مهيار، پشت ميز كارش نشست، براي چند ثانيه، دست هايش را روي چشم هايش گذاشت تا كمي اعصابش تسكين يابد. نمي دانست براي چه يك دفعه آن تصميم را گرفته بود؛ اما به هر حال راهي جز اين نداشت. با خود فكر كرد كه اين مدت هم كافي است كه او همه چيز را به سهيل بگويد؛ نمي دانست چه طور و از كجا؛ اما قطعا همه چيز را به او مي گفت.
هر چند نگين، بعد از گفتگو با عمويش، هنوز مجاب نشده بود كه او اصل موضوع را به او گفته باشد؛ اما زياد هم در اين باره پا فشاري نكرد. مهيار سفارشاتش را كرد و از او خواست كه در نبودش، هر موقع كاري داشتند، به باباعلي و خاله ملوك بگويند.
نگين از رفتن او، واقعا ناراحت شد؛ اما نمي توانست براي ماندنش هم اصرار كند؛ چون فكر كرد كه با اصرارش، مزاحم كار او مي شود.

* * *
طبق برنامه وحيدي، بچه ها صبح خيلي زود بيدار مي شدند و به جايي كه وحيدي نشان كرده بود، مي رفتند.
وقتي آوا از نزديك كار و شوق و ذوق بچه هاي گروه را مشاهده كرد، كم كم ناراحتي اش را فراموش كرد و سعي كرد در كنار آنها، همانند گروه قبلي، با همان پشتكار و روحيه، همكاري كند و به كار ادامه بدهد. كار تك تكشان را زير نظر داشت، از نظرها و پيشنهادهايي كه در حين كار مي دادند استقبال مي كرد. جديت آن ها در موقع كار، اميد او را به پايان كار بيشتر مي كرد. از وحيدي ديگر عصباني و دلخور نبود؛ مطمئن شده بود او اگر كاري را مي كند، تلاش براي موفقيت و بهتر شدن كيفيت در كارشان است. شور و نشاط آن ها در آوا هم اثر كرده بود و تمام حواسش را به كار س............ بود. وحيدي هم متوجه اين تغيير روحيه او شده بود و سعي مي كرد با مديريت بيشتري به كار نظارت داشته باشد.
تنها نگين بود كه هرچه از زمان مي گذشت، افسرده و بي حوصله تر، ساكت و خاموش، در كنار بچه ها مي ايستاد و به كار فيلم برداري نگاه مي كرد. از رفتار سرد ماهان متعجب بود و از ترانه كه قرار بود به گفته خودش مثل بچه دانشجوهاي خوب، تنها گوشه اي بنشيند و كار را از نزديك تماشا كند، به حد مرگ متنفر بود. او را زير نظر داشت كه مرتب موقع فيلمبرداري دور و بر ماهان مي پلكيد، وقتي مي ديد ماهان هم مشتاقانه راغب گفتگو با او است، بغض خفه كننده اي گلويش را مي فشرد. اصلا دوست نداشت حرفي يا عكس العملي از خود نشان دهد؛ اما وقتي يادش به حرفهايي كه ماهان برايش ميزد و لحظات خوشي كه در كنار هم گذرانده بودند، مي افتاد، صبر و قرارش بريده مي شد. باورش نمي شد كه به اين راحتي توانسته باشد از تمام اين لحظه ها گذشته باشد، نمي خواست به خود بقبولاند كه تمام حرف هاي زيبايي كه برايش گفته بود مثل حباب بر روي آب بوده است. با خود فكر كرد: شايد مي توانست دليل اين رفتار و بي محلي هايش را بفهمد؟ شايد به او حرفي زده يا... هر چه كه بود دليلي نمي ديد تا او بخواهد اين طور بي شرمانه اين نمايش را جلوي او به اجرا بگذارد. عهد كرده بودند اگر هر كدام حرفي يا رفتاري انجام داد كه ديگري دلخور و ناراحت شد، به جاي اين كه در ذهن موضوع را نگه دارند و موضوع را وخيم تر كنند، رك و راست همه چيز را به همديگر بگويند تا كينه اي بين شان نماند. ديگر اعتماد و تمام حرف هاي خوب گذشته، داشت برايش رنگ مي باخت. .. ..
با اين كه كار، خوب پيش مي رفت؛ اما هر دفعه به دليل بارندگي و خرابي هوا، كار عقب مي افتاد و مجبور مي شدند تا صاف شدن هوا منتظر بمانند. بعضي روزها، تا پايان روز در باغ، به انتظار مي نشستند و هوا تغييري نمي كرد، تا مي آمد هوا هم كمي صاف شود، آسمان ديگر تاريك شده بود. در چنين روزهايي دور هم مي نشستند و بقيه كار را با هم ارزيابي مي كردند، يا صحنه هايي را كه گرفته بودند، مي ديدند و با نگاه تيزبين شان تمام قسمت ها را نقد و بررسي مي كردند. تنها چيزي كه در اين ميان آوا را ناراحت مي كرد، خود راي بودن وحيدي بود؛ با اين كه در ظاهر به نظريات و پيشنهادات بچه ها گوش مي داد؛ اما در آخر هيچ كدام را عملي نمي كرد، و حرف آخر، حرف خودش بود. با اين كه خودش گروه را معرفي كرده بود؛ اما با اين رفتارش هم گويي ثابت مي كرد كه كار هيچ كدام شان را قبول ندارد؛ و آوا نمي دانست بالاخره به چه هدفي بچه ها را داخل گروه آورده؛ هر چند خودش به كار آنها اعتماد كامل پيدا كرده بود.
حتي بعضي از قسمت ها را كه مي ديد در اجرا خوب در نمي آيد و مي خواست تغييراتي در آن بدهد، وحيدي مخالفت مي كرد. حتي او را به عنوان دستيار كارگردان، آن طور كه بايد و مي گفت، به اندازه خودش قبول نداشت. در بعضي صحنه ها كه ديگر واقعا حق با او بود، گويي به ناچار آن طرح را اجرا مي كرد؛ آن هم گويي به غرور كاري اش بر مي خورد!