فصل 5 - 5
با شروع فيلم، نگين از جايش تكان نخورد و همان جا كنار عمويش نشست. مهيار چانه او را با دو انگشت گرفت و پرسيد :
- دخترگلم چطوره؟
نگين لبخند اندوهگيني زد و گفت :
- اين چند روز به اندازه اون چهار سال كه نديده بودمتون، دلم براتون تنگ شده بود. وقتي شما بوديد، براي مامان و بابا اين قدر دلم تنگ نشده بود؛ اما شما كه نبوديد اونقدر دلم گرفته بود كه نزديك بود گريه م بگيره؛ اگه امروز هم نمي اومديد زنگ مي زدم بابا بياد دنبالم.
- عزيز دلم، پس خوبه تا دست از پا خطا نكرده بودي خودم رو زود رسوندم. احساس مي كنم كمي هم زير چشمات گود افتاده، نكنه واقعا گريه كردي!؟
- نه. حالا منم يه چيزي گفتم.
- نگين؟
نگين نتوانست مستقيم به چشمانش نگاه كند و گفت : ..
- نكنه فكر مي كنيد بهتون دروغ مي گم؛ عمو! چرا اين جوري نگام مي كني؟ بچه كه نيستم بخوام به خاطر دوري مامان و بابام گريه كنم.
مهيار خنديد و نگين براي اينكه او را مطمئن كند، آوا را صدا زد و وقتي او ميان جمع بيرون آمد، گفت :
- آوا، من اين چند روز گريه كردم؟
آوا نمي دانست آنها چه گفته اند؛ اما تنها مي دانست كه حقيقت را نمي تواند بگويد و مطمئن بود كه نگين هم حقيقت را نگفته است، به خاطر همين گفت :
- اگر هم اين طور باشه، جلوي من كه گريه نكردي. حالا مگه چي شده؟
مهيار گفت :
- چيزي نشده، داشتم سر به سرش مي ذاشتم.
وحيدي، با رفتن او حواسش ديگر به تصوير نبود و وقتي ديد آوا بي توجه به آن ها، مشغول خنده و گفتگو است، حسابي برافروخت. فيلم را نگه داشت؛ نگاه همه به طرف او برگشت. همه فكر كردند كه او مي خواهد نظري در آن قسمت بدهد؛ اما با تعجب ديدند كه او به سمت آوا برگشت و گفت :
- خانم رياحي! شما فيلم رو نمي بينيد؟
آوا برگشت و نگاه همه را متوجه خود ديد. گفت :
- معذرت مي خوام؛ اين قسمت رو من بعد نگاه مي كنم.
وحيدي با عصبانيت غيرمنتظره اي جواب داد :
- يعني چه! ما داريم الان فيلم رو تماشا مي كنيم؛ اگر كسي هم مي خواد نظري بده همين الان و همين جا بايد بده. نمي شه كه هركسي جداگونه براي خودش فيلم رو نقد كنه.
نگين گفت :
- ببخشيد، من آوا رو صدا زدم.
وحيدي عصباني تر از دفعه قبل گفت :
- شما هم همين طور، مگه شما جزو گروه نيستيد؟
گونه هاي آوا از خجالت سرخ شد و از ناراحتي زبانش بند آمده بود. احساس كرد وحيدي با اين لحن تندش، قصد دارد كه او را خرد كند؛ آن هم وقتي نگاه هاي همه معطوف به او بود. تنها توانست از همه عذرخواهي كند و دوباره به جاي اولش باز گردد. خشم و نفرت در چهره نگين زبانه مي كشيد و دلش مي خواست جواب اين لحن گستاخانه او را بدهد. سهيل در حالي كه پوست پرتقال مي كند، گفت :
- جناب وحيدي، منم كه آخر سالن نشستم مي بينم كه چي داره پخش مي شه؛ اينكه اين قدر ناراحتي نداره.
همه، جا خورده بودند و ترجيح دادند كه سكوت كنند. موقع نقد و بحث هم آوا با اخمي كه در چهره اش نشسته بود ساكت بود و حرفي نمي زد. بقيه فيلم را كسي درست و حسابي تماشا نكرد، براي همين هم كسي حرفي براي گفتن نداشت. وحيدي پرسيد : ..
- خانم رياحي! شما نظري نداري؟
آوا بلند شد و گفت :
- نخير، مي تونم برم؟
همه حق را به آوا دادند چون مي دانستند تا آخر شب چندين بار مي شد كه فيلم را مي گذاشتند و از اول، آن را دوره مي كردند. آوا از سالن خارج شد و كمي بعد وحيدي كه سخت از رفتار خود پشيمان بود، به دنبال او بيرون رفت. خودش نفهميد كه چرا يكدفعه اعصابش به هم ريخت و كنترل خود را از دست داد.
نادر آهسته در گوش علي گفت :
- همه رو از دل و دماغ انداخت، يعني هر دفعه يه جوري بايد حال بقيه رو بگيره.
صحبتهاي آنها چند ساعتي طول كشيد. مهيار كنار پنجره ايستاده بود پشت سرش را نگاه كرد و با ديدن سهيل گفت :
- بهتره بريم.
- بريم؟! تو ديگه كجا؟
- فكر مي كنم بودن ما در اينجا فقط اوضاع رو از ايني كه هست خرابتر مي كنه.
- چي داري مي گي؟!
حرفش را تمام نكرده بود كه ديد مهيار بدون توجه به حرفش به سمت پله ها رفت. از حرفهايي كه زد چيزي سر در نمي آورد. جاي او ايستاد و گوشه ............ را كنار زد. وحيدي را ديد كه روي لبه استخر ايستاده بود و با آوا صحبت مي كرد.
مهيار و سهيل با همه اصراري كه بچه هاي گروه براي نگه داشتن آنها براي شام داشتند، نماندند. وقتي بيرون مي رفتند وحيدي وارد آشپزخانه شده بود و مهيار براي خداحافظي با او به سالن بازنگشت. آوا هنوز كنار استخر ايستاده بود و نگين هم به دنبال آنها تا نزديك استخر رفت و كنار آوا كه روي كوزه سنگي نشسته بود، ايستاد. آوا با ديدن آنها بلند شد و گفت :
- داريد مي ريد؟!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)