فصل 5 - 6

وقتي باز گشت، همه بر سر سفره نشسته بودند و غذا مي خوردند. همه تعارفش كردند كه بر سر سفره بنشيند. اول فكر كرد كه به خاطر خستگي كار گرسنه شدند و دوباره غذا كشيده اند؛ هنگامي كه فهميد تازه دارند نهار مي خورند و فرصت نكردند كه بيرون غذا بخورند، حسابي كلافه و عصبي شد. چند تايي از پسرها، داخل آشپزخانه نشسته بودند. كنار آن ها نشست و به ساعتش اشاره كرد و گفت :
- ساعت نزديكه چهاره! يعني تا الان گرسنه بوديد؟!
آوا گفت :
- بعضي وقت ها از اين مشكلات پيش مي آد؛ ما عادت داريم.
- اين كار، عادت نيست؛ بي نظميه!
آوا اصلا دوست نداشت كه دوباره بين او و وحيدي مشاجره اي در گيرد. براي اين كه اخم را از چهره او بردارد، گفت :
- از آقاي فرداد شنيده بودم كه چند سالي رو در دانشگاه تدريس مي كرديد.
- بله، چه طور مگه!؟
- بيچاره دانشجوهاتون! معلومه وقتي اخم مي كرديد و عصباني بوديد؛ خيلي ازتون مي ترسيدند!
مهيار خنديد و آوا ساندويچش را كه درست كرده بود، تعارفش كرد. نگين گفت :
- ببخشيد عمو اين قدر گشنه م بود كه يادم رفت به شما تعارف كنم؛ همشو خوردم.
آوا گفت :
- اصلا قسمت بود كه شما هم يه لقمه از دست پخت من و خانم ناصري رو بخوريد.
- مهيار، همان طور كه ساندويچ در دست او بود، تكه اي از آن را كند و در دهان گذاشت.
وحيدي تمام حركات آنها را زير نظر داشت و حتي يك لحظه ديگر نمي توانست اين برخورد و رفتارهاي مهيار را تحمل كند.
چند ساعتي، مهيار در اتاق كارش ماند و هنگامي به طبقه پايين آمد كه قصد بازگشت داشت. وحيدي وقتي او را عازم رفتن ديد، چيزي بر زبان نياورد؛ اما بقيه از او خواستند كه در كنار آن ها بماند و گفتند كه اين طور بيشتر احساس مي كنند كه مزاحم او و كارش شده اند. مهيار گفت كه در نبود آن ها هم بيشتر شبها را به خانه دوستش مي رفته و براي او هيچ فرقي نكرده است. آوا از اين كه مي ديد وحيدي اصلا به روي خودش نمي آورد، خيلي ناراحت شد. ..
با رفتن او، خانم ناصري هم كه از رفتار وحيدي بدش آمده بود به آوا گفت :
- پيام آدمي نبود كه بايد رفتار و اخلاقش رو بهش تذكر مي داديم؛ خيلي اخلاقش تغيير كرده! اصلا رفتارش صحيح نبود؛ وظيفه اون بود كه از جانب بقيه، به خاطر مزاحمت هامون از مهيارخان عذر خواهي كنه و حداقل دو كلمه حرف ميزد و ازش مي خواست كه بمونه. همه مون مي دونيم به خاطر اين كه ماها راحت باشيم از اين جا مي ره. آدم بايد خودش شعور داشته باشه؛ هر چند اون بنده خدا اون قدر آقا و فهميده ست كه به روي خودش نمي آره؛ اما درست هم نيست كه از خوبي كسي سواستفاده كرد، باور كن در اون لحظه دلم مي خواست زمين دهن باز مي كرد و منو مي بلعيد؛ خيلي خجالت كشيدم كه اون داشت به خاطر ماها از خونه خودش بيرون مي رفت و پيام ايستاده بود و لام تا كام حرف نمي زد و بر و بر اونو نگاه مي كرد. نمي دونم چرا اين جوري شده!!؟
هر دو روي پله ها ايستاده بودند و خانم ناصري با نزديك شدن وحيدي پرسيد :
- اگه برنامه اي نداريد، من برم كمي استراحت كنم؟
- نه، چيزي كه پر نكرديم، برنامه خاصي هم فعلا نداريم.
- پس براي شام هم منو صدا نزنيد، فكر كنم حسابي سرما خوردم، تمام بدنم درد گرفته.
آوا گفت :
- برنامه تون براي فردا چيه؟
- يك قسمت ديگه از صحنه قبل از ورود به روستا مونده؛ به نظرم اگه اونو فعلا نگيريم و وارد روستا بشيم بهتر باشه؛ چون ممكنه گرفتن صحنه هاي روستا زمان بيشتري ببره و مي شه اون صحنه آخر رو از فيلم حذف كرد و لطمه اي هم به فيلم وارد نمي كنه. ..
خانم ناصري گفت :
- پس خوب بود تا مهيارخان اينجا بودند زودتر مي گفتيد كه ايشون هم اگه مي تونستند فردا همراه مون مي اومدند.
وحيدي با اخم گفت :
- اومدن ايشون لزومي نداره.
- جريان روستاي حبيب آباد رو فراموش كرديد!؟ يادتون نيست چه طوري ريختن رو سرمون و تموم دوربين ها رو درب و داغون كردن.
- اون جريان فرق مي كرد؛ اون ها فكر كرده بودند كه ما براي بستن چاه آبي كه پيدا كرده بودند رفتيم؛ شانس بد ما هم، ما يكراست دوربين ها رو نزديك همون چاه برده بوديم. اما مردم اين جا، هم منو و هم خانم رياحي رو قبلا ديدند و كاري بهمون ندارند.
- منم فكر مي كنم حق با خانم ناصريه؛ همه اينجا مهيارخان رو مي شناسن و اگه مشكلي هم پيش اومد، ايشون همراه مون باشن بهتره.
چهره وحيدي بشتر در هم رفت و گفت :
- نمي خواد بي خود نگران باشيد؛ اگه مشكلي هم پيش اومد، مثل دفعه هاي قبل، خودمون مي دونيم چه طوري حلش كنيم.
خانم ناصري دليل اين سماجت بي جايش را نفهميد و مي خواست چيزي بگويد كه پشيمان شد و طوري وانمود كرد كه حرف او را قبول كرده است.
آوا همان طور كه سرش زير بود، به دنبال خانم ناصري از پله ها بالا رفت، خانم ناصري گفت :
- مي دونم خودمون حلش مي كنيم؛ اما به چه قيمتي؛ يه خسارت هنگفت و دعوا و اعصاب خردي ديگه؟! انگار عادت كرده كه لقمه رو دور سرش بتابونه!
آوا به حرف هاي او، كه حرف دل خودش هم بود، گوش سپرد و در تاييد حرفش سري به تاسف جنباند و چيزي نگفت. داخل راهرو، ماهان و نگين را ديدند كه با هم در حال مشاجره بودند. آوا از اين كه مي ديد نگين با ديدن تمام رفتارهاي ماهان در اين چند روز و همين طور حرف هايي كه از ترانه شنيده بود، هنوز هم مايل گفتگو با اوست، فهميد كه نمي تواند به همين راحتي فراموشش كند. يك دفعه، نگين به ماهان چيزي گفت و با عصبانيت وارد اتاق شد. يك لحظه، تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند؛ شايد مي توانست به نگين كمكي كند. به خانم ناصري گفت كه چند لحظه مي خواهد با ماهان صحبت كند و او هم سري تكان داد و وارد يكي ديگر از اتاق ها شد. آوا به ماهان كه از كنارش رد مي شد، گفت :
- مي شه چند لحظه وقت تون رو بگيرم؟
ماهان، علي رغم ميلش، با بي ميلي گفت :
- خواهش مي كنم.
- مي خواستم در مورد نگين با شما صحبت كنم.
ماهان پوز خندي زد و گفت :
- حدسش رو مي زدم!