خدا كنه قطع بشه؛ و گرنه فردا همه جا گِل و شُله.
نگين دست هايش را ها كرد و با لرزشي كه در صدايش بود، گفت :
- فكر نمي كنم حالا حالا هم بند بياد؛ كاش رفته بوديم توي ماشين.
بخار، از دهان هايشان به هوا بلند شده بود و هواي كثيف داخل خانه كاه گلي، خفه بود و تنفس را براي شان مشكل كرده بود.
باران، يك ساعتي آنها را آن جا نگه داشت و وقتي دوباره به نم نم افتاد، از پناهگاه بيرون آمدند و به سمت ماشين ها دويدند.
وقتي رسيدند، باران به كلي بند آمده بود. هيچ كس دست به وسايل نزد. همه، وسايل را همان جا داخل ماشين گذاشتند و با سرعت به داخل خانه رفتند و كنار شومينه جمع شدند. چند نفرشان مهيار را با دو مرد ديگر در مرتع كنار اسب ها ديدند و از همان جا برايش دست تكان دادند و سريع به داخل پريدند. نگين با همان سر و وضع، داخل مرتع شد. مهيار با ديدن او خندان به سمتش رفت و وقتي قيافه او را ديد، در جا خشكش زد و سريع پالتويش را در آورد و او را پوشاند و به مردها چيزي گفت و نگين را به همراه خود به داخل خانه آورد. تا دستگيره در را فشرد، آوا را در آستانه در ديد؛ آوا با لبخندي سلامش كرد و چند تار موي خيسش را كه به پيشاني اش چسبيده بود، با انگشت كنار زد. مهيار حيران نگاهشان كرد و گفت :
- كي تا حالا توي بارون بوديد!؟
آوا گفت :
- تقريبا تمام اين يه ساعت و نيم رو.
اخمي كه در چهره مهيار نشسته بود، خود به خود خنده را از صورت آوا از بين برد.
- چرا همان وقت كه ديديد بارون گرفته بر نگشتيد!؟
همه متوجه حضور او شدند. برگشتند و به او سلام كردند و مهيار حرفش را دوباره تكرار كرد. وحيدي كه با حوله سرش را مي خشكاند، گفت :
- فكر نمي كرديم اين قدر طول بكشه؛ گفتيم مثل هر روز يه كم مي باره و زود بند مي آد.
- اما شما نبايد بچه ها رو توي بارون نگه مي داشتيد. ممكن بود تا فردا هم بارون بياد، شما كه نبايد همون طور زير بارون منتظر قطع شدنش مي نشستيد.
وحيدي بدش آمد و گفت :
- كف دستم رو كه بو نكرده بودم؛ از اين اتفاقات دفعه اول نيست كه براي ما پيش مي آد؛ كار اول مون هم نيست.
صورت نگين را در دو دست گرفت و گفت :
- عزيز دلم، داري مي لرزي؛ حالت خوبه؟
بعد از او خواست كه برود لباس هايش را عوض كند و لباس گرم بپوشد. به لباس هاي گل آلود آوا نگاه كرد و به صورتش كه از سرما سرخ شده بود. مي دانست اگر كلمه اي حرف به آوا بزند، وحيدي را با يك مشاجره ديگر آماده خواهد كرد. تنها نگاهش كرد و از او هم خواست كه به همراه نگين برود. خانم ناصري در حالي كه مچ پايش را ماساژ مي داد، گفت : ..
- بهتره من هم برم، تمام لباس هام با گِل يكي شد.
وحيدي وقتي او را آن طور نگران ديد، با پوزخندي گفت :
- شما نمي خواد نگران باشيد. كسي براي يه چيكه بارون تا حالا نمرده. ..
- مگه حتما كسي بايد بميره تا شما نگران بشيد.
بعد باباعلي را از بيرون صدا زد، تا سريع براي همه، نوشدني داغ درست كند. به بقيه هم پيشنهاد داد كه بروند دوش بگيرند. حجتي مشتاقانه از پيشنهاد او استقبال كرد و زودتر از بقيه خود رادر حمام انداخت.
وحيدي هنوز از حرف مهيار بر افروخته بود. مهيار از همه عذر خواهي كرد و گفت كه مهمان دارد و بايد براي چند ساعت از حضورشان مرخص شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)