فصل 4 - 4
آوا با حالتي متفكر در حال نوشتن بود، وقتي آتش زبانه كشيد سرش را بلند كرد و به مهيار نگاه كرد كه داخل آتش هيزم مي انداخت. دفترش را بست و گفت :
- معذرت مي خوام، نكنه بخاطر من نشستيد؟
- نه خودم هم خوابم نمي بره.
- اين چند خط رو كه به ذهنم رسيده، سريع مي نويسم و بلند مي شم.
- راحت باشيد، منم تا يكي دو ساعت ديگه بيدارم. شب زنده داري كار ديرينه منه.
آوا خيالش راحت شد، دوباره دفترش را باز كرد تا چند جمله باقي مانده اش را كامل كند. مهيار براي چند لحظه به داخل كلبه رفت و دوباره بازگشت. سايه اي در كنار شعله هاي آتش لرزيد. آوا به عقب برگشت و مهيار پتو را باز كرد و روي شانه هايش انداخت. آوا نگاهش كرد و گفت :
- ممنونم. زياد سردم نيست.
- دوست ندارم اين چند روزي كه اين جا هستيد ، سرما بخوريد و سوغاتي براشون كپسول و قرص ببريد .
يك پله بالاتر از او نشست . آوا به طرف او برگشت و به نرده تكيه داد . به دفترش نگاهي انداخت و پرسيد :
- مي تونم نوشته تون رو بخونم ؟
- چيز خاصي ننوشتم ؛ فعلا چند جمله پراكنده ست .
با اين حال نتوانست دفترش را ندهد ، جلوي او گرفت و گفت :
- فقط نخنديد .
مهيار لبخندي زد ، دفترش را گرفت و گفت :
- چرا خنده ؟
- جملاتم هنوز سر و تهي ندارند .
- اگر مايل نيستيد اصراري ندارم ؛ فقط خيلي دوست دارم ببينم چه طوري مي تونيد توي اين موقعييت فكرتون رو متمركز كنيد و چيزي بنويسيد !؟
- مهم نيست كجا باشيد ، مهم اينه كه اون حس نوشتن بهتون دست بده ؛ من بيشتر متن هاي خوبم رو موقعي نوشتم كه توي ترافيك تهران در گير بودم . ..
مهيار با لبخندي ، دفترش را باز كرد و چند خطي را مشغول خواندن شد . وقتي يك صفحه را كامل خواند، دفتر را بست و با تحسين گفت :
- قلم تون فوق العاده ست ؛ يه خط رو كه مي خوني ، مشتاق مي شي بقيه متن رو هم دنبال كني .
- نظر لطف تونه .
- بي خود نبود آقاي وحيدي مرتب از نثر زيباتون صحبت مي كرد .
با به ياد آوردن چهره وحيدي ، بي دليل در چهره اش اخمي نشست و در دلش دلهره عجيبي حس كرد . هر دو چند دقيقه اي را در سكوت گذرا ندند . مي خواست از او سوالي كند كه در دستان او، چوب تقريبا باريك استوانه شكلي را مشاهده كرد، و چاقوي ظريفي كه روي چوب را با آن داشت مي تراشيد؛ يادش رفت چه مي خواست بپرسد. از دقتي كه در تراشيدن پوست آن و وسواسي كه به خرج مي داد، مطمئن بود كه قصد دارد از آن تكه چوب، شكل و شمايل خاصي بسازد. همان طور كه به حركات دست او نگاه مي كرد، پرسيد :
- حالا من مي تونم ازتون بپرسم چي داريد درست مي كنيد؟
مهيار، اول به چوب نگاه كرد، بعد به او لبخندي زد و جواب داد :
- حالا نمي تونم بهتون بگم؛ چون ممكنه بهم بخنديد؛ تموم كه شد حتما بهتون نشون مي دم.
آوا از اين كه ديد مثل خودش جوابش را داد، خنده اش گرفت. مهيار همان طور كه سرش زير بود، گفت :
- بيچاره فرهاد! كجاست كه ببينه نور چشميشو توي اين سرما، اونم اين موقع شب، كجا آورديم. اگه بفهمه، پوست از سرم مي كنه! ..
- شما اين تكيه كلام پدرم رو كجا شنيديد؟
- همين كلمات و اصطلاحاتش بود كه در من يه سوءتفاهم كوچيكي به وجود آورد.
آوا با تعجب او را نگاه كرد، مهيار لبخندي به چشمان منتظرش زد و سرش را دوباره پايين انداخت، در حالي كه چوب را آرام آرام مي تراشيد، به ياد گذشته گفت :
- يادمه يه شب خونه مهرداد دعوت بوديم، كه فرهاد زودتر از همه مهموني رو ترك كرد و گفت كه تولد نور چشمي شه و بايد زودتر به خونه برگرده. منم فردا كادويي خريدم و رفتم شركت مهرداد و گفتمش هديه م رو به فرهاد بده و از طرف من تولد دخترش رو تبريك بگه. وقتي مهرداد در باكس را باز كرد، بلند خنديد. و گفت : اينو واسه دختر فرهاد گرفتي؟! گفتم : آره؛ مگه چيه؟ گفت : بهت نگفته دخترش چند سالشه؟ مات نگاهش كردم. گفت : دخترش از نگين منم بزرگ تره؛ شنيدم امسال مي ره دانشگاه.
گفتم : جدي مي گي! اما اون، طوري از دخترش حرف مي زد كه من فكر كردم خيلي كوچيكه! گفت : اشكالي نداره، همه دخترها از عروسك خوش شون ميآد؛ نگين من هم هنوز اتاقش پر از عروسكه. ازش خواستم هديه م رو به فرهاد نده، تا موقعي كه از سفر برگشتم يه هديه مناسب واسه دخترش تدارك ببينم. اما اون قدر در گير مشكلات و گرفتاري هاي دور و برم شدم كه حتي فرصت نكردم تلفني با فرهاد صحبت كنم و بعد از اون مهموني ديگه نديدمش.
آوا لبخندي زد و يك دفعه، يادش به هديه اي كه در همان سالي كه تازه در دانشگاه قبول شده بود، افتاد. دو روز بعد از تولدش بود كه پدرش با جعبه هديه زيبايي كه در آن، خرس سفيد رنگ پشمالويي بود، وارد شد و گفت كه از طرف يكي از دوستانش است. آن قدر از خرس خوشش آمده بود كه برايش اسم هم انتخاب كرده بود و آن را كنار تختش خوابانده بود و شبها لب چاق و صورتي رنگ آن را مي بوسيد و مي خوابيد. هرگز فكرش را نمي كرد كه پشمالو هديه مهيار باشد. خنديد و گفت :
- مي دونستيد برادرتون به حرف تون گوش نداد.
مهيار با تعجب نگاهش كرد. آوا گفت :
- چون اون خرس تپل ماماني به دستم رسيد.
مهيار اول مكث كرد و بعد بلند خنديد و گفت :
- جدي مي گيد!... پس چه قدر حرفم براي مهرداد سكه بوده خودم نمي دونستم.
- قسمت بود كه بعد از اين همه سال، خودم صاحب هديه رو ببينم و ازش تشكر كنم.
مهيار هم با همان جديت جواب داد :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)