- شوشتري.
نادر گفت :
- مهيارخان شما بگيد؟
وحيدي پوزخندي زد و گفت :
- هر چي كه مي خوايد بزنيد، كسي به دستگاه توجه نداره؛ شور، ابوعطا، هر چي كه بزنيد، كسي جز چند نفر كه حالي شون باشه نمي فهمند. يه چيزي بزن كه فقط همه از ريتمش خوش شون بياد.
مهيار منظورش را گرفت و بدون اين كه به او نگاه كند، گفت :
- من پيشنهاد مي كنم چون نزديك اصفهان هستيد، تو دستگاه بيات اصفهان بزنيد، پدرم هميشه وقتي مي خواست منو به عنوان شنونده نگه داره، توي اين دستگاه ميزد كه دك نشم.
علي گفت :
- دمتون گرم، معلومه از خودمونيد، به افتخار اهل موسيقيش يه كف بلند.
علي با صداي دست آنها، قطعه كوتاهي هم نواخت.
نادر گفت :
- با خلوتگه راز ذوالفنون موافقيد؟
همه با تشويق بلند رضايت خود را اعلام كردند و نادر و علي بعد از كوك كردن سازهاي خود شروع كردند. باباعلي داشت پذيرايي مي كرد و در ميان جمع گم شده بود و با هر قدمي كه برمي داشت جلوي پايش را نگاه مي كرد و گيج شده بود. وحيدي با گفته مهيار، خانه پدري او را در ذهنش نقش بست، و يادش به تاري كه در اتاق آويخته بود، افتاد و ساكت شد.
همه در حس فرو رفته و ساكت بودند. هركسي به چيزي كه در ذهن داشت، فكر مي كرد. مهيار، سرش را برگرداند و آوا را ديد كه مثل بقيه ساكت ايستاده بود. بلند شد و آهسته از او خواست كه بنشيند. آوا به اصرار او نشست.
نگين روي مبل چهارزانو نشسته بود و متوجه شده بود كه با حضور عمويش و سهيل، ماهان او را بي وقفه زير نظر دارد. از اينكه سهيل مرتب از پشت مبل دولا شده و جلوي چشم او، چيزي در گوشش مي گفت، نه تنها ناراحتش نمي كرد، بلكه خيلي هم خوشحال مي شد. تصميم گرفته بود كه خودش را بي خيال و بي توجه نشان دهد، طوري كه انگار آب از آب تكان نخورده است، با اينكه برايش سخت بود؛ اما بهتر از آن بود كه خودش را كوچك كند و اين كار دلش را آرام مي كرد. سهيل دوباره آهسته گفت :
- كسي چيزي نمي خونه؟! ..
نگين آرام خنديد و گفت :
- موسيقي بدون كلامه. حوصله تون سر رفت؟
- آهان! خب قبلا هماهنگ مي كرديد، من از اون وقت تا حالا منتظرم يه كسي هم آواز بخونه؛ به نظر شما اگه همراه يه آواز و صدا بود بهتر نبود؟
نگين برگشت و انگشت اشاره اش را به معناي سكوت، روي بيني اش گذاشت و از او خواست كه صحبت نكند. سهيل خنديد و براي اينكه مثل بقيه خود را مشتاق شنيدن نشان دهد، سرش را با ريتم صدا، به اين طرف و آن طرف تكان داد و آهسته زير لب مي گفت :
- بَه بَه!
نگين ديگر نمي توانست خنده اش را مهار كند. به اطراف نگاهي انداخت، تا به هر نحوي كه شده است، حواس خودش را پرت كند. اما وقتي نگاه ماهان را ديد، دستش را از جلوي دهانش برداشت، تا او لبخندهايش را ببيند؛ از اين رفتار بچه گانه اش لذت مي برد.
مهيار چاي اش را از روي ميز برداشت و همان جا روي دسته كاناپه كنار آوا نشست. چند دقيقه اي بود كه همان طور استكان را در دست داشت و به چاي لب نزده بود. آوا متوجه شد و به او نگاه كرد؛ ديد كه به گوشه اي خيره شده است، و متوجه نم اشكي كه در چشمانش حلقه بسته بود شد؛ نمي دانست در اعماق ذهن او چه مي گذرد. حدس زد كه حتما صداي موسيقي، خاطرات گذشته و پدرش و خيلي چيزهاي فراموش شده ديگر گذشته را در ذهنش زنده كرده است.
وقتي موسيقي تمام شد، تحسين گفتن هاي همه بلند شد. مهيار به خود آمد؛ آهي كشيد. بعد به سمت آنها لبخندي زد و گفت :
- عالي بود؛ دستتون در نكنه؛ واقعا كه موسيقي زنده چيز ديگه ايه. از همتون ممنونم.
وحيدي بلند شد و به بچه ها گفت كه تا همه سرحالند، بهتر است قسمتي كه چند ساعت پيش ضبط كرده بودند را بگذارند و نگاهي به آن بياندازند. همه موافقت كردند و سه نفر از آنها با وحيدي براي آوردن وسايل بيرون رفتند. بقيه هم اطراف را جمع و جور كردند و منتظر نشستند. كيارش، كه دانشجوي رشته كارگرداني بود، از مهيار پرسيد : ..
- اگه پيشنهاد كار بهتون بشه قبول مي كنيد؟
- چه كاري؟
- منظورم بازيگريه؟
- بازيگري!!
و بلند خنديد.
- جدي مي گم.
ترانه گفت :
- من هم تو همين فكر بودم؛ توي سينما با اين چهره و قيافه، زود معروف مي شيد.
مهيار گفت :
- اصلِ كار، علاقه و استعداده كه من از داشتن هر دو محرومم. اصلا به فيلم و سينما علاقه اي ندارم؛ اصلا يادم نمي آد آخرين باري كه به سينما رفتم كي بوده.
كيارش، خيلي جدي گفت :
- روش فكر كنيد؛ من واسه تون يه نقش خوب سراغ دارم، با يه كارگردان خوب و فيلمنامه عالي، زود مشهور مي شيد.
مهيار باز هم خنديد و گفت :
- تو رو خدا ما رو توي اين خط ها نندازيد، اين همه عشق سينما، بهتره اهلش رو پيدا كنيد.
سهيل گفت :
- به نظر شما استايل من به درد چه نقشي مي خوره؟
كيارش نگاه عميقي به چهره او انداخت و گفت :
- اگه چهره تون هم خشن بود، به درد نقش هاي بزن بزن و اكشن، اما ميميك صورت تون با هيكل تون ضد و نقيضه، البته شايد بشه اونم با گريم درستش كرد.
نگين گفت :
- حالا كه موافقت شد منم روش سرمايه گذاري مي كنم.
سهيل گفت :
- چه زود هم قائله رو جمع كرد! نه خانم ما كه هنوز سر قيمت به توافق نرسيديم.
همه خنديدند و نگين ابرويي بالا انداخت و گفت :
- چه نرخ هم تعيين مي كنه! اصلا بحث ما سر عموم بود.
- اگه تونستيد مهيار خان رو راضي كنيد، با نصف قيمت پيشنهادي جزو سياهي لشكرتون مي كنم.
سهيل جدي گفت :
- لازم نكرده؛ با اين حساب قرارداد رو فسخ مي كنم.
علي گفت :
- حالا شما كنار بياييد.
- عمرا! ببينيد مهيار فقط به درد اين نقشهاي عشقي پرطرفدار و آبگوشتي مي خوره كه فقط دوست دخترها و دوست پسرها رو جلوي سينما به خودش جذب مي كنه؛ يا مجلاتي كه فروش ندارند و مي خوان بازار گرمي كنن عكسشو مي زنن رو مجله شون. اما تريپ من فقط اهل سينما درك مي كنن.
- بيشتر تماشاچيان سينما خانم ها هستند كه اون ها هم اين جور فيلم ها رو بيشتر مي پسندند.
سهيل گفت :
- من به فكر گرفتن اسكارم، شما به فكر سليقه خانم ها! همين كارها رو كرديد كه سينماي ايران تا حالا نتونسته اسكار بگيره.
همه از شعاري كه داد، بلند خنديدند.