عد، در را براي او باز نگه داشت تا او پياده شود. آوا با لبخندي از او تشكر كرد و پياده شد.
بچه ها، بلافاصله بعد از ورود به سالن، پر و پخش شدند؛ گروهي، براي استراحت به اتاق هاي بالا رفتند و چند تايي هم دور شومينه نشستند و گرم اختلاط شدند. چند دقيقه بعد، با شنيدن صداي ساز سه تار و تار دو نفر از بچه ها، ساكت شدند و تك تك به سمت آن ها كشيده شدند، دور هم حلقه بستند و بي صدا به صداي زيبا و آرام بخش موسيقي دلسپردند.
آوا به داخل آشپزخانه رفت و باباعلي را ديد كه چاي را آماده مي كرد. براي كمك جلو رفت؛ اما باباعلي مسرانه قوري را نگه داشت و گفت :
- نه خانم جان؛ مهندس وقتي شنيد كه اين چند روز، شما و اون خانم، كارها رو مي كرديد، خيلي عصباني شد و از من خواست كه اين جا باشم تا خودم از مهمون ها پذيرايي كنم.
- مگه مهندس اومدند؟
- بله ، يك ساعت بعد از رفتن شماها رسيدن. گفتم كه شماها رفتين بيرون و ممكنه تا شب هم بر نگردين؛ بعد رفتن توي اتاق شون و كمي هم منتظرتون موندن؛ اما بعد ديگه رفتن. فكر كنم شب يه سري بزنن... شب كه جايي نمي ريد؟ ..
- فكر نمي كنم.
خانم ناصري هم وارد شد و گفت :
- آوا جون مي گفتي من هم مي اومدم كمكت.
- منم كاري نكردم؛ زحمت همه چي رو باباعلي كشيده.
- دست تون درد نكنه ؛ ديگه بقيه كارها رو بذاريد به عهده خودمون.
باباعلي به خانم ناصري هم اجازه نداد كه دست به كاري بزند و براي او هم حرف مهندس را تكرار كرد.
آوا از خانم ناصري سراغ نگين را گرفت و او گفت :
- زياد حالش خوب نبود؛ گفت مي رم كمي استراحت كنم.
خانم ناصري كه تا حدودي از رابطه بين نگين و ماهان مطلع بود، در اين چند روز، با ديدن رفتار آن ها، متوجه تغيير رفتار نگين شده بود و از اين بابت خيلي ناراحت بود، به آوا گفت :
- حداقل نگين توي جمع، با شيطوني و شيرين زبوني هاش يه صفايي به گروه مي داد؛ امااين چند روز، انگار حوصله خودش رو هم نداره.
بعد اشاره اي به بيرون كرد؛ كه آوا متوجه شد منظورش ماهان است و گفت :
- چيه؛ رابطه شون شكرآب شده؟
آوا لبخندي زد و در حالي كه به همراه او بيرون مي رفت، گفت :
- شكر آب كه چه عرض كنم؛ فكر مي كنم اوضاع حسابي قمر در عقربه!
كمي كنار بچه ها ايستادند و به صداي ساز گوش دادند. آوا گفت :
- يك سال بيشتر نيست كه علي و نادر با هم كار مي كنند، چه قدر خوب تونستن توي اين مدت كوتاه، اين قدر با هم هماهنگ و عالي بزنن.
- آره؛ توي اسفند ماه هم قراره با هم يه كنسرت بذارن.
- راستي؟ ما كه انشاا... دعوتيم.
- شك نكن! چون اصلا اگه ما نباشيم كنسرت اجرا نمي شه.
با خنده، به سمت پله ها رفتند و وقتي به داخل اتاق رفتند، نگين را ديدند كه روي تخت دراز كشيده و پتو را روي سرش انداخته بود. آوا صدايش زد و گفت :
- چه وقت خوابه! بلند شو.
بقيه كلوچه اي كه در دست داشت، خورد و گفت :
- راستي عموت هم اومده.
نگين پتو را كنار زد و گفت :
- جدي! الان اين جاست؟
آوا با تعجب به او زل زد و گفت :
- نگين گريه كردي!؟!
نگين نشست و با ديدن خانم ناصري با چهره اي ساختگي گفت :
- نه بابا؛... عموم الان پائينه؟
آوا فهميد و گفت :
- نه؛ باباعلي گفت كه صبح، ما كه نبوديم اومدن؛ به باباعلي گفتن كه شب هم سري بهمون مي زنن.
چند ضربه به در خورد. آوا در را باز كرد و سيني چاي را با ظرف شيريني از باباعلي گرفت و تشكر كرد. روي تخت نشست. خانم ناصري هم كنار آن ها نشست، يك شيريني برداشت، آن را با لذت خورد و گفت : ..
- اين جا هر چي مي خوري بازم گشنته! فكر كنم شوهرم به جاي منيژه، با يه بشكه دويست ليتري رو به رو بشه. بايد منو مثل كدو قلقله زن تا تهران قِل بديد.
آوا خنديد، هر دو متوجه شدند كه نگين اصلا حواسش به آن ها نيست و پكر شيريني اي را كه در دست داشت در بشقاب خرد مي كرد. خانم ناصري، فهميد كه بهتر است آن ها را با هم كمي تنها بگذارد، بلند شد و گفت :
- من برم پايين؛ بوي غذا مي آد، فكر كنم دارند ناهار رو مي كشن.
بعد، بدون اين كه چاي اش را بخورد از اتاق بيرون رفت. با رفتن او، غبغب نگين به لرزش درآمد و بغضي را كه تا آن لحظه در گلو نگه داشته بود، خالي كرد. آوا با ناراحتي، كنارش نشست و سعي كرد آرامش كند، خودش هم از گريه او، اشك در چشمانش حلقه بست، گفت :
- نگين! ديوونه شدي! بس كن ديگه.
نگين بي مقدمه گفت :
- ترانه گفت كه ماهان ازش خواستگاري كرده؛ معلوم بود ترانه هم از رابطه بين من و ماهان خبري نداشت كه راحت داشت همه چي رو براي من تعريف مي كرد، آوا باورم نمي شه هر چي كه ترانه مي گفت، عينا همون حرفهايي بود كه ماهان به من هم زده بود!
سرش را روي پايش گذاشت و در ميان هق هق گريه اش ادامه داد :
- تمام خواب و خيال هايي كه واسه من ديده بود رو داشتم از زبون ترانه مي شنيدم؛ عروسي، حتي مدل لباسي كه براي من در نظر گرفته بود، خونه.... فكر نمي كردم اين قدر پست فطرت و عوضي باشه!
دوباره سرش را روي پايش گذاشت و گريه كرد. آوا گفت :
- ظهر ديدم داشتي باهاش حرف مي زدي.
- وقتي بهش گفتم، خودش رو به كُل زده بود به اون راه؛ مي گفت تو تازگي ها رو من خيلي حساس شدي.
- خب اگه به ترانه هم همين حرف ها رو زده، پس همش...
- آوا، من خيلي احمقم،... كاش قبل از اين كه اين طور منو جلوي اون دختره كوچيك كنه، كنار كشيده بودم.
- ترانه هم مثل تو؛ به اين موضوع فكر نكن.
- داشتم كم كم در مورد اون، براي مامان و بابا زمينه چيني مي كردم؛ آخه گفته بود: الان شرايطم براي ازدواج جور نيست؛ اما دوست دارم از نزديك با خونواده ت آشنا بشم. چه مي دونستم داره چرت و پرت مي گه!
- ديگه بهش فكر نكن، به نظر من، يه همچين آدمي ارزش ريختن اين همه اشك رو نداره.
نگين، نمي توانست جلوي ريختن اشك هايش را بگيرد، اما كمي آرامتر شد و گفت :
- كاش عمو الان اين جا بود.
- فكر مي كنم شب مي آد.
اشك هايش را پاك كرد و گفت :
- به عموم نگي گريه كردم ها.
آوا سعي كرد كمي حال و هواي او را تغيير بدهد و با خنده گفت :
- من نمي تونم دروغ بگم؛ اگه پرسيد حتما راستش رو مي گم.
- آوا!! يه وقت نگي ها.
- نترس احمق جون.
خانم ناصري از پايين پله ها، براي نهار، صدايشان زد. آوا بلند شد و گفت :
- بلند شو يه آبي به صورتت بزن و بيا پايين؛ به چه بوي قرمه سبزي اي مي آد؛ دلم ديگه داشت از گشنگي ضعف مي رفت.