مهيار گفت : ..
- بله. يه طرحي مونده كه حتما بايد امشب با سهيل تمومش كنيم.
- كاش حداقل براي شام كنار ما مي مونديد.
سهيل گفت :
- ما هم خيلي دوست داشتيم. اما ايشاا... يه شب ديگه كه آقاي وحيدي هم سرحال تر و خوش خلق تر باشن. معلومه كه اصلا حوصله مهمون رو ندارن!
آوا با شرمندگي به مهيار گفت :
- بايد مارو ببخشيد، شما خودتون صاحب خونه ايد.
- خواهش مي كنم! اما فكر مي كنم اينطوري بهتره، اينطوري هم شما راحت تر به كارتون مي رسيد و هم ما مزاحم كارتون نيستيم. باور كنيد از اول هم به قصد موندن نيومده بوديم. غرض ديدن شما بود، همين كه مطمئن شدم صحيح و سالميد خيالم راحت شد.
- اگه كسي هم اينجا مزاحمه ماييم.
مهيار به خاطر حرف كنايه آميزي كه سهيل زد، چپ چپ نگاهش كرد و با لبخند آوا را راضي كرد كه اگر كارشان مهم نبود حتما پيش آنها مي ماندند.
سهيل گفت :
- اما موندم شما چطور تونستيد با اخلاق اين حضرت آقا كنار بياييد. خيلي مثلا مي خواد بگه منم يه پُخي ام.
مهيار اشاره كرد كه ديگر ادامه ندهد و قبل از اينكه سهيل بخواهد بيشتر ادامه بدهد، از او خواست كه زودتر بروند و از آوا خداحافظي كردند. وقتي ماشين از در باغ خارج شد، سهيل با تعجب به سمت مهيار چرخيد و پرسيد :
- خب! مي شه لطفا براي ما هم توضيح بدي كه موضوع چيه؟! يعني چي؟ مگه قرار بود تو بياي خونه من؟!
- خيلي ناراحتي، خونه تو نمي آم.
- بحث رو عوض نكن، مطمئنم كه يه دليلي براي كارت داري. از رفتار وحيدي ناراحت شدي؟
- باور كن حتي يه لحظه ديگه نمي تونستم تحملش كنم، اگه يه كم ديگه اونجا مي موندم و اين رفتارش رو مي ديدم، يه مشت حواله صورتش مي كردم. مردك ديوانه! اون از مزخرفاتي كه قبل از رفتنمون تحويلم داد، اينم از امشبش ...
عصبي ادامه داد :
- فكر كن سهيل، اگه اين كا رو مي كردم اونوقت توي ده نمي گفتن مهندس تو باغش اونقدر جا نداشت كه مهموناش رو از اونجا بيرون كرده و فرستادتشون توي دِه خونه پيدا كنند. پسره بي شعور! نمي دونم راجع به من چطور فكر كرده. فكر كرده برادرزاده ام اينجاست و من مي ذارم بره ....
- مهيار بس كن. مغزم رو اين چند روز با اين حرفات خوردي. چرا بي خودي خودت رو ناراحت مي كني. تو كه اينقدر پيله اي نبودي!!
هر دو براي لحظه اي ساكت شدند و سهيل گفت :
- همهون بهتر كه اين مدت كه اينا اينجان بياي پيش من. اونها بالاخره چند ساله با هم همكارن و با اخلاق هم آشنان تو همكاري ممكنه اين مسائل پيش بياد. تو نمي خواد خودت رو ناراحت كني.
- اين چه جور همكاريه! فكر كرده ...
- مهيار! تا حالا تو رو اينجوري نديده بودم! چته؟!
مهيار ساكت شد و به رو به رويش خيره شد. سهيل گفت :
- دست اندازها رو هم كه انشاا... مي بيني! اين چند روز، براي من پَك و پهلو نذاشتي.
سهيل به بيرون خيره شد و كمي فكر كرد. پرسيد :
- به نظرت منظورش از اين كارا چيه؟
- كي؟
- وحيدي ديگه؟
- چه مي دونم! انگار منو كه مي بينه دلش مي خواد بي خودي رو اعصابم راه بره. فكر مي كنم اين پسره با من مشكل داره. ..
سهيل خيره نگاهش كرد. مهيار متوجه نگاهش شد. چند بار برگشت و رويش را برگرداند، اما سهيل چشم بر نداشت. مهيار لبخندي زد و متعجب گفت :
- چيه! چرا اينجوري نگام مي كني؟!
سهيل يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
- مطمئني كه فقط رو اعصاب تو راه مي ره؟! فكر نمي كني تو هم زياد از حد رو اون حساسيت نشون مي دي؟
مهيار خود را بي توجه نشان داد و شيشه ماشين را پايين كشيد و گفت :
- آدم با تو حرف نزنه سنگين تره!
* * *
صبح طبق ميل وحيدي گذشت. سر ساعت بيرون رفتند، از جاهاي مشخص شده فيلم گرفتند و با پسر چوپاني مصاحبه كردند و از گله اش فيلم گرفتند. همه طبق دستورات او عمل كردند و سعي كردند تا آنجا كه مي توانند رضايت او را حاصل كنند.
ظهر شده بود و همه گرسنه بودند. وحيدي روي تپه اي ايستاد و با چند مرد روستايي صحبت مي كرد و آنها چوبهايشان را به سمت نقطه اي نامشخص بالا برده بودند. هر كسي از خستگي گوشه اي را انتخاب كرده بود و به او چشم دوخته بودند كه زودتر بيايد و ناهار را بخورند. مقداري از ضبط باقيمانده بود و چند تايي هنوز روي چهار پايه، كنار دوربينها منتظر نشسته بودند. خانم ناصري از لابه لاي نايلونها تكه اي نان كند و در دهانش گذاشت. آوا به آسمان نگاه كرد و گفت :
- هوا داره ابري مي شه. شما فكر مي كنيد بارون بگيره؟
- خدا نكنه. حداقل اميدوارم تا موقعي كه ناهار نخورديم، بارون نگيره.
وقتي سفره را نداختند نم نم باران شروع شد. همه به آسمان نگاه كردند و مجبور شدند، سفره را هنوز پهن نكرده جمع كنند و قبل از اينكه باران شدت بگيرد دوربين ها و وسايل را به داخل ماشينها ببرند. همه در جنب و جوش بودند و باران بر سر رويشان شلاق مي زد. همه به دنبال وحيدي مي دويدند و او هم خانه خرابه اي را پيدا كرد و تا انجا رسيدند، لباس و سر و صورتشان با باران يكي شده بود. يك لنگه كفش خانم ناصري در گل مانده بود و بارش شديد باران آنها را از تلاش براي بيرون آوردن آن منصرف كرد. آوا دست او را گرفته بود و كمكش كرد كه در راه، بر زمين نيفتد. صداي خنده هاي خانم ناصري، از دويدن و لنگ لنگان راه رفتن خودش، با غريدن صداي رعد و برق در هم آميخته شده بود. وقتي به زير پناهگاه رسيدند، از رمق افتاده بودند. همه در حالي كه نفس نفس مي زدند و از سرما مي لرزيدند، به باران بي موقعي كه باريده بود دشنام مي دادند. وحيدي دست هايش را بر هم ساييد و گفت :
- يك دفعه چه باروني گرفت؛ فكر نكنم مردم دهِ شدن هم تا حالا به عمر شون همچين باروني ديده باشند!
حجتي گفت :