فصل 5 - 3
روز بعد، وقتي از خواب بيدار شدند و هوا را صاف و آفتابي ديدند، براي فيلمبرداري خود را آماده كردند. در ميان راه، آقاي حجتي فيلم بردار گروه، با ديدن منظره زيباييكه چشمش را گرفته بود، از وحيدي خواست كه براي چند لحظه اي در آن ناحيه بايستد و گشتي در آن حوالي بزنند. وحيدي به ناچار قبول كرد. آقاي حجتي وقتي ديد وحيدي به دنبال آن ها نيامد و با چند تايي از بچه ها، كنار ماشين ها منتظر ايستادند، خيلي ناراحت شد و از بازديد محل صرف نظر كرد و به خانم ناصري گفت :
- خب آقاي وحيدي اگه راغب نبود، مي گفت تا ما هم بي خودي خودمون رو به زحمت نندازيم؛ من مي خواستم نظر ايشون رو بدونم اگر نه كه خودم براي تفريح نمي خواستم اين جا رو بگردم.
خانم ناصري براي اين كه ناراحتي او را از بين ببرد، گفت :
- نه اصلا اين طوري كه شما فكر مي كنيد نيست؛ آقاي وحيدي قبلا همه اينجا ها رو ديده، براي همين همراه ما نيومدند.
- با اين كارشون به من ثابت شد كه نظر همه مون براي ايشون يعني كشك!
خانم ناصري، باز هم براي او توضيح داد كه اشتباه فكر مي كند؛ اما با پوزخندي كه حجتي زد، متوجه شد كه حرف هايش او را قانع نكرده است. وحيدي، يكي از بچه ها را به دنبال بقيه فرستاد. و اين كارش حرف حجتي را بيشتر ثابت كرد. خانم ناصري سعي كرد به او نگاه نكند تا بخواهد باز هم براي او دليل و برهانهاي الكي بتراشد.
همه پشت سر وحيدي، ماشينها را روشن كردند. وقتي به همان آبادي خراب و متروكه رسيدند در ذهن آوا يك دفعه چهره مهيار نقش بست. به ياد حرف او افتاد كه گفته بود "فيلمنامه شما تراژديه؟"
وحيدي او را نگاه كرد و متوجه لبخندي كه گوشه لبش نشسته بود شد، پرسيد :
- معلومه از اينجا خوشتون اومده.
- بله همينطوره، عاليه!
- چه عجب! بالاخره شما يه چيزي رو بدون چون و چرا قبول كرديد! ..
- هر چيز خوبي رو آدم بي چون و چرا قبول مي كنه.
در فاصله اي كه بچه ها در نقطه اي كه وحيدي مشخص كرده بود، دوربين ها را قرار مي دادند، نگين فرصت را مناسب ديد و تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند. ماهان جلوي يك خانه روستايي، كه هنوز آسياب سنگي و تنور آن سالم مانده بود، ايستاده بود و از زاويه هاي مختلف عكس مي گرفت. آوا روي تخته سنگ بزرگي نشسته بود و خانم ناصري با او گرم صحبت بود. تمام حواس آوا به نگين و ماهان بود؛ با اين كه حرف هاي آن ها را نمي شنيد؛ اما از چهره عصبي نگين، و چهره خونسرد و بي خيال ماهان، مي توانست همه چيز را به خوبي حدس بزند. آوا از همان روزهاي اول آشنايي نگين با ماهان، چنين روزي را پيش بيني كرده بود؛ چون ماهان را مي شناخت و قبلا هم راجع به او با نگين صحبت كرده بود؛ علاوه بر حسن هاي او، از بي قيد و بند بودن رفتارش، و بي تفاوتي او در خيلي موارد ديگر صحبت كرده بود؛ اما وقتي ديده بود تمام حرف هايش بي فايده است، او را به حال خود رها كرده بود. ..
در حال ضبط بودند كه هوا ابري شد و يك دفعه باد شديدي بلند شد. هوا آن قدر كثيف شد كه وحيدي دستور توقف كار را داد. اول كمي منتظر نشستند تا شايد باد تمام شود، اما با گرد و خاكي كه بر خاسته بود، ديگر چيزي مشخص نبود و نمي توانستند به درستي همه جا را ببينند. وحيدي با ديدن اوضاع به هم ريخته هوا، مطمئن بود كه اگر باد هم آرام شود، گرد و غبار اطراف، تا دو سه ساعت ديگر هم كثيفي خود را به جا خواهد گذاشت. براي همين، از همه خواست كه وسايل را جمع كنند و به باغ برگردند.
در راه برگشت، وحيدي يك بند غرولند كرد؛ از اين كه همه دارند بيهوده وقت را هدر مي دهند و از توقف بيجاي بچه ها گلايه كرد؛ معتقد بود كه اگر همين چند دقيقه از وقت شان را هدر نداده بودند، مي توانستند حداقل چند دقيقه از كار را بگيرند. خانم ناصري خوشحال بود كه حجتي در ماشين آن ها نيست و صحبت هاي وحيدي را نمي شنود. آوا، مي دانست بحث با او بي فايده است، براي همين سر خود را با ديدن عكس هاي مجله گرم كرد، طوري وانمود كرد كه انگار صحبت هاي اورا نمي شنود و مشغول مطالعه است.
وقتي به باغ رسيدند، آوا، از وحيدي كه داشت از ماشين پياده مي شد، خواهش كرد كه ديگر اين بحث را جلوي بچه ها ادامه ندهد. وحيدي گفت :
- همه تون طوري با من حرف مي زنيد كه انگار مسبب تمام اين اوضاع و احوال منم.
- هيچ كس مقصر نيست؛ شما هم اگر مي خواهيد به بچه ها تذكر بديد، فكر نمي كنم با اين لحن درست باشه، ممكنه كدورتي پيش بياد.
وحيدي با اين كه در واقع از دست آوا، كه جانب بچه ها را گرفته بود، ناراحت شد؛ اما سعي كرد خود را در ظاهر، آرام نشان دهد و با لبخندي گفت :
- چشم هر چي شما بگيد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)