده بود. خانم ناصري و حجتي داخل ماشين نشسته بودند. با بيرون آمدن بقيه افراد از سالن، مهيار داخل ماشين نشست. نگين، دست آوا را گرفت و به سمت ماشين عمويش كشيد. وقتي آنها داخل ماشين نشستند، وحيدي سيگارش را روي زمين انداخت و با عصبانيت، زير پا له كرد. در ماشين را محكم بست و پا را روي پدال گاز فشرد و از باغ بيرون رفت. باباعلي در باغ را برايشان نگه داشته بود و ماشين ها پشت سر هم از در باغ خارج شدند. آوا هنوز دو دل، در را نگه داشته بود، به نگين گفت :
    - فكر كنم بدش اومد؛ خوب بود سوار ماشينش مي شدم.
    مهيار متوجه شد، سوئيچ را چرخاند، دستش را روي صندلي گذاشت و به عقب برگشت و نشان داد كه مي خواهد دنده عقب بگيرد، گفت :
    - بدش اومد كه اومد؛ مگه آيه نازل شده كه شما حتما سوار اون ماشين بشيد! لطفا در رو ببنديد مي خوام حركت كنم.
    آوا در را بست و نمي دانست براي چه آن قدر دلش شور مي زند!
    نادر براي شوخي، وقتي پشت سر آن ها به راه افتاد، شروع به بوق زدن كرد و بقيه هم با خنده، شيشه ها را پايين كشيدند و با دست و سوت زدن، گويي كه به عروسي مي روند، پشت سر هم راه افتادند. ميان راه، مهيار به نگين نگاهي انداخت و گفت :
    - چه قدر عزيزم اين پالتو بهت مي آد!
    - راستي؟ اينو سفارش دادم خاله واسم از انگليس خريد. خودم هم خيلي دوستش دارم.
    مهيار لبخندي زد و در آيينه ماشين، آوا را ديد كه با اخمي عميق، ساكت به بيرون خيره شده بود و اصلا حواسش به آنها نبود. وقتي آوا رويش را بر گرداند و در آيينه نگاه كرد، متوجه او شد. مهيار با اخمي، ابروهايش را همانند او در هم كرد، بعد لبخندي زد و گفت :
    - چرا اين قدر اخم كرديد؟!
    آوا لبخندي زد و جواب داد :
    - چيزي نيست.
    - شما هر وقت چيزي تون نيست، اين قدر بُغ مي كنيد!
    آوا خنديد و نگين گفت :
    - نگران ادامه فيلم مونه.
    مهيار فهميد كه نگين حقيقت را نگفت؛ اما به روي خودش نياورد، گفت :
    - اگه بابت اين ناراحتيد كه من صد در صد بهتون قول مي دم كه مشكلتون امروز حل مي شه... حالا اگه ممكنه اون گره هاي اخمو باز كنيد؛ دلم گرفت! هيچ دلم نمي خواد وقتي با من هستيد، اخمو و ناراحت باشيد.
    آوا سعي كرد، براي خاطر او هم كه شده است، خود را به بي خيالي بزند.
    وارد روستا كه شدند، همه به طور باور نكردني ديدند كه، همه آن هايي كه ديروز با عصبانيت، جلوي كارشان را گرفته بودند، به پيشوازشان آمده اند. يكي از مردها، گوسفند چاقي را جلوي پاي آن ها زمين زد و جلوي پاي مهمان هاي رسيده آن را قرباني كرد. آوا از تمام لحظات ورودشان فيلم گرفت و از صميميت و خونگرمي آن ها، براي لحظاتي حال خودش را از ياد برد. مهيار، به دنبال چند مرد روستايي، جلوتر از همه به راه افتادند.
    كوچه باغي بسيار زيبايي بود و همه از ديدن منظره آن جا لذت بردند؛ از دو طرف كوچه، از روي ديوار هاي كوتاه و كاه گلي شاخه درخت هاي ميوه بيرون زده بود و تا آخرين پيچ كوچه كه چشم كار مي كرد، برگ هاي رنگي پاييز ريخته شده بود و بقيه هم روي آب داخل جوي در حركت بودند. خرمالو هاي رسيده، مثل چراغ قرمز روشن، از بيرون باغ پيدا بود و از بقه باغ ها بيشتر جلوه مي كرد. وقتي به در باغ رسيدند، آوا دوربينش را خاموش كرد. ماشين سهيل را ديدكه كنار ديوار باغ، پارك شده بود. نصرت خان، همه را به داخل باغش دعوت كرد و هنگامي كه از لابلاي درختان انار رد مي شدند، بلند بلند به سوالات بچه ها پاسخ مي داد.
    در وسط باغ، تخت هاي چوبي گذاشته بودند و روي هر كدام قاليچه هاي زيباي دست بافت انداخته بودند. سماور برنجي بزرگي روي ايوان بود و آب داخل آن غل مي زد.
    سهيل، كه گويي ميزبان بود، از داخل كلبه كوچك وسط باغ، بيرون آمد و در حالي كه دمپايي هاي كنار ديوار را به پا مي كرد، به همه سلام كرد و خوش آمد گفت. روي هر يك از تخت ها، پنچ شش نفري، دور هم نشستند و از آب و هوا و زيبايي اطراف صحبت مي كردند. حجتي در كنار مهيار و نصرت خان نشسته بود و با آنها وارد بحث شده بود. سهيل با كمك پسر نصرت خان، چاي مي ريخت. پسرش وقتي سيني چاي را دور گرداند، كنار مهيار نشست و داشت براي او از درختان باغ يكي از اهالي روستا صحبت مي كرد، كه دچار بيماري شده بود و دقيق آثار بيماريشان را توضيح داد. مهيار سمي را به او معرفي كرد و گفت كه خودش فردا به ديدن باغ مي رود. ..
    حجتي از ميوه هايي كه در آن جا پرورش ميدادند سوال كرد و مهيار هم برايش از محصول هاي كشاورزي كه در آنجا توليد مي شد و به خارج از كشور صادر مي شد گفت.
    وحيدي در فكر بود. خانم ناصري از او خواست كه سيگارش را خاموش كند و از هواي تميز آنجا لذت ببرد. آوا متوجه شد كه نگين سعي مي كند نگاهش را به سمتي كه ترانه و ماهان نشسته اند، نيندازد و مي دانست كه در درونش چه آشوبي بر پا است. براي همين از او خواست كه بلند شوند، تا كمي در باغ گردش كنند، از خانم ناصري هم خواست كه همراه شان برود.
    ترانه هم، دست ماهان را گرفت و پشت سر آن ها به راه افتادند. نادر و علي تاسف مي خوردند كه چرا سازهايشان را نياورده اند. سهيل ليواني چاي براي خودش ريخت، با دست ديگر چهار پايه كنار سماور را برداشت و كنار مهيار گذاشت و نشست. چند دقيقه بعد، بلند شد و از داخل ماشينش توپ واليبالي آورد و همه را به يك بازي گروهي دعوت كرد. همه بلند شدند و آن هايي هم كه قصد بازي نداشتند، براي تماشا به دنبالشان راه افتادند. در آخر باغ، محوطه خلوتي بود و جاي مناسبي براي بازي. سهيل به كمك علي، طنابي را در فاصله دو درخت بلند به هم گره زدند و زمين را به دو قسمت تقسيم كردند. خانم ناصري روي صندوق ميوه اي، به تماشا نشست. نصرت خان، پسرش را به دنبال كاري فرستاد. سهيل وسط ايستاد و گفت :
    - هر كي مي خواد بازي كنه بياد وسط بايسته، مي خوايم يارگيري كنيم. ..
    بعد به آن هايي كه كنار ايستاده بودند، گفت :
    - نترسيدكسي رو نمي خوايم اعدام كنيم. سه تا ديگه بيان وسط زمين، بقيه ذخيره باشن. آقاي وحيدي شما نمي آيد؟ بياييد قد بلند كم داريم.
    - نه، شما بازي كنيد. ترجيح مي دم تماشاچي باشم.
    - پس بنشينيد، مي ترسم هلاك بشيد!... مهيار، تو چرا نمي آي؟
    - تعدادتون زياد شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #46
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    نه بابا! بيا وسط؛ مهيار هم يار ما.
    تيم مقابل مخالفت كردند، سهيل قبول كرد و گفت :
    - خيلي خب؛ مهيار هم مال شما.
    مهيار كاپشنش را در آورد و وارد ميدان شد. سهيل به نگين كه دست به كمر ايستاده بود گفت كه وارد بازي شود. نگين، كفش هايش را نشان داد و گفت كه مناسب بازي نيست. سهيل هم دمپايي هايش را نشان داد و خنديد. نگين به گروه علي نگاه كرد و با ديدن ماهان ، گفت :
    - من مي خوام بيام تو گروه شما.
    سهيل لبخند مليحي زد و آهسته زير لب گفت نوكرتم، بعد به او گفت :
    - بيا خودم هواتو دارم.
    جاي يكي از پسرها را با او عوض كرد و او را كنار خودش قرار داد.
    چند دقيقه اي از بازي گذشته بود و اداهاي ترانه اعصاب همه را به هم ريخته بود. وقتي توپ به دستش مي رسيد، به ماهان كه يار خودشان بود پاس مي داد و تيم مقابل را چند دقيقه اي در انتظار نگه مي داشت و بازي را كسل كننده كرده بودند. ..
    سهيل دست به كمر ايستاده بود، داد زد :
    - آقاجان، بيشتر از سه ضربه نمي توانيد به هم تيمي تون پاس بديد! شما كه بازي گروهي بلد نيستيد، بريد كنار زمين، يه توپ پلاستيكي هست، سر خودتون رو گرم كنيد، تا بقيه هم اصولي به بازي ادامه بدند.
    آنها ول كن نبودند. وقتي توپ را به زمين مقابل فرستادند، سهيل توپ را در دست نگه داشت و گفت :
    - اين جوري فايده نداره. مهيار، ماهان رو با يكي ديگه تعويض كنيد.
    ماهان، خودش با خنده، زمين را ترك كرد.
    سهيل گفت :
    - برو عكاس باشي كنار زمين بايست و از ادامه بازي يه چند تا عكس حسابي بنداز، مي خوام بهت بازي گروهي رو ياد بدم.
    همه بلند خنديدند.
    ترانه هم خارج شد و گفت :
    - منم ديگه خسته شدم.
    سهيل آهسته گفت :
    - خدا رو شكر كه خودش كنار كشيد.
    نگين نگاهش كرد و لبخندي زد. سهيل، همان طور كه نگاهش به او بود، چند ضربه به روي توپ زد و پرسيد :
    - خسته كه نشديد؟ مي خوايد يه كم بيرون بايستيد؟
    - نكنه مي خوايد از شر منم خلاص بشيد؟
    - عمرا! آدم يار خوبش رو كه به اين راحتي از دست نمي ده.
    علي گفت :
    - مادو تا يار كم داريم.
    مهيار دست هايش را پشت گردن قفل كرده بود و منتظر بود تا بچه ها تصميم شان را بگيرند. نگاهي به حجتي انداخت و از او خواست كه به جاي ماهان بايستد. همه به سمت حجتي برگشتند. حجتي خنديد و گفت كه از او سني گذشته است. اما به اصراربچه هاي گروه، وارد بازي شد.
    آوا، ساكت گوشه اي ايستاده بود و از طرز نگاه كردن هاي وحيدي داشت عذاب مي كشيد. به او طوري نگاه مي كرد كه گويي از او كينه اي بر دل دارد و احساس مي كرد به او زهر چشم مي رود و در صدد انتقام است!
    با صداي مهيار، به طرف او بر گشت. مهيار از او خواست كه به جاي ترانه بايستد. آوا گفت كه بازي اش زياد خوب نيست؛ اما براي اين كه از نگاه هاي وحيدي خلاصي پيدا كند، حتي براي چند لحظه كوتاه هم كه شده بود، قبول كرد.
    سهيل، توپ را به سمت مهيار پرتاب كرد. مهيار در آخر زمين ايستاد و سرويس زد. بازي از حالت كسل كننده بيرون آمد. وقتي توپ به سمت آوا آمد، به دستش نرسيد و مهيار از پشت سر، توپ را به زمين حريف فرستاد. در پاس بعدي، هر دو به سمت توپ آمدند و يك لحظه، هر دو تعارف كردند و توپ وسط زمين افتاد. سهيل هورا كشيد و مهيار و آوا به هم خنديدند. علي تذكر داد كه تعارف نكنند و به دست هر كس رسيد، سريع جواب بدهد. ..
    همه مشغول بودند كه پسر نصرت خان سر رسيد و همه را براي خوردن نهار دعوت كرد. وقتي بر گشتند، تخت ها كنار هم قرار گرفته بود و سفره آماده، پهن شده بود. بوي دل انگيز غذا، فضاي باغ را انباشته بود. همه، بعد از اين مدتي كه در باد و باران و در استرس غذايشان را خورده بودند، صرف غذا، در هواي خوب و عالي آن جا، حسابي سر اشتها آورده بودشان.
    ساعت چهار بعد از ظهر، نصرت خان، همه را براي بازديد به روستا برد. اينبار وحيدي كنار او، جلوتر از بقيه راه افتاد و با او وارد بحث و گفتگو شد. مردم، وقتي آن ها را در كنار نصرت خان ديدند، بلند مي شدند و سلام مي كردند، او هم معرفي شان مي كرد و با توضيح مختصري كه مي داد، همه مجاب مي شدند كه آن ها براي چند روزي آن جا مهمان هستند و با خيال راحت به ادامه كارشان مشغول شدند.
    همه با ديدن مهيار، همانند نصرت خان، به احترام بلند مي شدند و حالش را مي پرسيدند. مهيار و سهيل، دورتر از همه، مشغول گفتگو بودند.
    وقتي صحبت هاي وحيدي طولاني شد، هر كسي جايي براي خودش پيدا كرد و نشست. نگين و آوا، روي سكوي خانه اي نشستند. نگين، عمويش را صدا زد. مهيار، بازوانش را در دست گرفته بود و چهره اش كمي درهم رفته بود. كنار نگين نشست و به سهيل گفت :
    - تمام بدنم درد گرفته، فكر كنم سرما خوردم.
    - تقصير خودته؛ گفتم كه كاپشنت رو در نيار، حداقل بعد از بازي مي پوشيديش.
    بعد به وحيدي كه هنوز داشت حرف ميزد، اشاره كرد و گفت :
    - چي مي گه اين وحيدي! از جون اين مردم چي مي خواد؟!
    خودش خنديد و ادامه داد :
    - همه تون يه جورايي عجيب و غريب مي زنيد؛ اون از موسيقي بدون خواننده تون و اينم از فيلم گرفتن بدون بازيگرتون!
    نگين و آوا خنديدند. مهيار از آوا پرسيد :
    - مگه شما نمي خواستيد كه با حضور مردم فيلم بگيريد، پس چرا نشستيد؟
    - چرا، خيلي دلم مي خواد؛ اما مي ترسم مثل ديروز بدشون بياد و فراركنند.
    مهيار بلند شد و گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #47
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    از هر كجا دوست داريد به من بگيد و همراه من بيايد و فيلم بگيريد، اگر هم نگذاشتند، دوربين رو بديد به من .
    آوا خوشحال شد. برخاست و گفت :
    - پس اگه ممكنه اول از اون بچه اي كه كنار جوي نشسته شروع كنيم.
    - ازش چي مي خوايد بپرسيد؟
    - شما اول چيزي نگيد، بذاريد ببينم خودشون اول چي مي گن. اگر حرفي نزدند شما بحث رو باز كنيد.
    - بسيار خوب؛ همراهم بيايد.
    آوا دوربينش را روشن كرد و پشت سر مهيار راه افتاد. كمي بالاي سر دختر بچه ابستادند، او فقط نگاهشان كرد و با خجالت لبخند زد و گوشه روسري اش را در دهانش كرد. با ديدن مهيار از جايش تكان نخورد و سلام كرد. مهيار به رويش خنديد و گفت :
    - من هر وقت مي آم، تو رو كنار آب مي بينم؛ خسته نمي شي اين قدر پاهاتو مي شوري؟ طفلي ها يه روز از دستت فرار مي كنن ها!
    او به حرفش خنديد. مهيار هم لبخندي زد و پرسيد :
    - اسمت چي بود؟
    - دريا.
    - دريا؛ پس بگو چرا همش كنار آبي. مامانت كجاست؟
    او با دست، دو زني را كه كنار در ايستاده بودند، نشان داد. مهيار به آوا گفت كه مايل است آن جا بروند و او با سر جواب مثبت داد. با نزديك شدن آن ها، دو زن، رو پوشاندند و مهيار اول جلو رفت و جواب سلام آنها را داد، بعد از اين كه حال و احوال شوهرشان را پرسيد، آوا را معرفي كرد. وقتي آوا با آن ها حرف مي زد، مهيار دوربين را از دستش گرفت و آن را روشن كرد. يكي از آن ها با نگاه معني داري از مهيار پرسيد :
    - آقاي مهندس، از اقوامند؟
    - بله، از كجا فهميديد، خيلي شبيه هستيم؟
    زن، نگاه ديگري به آوا انداخت و به جاي جواب، خنديد. مهيار هم با لبخندي به آوا نگاه كرد. زن پيري كه بغل دستش ايستاده بود، از مهيار خواست كه دوربين را خاموش كند. مهيار گفت : ..
    - بي بي، يه عمر تو اين روستا شما ما رو فيلم كرديد، حالا بذاريد يك دفعه هم من از شما فيلم بگيرم.
    همه از حرفش خنديدند و بي بي، قربان صدقه اش رفت و گذاشت كه هر چه دلش مي خواهد فيلم بگيرد.
    وحيدي و بقيه، آنها را كه ديگر از چشم دور مي شدند، نگاه مي كردند. حجتي گفت :
    - بايد خانم رياحي رو دستيار خودم كنم.
    خانم ناصري گفت :
    - بازم زرنگي كرد، همينم غنيمته.
    وحيدي با اخم گفت : ..
    - اين به درد نمي خوره، فقط وقت تلف كردنه.
    حجتي گفت :
    - اجازه بهمون ندادند، و گرنه ما هم همين رو قصد داشتيم بگيريم. ديگه از يه روستا چي مي خواستي؟
    وحيدي روي دنده لج افتاده بود. همه ديدند كه آن ها به دنبال يكي از زن ها وارد يكي از خانه ها شدند. چند دقيقه بعد كه آنها داشتند به سمت بچه ها مي آمدند، وحيدي منتظرشان نايستاد و گفت كه بهتر است ديگر باز گردند. آوا توي راه، داشت براي نگين و خانم ناصري، از خانه اي كه در آن وارد شده بودند، تعريف مي كرد كه شبيه يك كارگاه قالي بافي بود و دسته جمعي داشتند همه مي بافتند و شعر مي خواندند.
    وقتي از نصرت خان و پسرش تشكر و قدرداني كردند، به همراه مهيار به ويلاي او باز گشتند. سهيل به خانه خودش رفت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #48
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    فصل 6 - 3 ..

    سر شب، وحيدي روي كاناپه لم داده بود و متفكر، فيلم را از اول تا آن جايي كه گرفته بودند، مرور مي كرد. همه به يكديگر نگاه مي كردند و نمي دانستند كه او به چه فكر مي كند و در مغزش چه مي گذرد. سكوت بيش از پيش نگران كننده او، معلوم نبود تا كي ادامه داشت.
    ساعت يازده شب بود، وقتي همه، كم كم خود را براي خواب آماده مي كردند، يك دفعه وحيدي، آوا را صدا زد و از او، سي دي را كه در آن صداي پرندگان و طبيعت را پر كرده بودند را خواست. آوا با تعجب، به بقيه كه داشتند پراكنده مي شدند، نگاه كرد و گفت :
    - شما نگفتيد كه سي دي رو همراهم بيارم، يه روز قبل از اين كه راه بيفتيم آوردمش توي شركت؛ يادتون نيست؟!
    وحيدي كه از اول هم به دنبال بهانه اي مي گشت كه دق و دلش را خالي كند، با لحن غيرمنتظره اي گفت :
    - همه چيز رو كه نبايد گفت: ما اون سي دي رو براي همين كار پر كرده بوديم، شما بايد خودتون مي دونستيد كه بهش احتياج پيدا مي كنيم.
    آوا با اخم گفت :
    - الان هم به سي دي احتياجي نيست، كار هنوز نيمه تمومه. اون سي دي موقع مونتاژ فيلم به دردمون مي خوره.
    وحيدي، عصبي دادزد :
    - من نمي دونم پس براي شما چي اهميت داره كه از شروع كار، مرتب هر چيزي رو مي گوييد بهش نيازي نيست!
    - اگر هم مهم باشه، فكر نمي كنم اون قدر اهميت داشته باشه كه اين طوري سر من فرياد بزنيد.
    وحيدي كمي آرام تر شد. همه با حيرت به سمت آن ها برگشته بودند. خانم ناصري گفت :
    - آوا راست مي گه پيام جان، ما همه مون از اون سي دي يكي يك كپي گرفتيم، هيچ كدوم فكرش رو نمي كرديم كه مورد احتياج بشه،... حالا هم كه طوري نشده!
    علي كه خيلي از رفتار وحيدي ناراحت شده بود، گفت :
    - اگر بهش احتياج پيدا مي كرديم و الزامي بود، بايد حتما مي گفتيد.
    اين دفعه وحيدي، بلندتر از قبل، فرياد زد :
    - هر چيزي رو كه نبايد گوشزد كرد! اين يه كار گروهيه، هر كس بايد خودش رو موظف به انجام كارهاش بدونه.
    همه از حرفش رنجيدند. امير گفت :
    - تا الان شما از ما چه كاري خواستيد و ما كوتاهي كرديم كه اين طوري حرف مي زنيد!؟ ..
    خانم ناصري به او اشاره كرد كه آرام باشد. اما حرف او براي همه گران تمام شده بود. كيارش بلند شد و با اخم گفت :
    - راست مي گه؛ جز اينكه از شروع كار هر چه گفتيد، گفتيم چشم و با تمام رفتارهاي شما كنار اومديم.
    وحيدي كه هنوز آثار خشم، بر چهره اش نمايان بود، بلند پرسيد :
    - كدوم رفتارها؟
    با سر و صدايي كه بلند شد، آقاي حجتي را كه به همراه مهيار بيرون رفته بود، به داخل سالن كشاند. با تعجب، چهره يك يكشان را از نظر گذراند و گفت :
    - چي شده؟!
    همه با شرمندگي به او نگاه كردند و سر جاهايشان نشستند. هيچ كدام حرفي نمي زد. مهيار، دوست نداشت در كار آنها مداخله كند، پشت سر حجتي دست به سينه ايستاد، آوا را كنار شومينه ديد كه اشك در چشمانش برق ميزد و براي اين كه گريه اش را مهار كند، لبش را در دندان مي گزيد. اخم هايش در هم رفت و منتظر شد تا از جريان با خبر شود.
    حجتي نزديك وحيدي رفت و پرسيد :
    - موضوع چيه؟
    - چيزي نيست، مي خواستم اون سي دي صداها رو بذارم ببينم اصلا مطابقتي با كارمون داره يا نه، اگر نيست از اول پر كنيم؛ اما هيچ كس همراهش نياورده.
    آوا با بغض گفت :
    - شما به خاطر همين، اين جار و جنجال رو به راه انداختيد و سر من فرياد زديد!؟
    حجتي آهي كشيد و از اين كه مي ديد، وحيدي چه طور بين بچه ها دعوا به راه انداخته، ناراحت شد. اما سعي كرد، با توجه به تجربه چندين ساله اش، به هر نحوي است به جاي گسترش دادن دامنه اين موضوع، بحث را به هر طريقي است، خاتمه بدهد و گفت :
    - كاريه كه شده، عصبانيت هم دردي رو دوا نمي كنه، بهتره به فكر بقيه كار باشيم.
    وحيدي نشست و گفت :
    - سالي كه نكوست از بهارش پيداست! اگر بقيه كار هم مي خواد با همين بي نظمي پيش بره، كار به پايان نرسه بهتره.
    خانم ناصري، بلند و كشيده گفت :
    - پيام!!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/