صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 48

موضوع: رمان زیبای سكوت عشق

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 4 - 4

    آوا با حالتي متفكر در حال نوشتن بود، وقتي آتش زبانه كشيد سرش را بلند كرد و به مهيار نگاه كرد كه داخل آتش هيزم مي انداخت. دفترش را بست و گفت :
    - معذرت مي خوام، نكنه بخاطر من نشستيد؟
    - نه خودم هم خوابم نمي بره.
    - اين چند خط رو كه به ذهنم رسيده، سريع مي نويسم و بلند مي شم.
    - راحت باشيد، منم تا يكي دو ساعت ديگه بيدارم. شب زنده داري كار ديرينه منه.
    آوا خيالش راحت شد، دوباره دفترش را باز كرد تا چند جمله باقي مانده اش را كامل كند. مهيار براي چند لحظه به داخل كلبه رفت و دوباره بازگشت. سايه اي در كنار شعله هاي آتش لرزيد. آوا به عقب برگشت و مهيار پتو را باز كرد و روي شانه هايش انداخت. آوا نگاهش كرد و گفت :
    - ممنونم. زياد سردم نيست.
    - دوست ندارم اين چند روزي كه اين جا هستيد ، سرما بخوريد و سوغاتي براشون كپسول و قرص ببريد .
    يك پله بالاتر از او نشست . آوا به طرف او برگشت و به نرده تكيه داد . به دفترش نگاهي انداخت و پرسيد :
    - مي تونم نوشته تون رو بخونم ؟
    - چيز خاصي ننوشتم ؛ فعلا چند جمله پراكنده ست .
    با اين حال نتوانست دفترش را ندهد ، جلوي او گرفت و گفت :
    - فقط نخنديد .
    مهيار لبخندي زد ، دفترش را گرفت و گفت :
    - چرا خنده ؟
    - جملاتم هنوز سر و تهي ندارند .
    - اگر مايل نيستيد اصراري ندارم ؛ فقط خيلي دوست دارم ببينم چه طوري مي تونيد توي اين موقعييت فكرتون رو متمركز كنيد و چيزي بنويسيد !؟
    - مهم نيست كجا باشيد ، مهم اينه كه اون حس نوشتن بهتون دست بده ؛ من بيشتر متن هاي خوبم رو موقعي نوشتم كه توي ترافيك تهران در گير بودم . ..
    مهيار با لبخندي ، دفترش را باز كرد و چند خطي را مشغول خواندن شد . وقتي يك صفحه را كامل خواند، دفتر را بست و با تحسين گفت :
    - قلم تون فوق العاده ست ؛ يه خط رو كه مي خوني ، مشتاق مي شي بقيه متن رو هم دنبال كني .
    - نظر لطف تونه .
    - بي خود نبود آقاي وحيدي مرتب از نثر زيباتون صحبت مي كرد .
    با به ياد آوردن چهره وحيدي ، بي دليل در چهره اش اخمي نشست و در دلش دلهره عجيبي حس كرد . هر دو چند دقيقه اي را در سكوت گذرا ندند . مي خواست از او سوالي كند كه در دستان او، چوب تقريبا باريك استوانه شكلي را مشاهده كرد، و چاقوي ظريفي كه روي چوب را با آن داشت مي تراشيد؛ يادش رفت چه مي خواست بپرسد. از دقتي كه در تراشيدن پوست آن و وسواسي كه به خرج مي داد، مطمئن بود كه قصد دارد از آن تكه چوب، شكل و شمايل خاصي بسازد. همان طور كه به حركات دست او نگاه مي كرد، پرسيد :
    - حالا من مي تونم ازتون بپرسم چي داريد درست مي كنيد؟
    مهيار، اول به چوب نگاه كرد، بعد به او لبخندي زد و جواب داد :
    - حالا نمي تونم بهتون بگم؛ چون ممكنه بهم بخنديد؛ تموم كه شد حتما بهتون نشون مي دم.
    آوا از اين كه ديد مثل خودش جوابش را داد، خنده اش گرفت. مهيار همان طور كه سرش زير بود، گفت :
    - بيچاره فرهاد! كجاست كه ببينه نور چشميشو توي اين سرما، اونم اين موقع شب، كجا آورديم. اگه بفهمه، پوست از سرم مي كنه! ..
    - شما اين تكيه كلام پدرم رو كجا شنيديد؟
    - همين كلمات و اصطلاحاتش بود كه در من يه سوءتفاهم كوچيكي به وجود آورد.
    آوا با تعجب او را نگاه كرد، مهيار لبخندي به چشمان منتظرش زد و سرش را دوباره پايين انداخت، در حالي كه چوب را آرام آرام مي تراشيد، به ياد گذشته گفت :
    - يادمه يه شب خونه مهرداد دعوت بوديم، كه فرهاد زودتر از همه مهموني رو ترك كرد و گفت كه تولد نور چشمي شه و بايد زودتر به خونه برگرده. منم فردا كادويي خريدم و رفتم شركت مهرداد و گفتمش هديه م رو به فرهاد بده و از طرف من تولد دخترش رو تبريك بگه. وقتي مهرداد در باكس را باز كرد، بلند خنديد. و گفت : اينو واسه دختر فرهاد گرفتي؟! گفتم : آره؛ مگه چيه؟ گفت : بهت نگفته دخترش چند سالشه؟ مات نگاهش كردم. گفت : دخترش از نگين منم بزرگ تره؛ شنيدم امسال مي ره دانشگاه.
    گفتم : جدي مي گي! اما اون، طوري از دخترش حرف مي زد كه من فكر كردم خيلي كوچيكه! گفت : اشكالي نداره، همه دخترها از عروسك خوش شون ميآد؛ نگين من هم هنوز اتاقش پر از عروسكه. ازش خواستم هديه م رو به فرهاد نده، تا موقعي كه از سفر برگشتم يه هديه مناسب واسه دخترش تدارك ببينم. اما اون قدر در گير مشكلات و گرفتاري هاي دور و برم شدم كه حتي فرصت نكردم تلفني با فرهاد صحبت كنم و بعد از اون مهموني ديگه نديدمش.
    آوا لبخندي زد و يك دفعه، يادش به هديه اي كه در همان سالي كه تازه در دانشگاه قبول شده بود، افتاد. دو روز بعد از تولدش بود كه پدرش با جعبه هديه زيبايي كه در آن، خرس سفيد رنگ پشمالويي بود، وارد شد و گفت كه از طرف يكي از دوستانش است. آن قدر از خرس خوشش آمده بود كه برايش اسم هم انتخاب كرده بود و آن را كنار تختش خوابانده بود و شبها لب چاق و صورتي رنگ آن را مي بوسيد و مي خوابيد. هرگز فكرش را نمي كرد كه پشمالو هديه مهيار باشد. خنديد و گفت :
    - مي دونستيد برادرتون به حرف تون گوش نداد.
    مهيار با تعجب نگاهش كرد. آوا گفت :
    - چون اون خرس تپل ماماني به دستم رسيد.
    مهيار اول مكث كرد و بعد بلند خنديد و گفت :
    - جدي مي گيد!... پس چه قدر حرفم براي مهرداد سكه بوده خودم نمي دونستم.
    - قسمت بود كه بعد از اين همه سال، خودم صاحب هديه رو ببينم و ازش تشكر كنم.
    مهيار هم با همان جديت جواب داد :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - خواهش مي كنم، اون خرس قابل خانم متشخصي مثل شما رو نداشت؛ اميدوارم كه خوش تون اومده باشه؟
    هر دو به هم نگاه كردند و خنديدند. مهيار، فكر كرد و آهسته گفت :
    - شايد به قول شما قسمت بوده؛ مطمئنم كه آمدن شما هم به اين جا بي حكمت نبوده. اميدوارم اينم يكي از همان اتفاقاتي بشه كه چند سال بعد به شيريني ازش ياد كنيم. شايد هم خدا شما رو سر راه من مقدر كرده كه معرفت از دست رفته ام رو دوباره به ياد بيارم و به ديدن دوست قديمم برم و بابت زحمت هايي كه برام كشيد، ازش تشكر كنم.
    آوا، تمام حواسش به لحن گرم و رفتار آرام و متين او بود. داشت از او سوژه ايده آلي براي فيلم نامه اش مي ساخت. اين نخستين بار بود كه در حال صحبت كردن با كسي، بدون اين كه فكرش را جاي ديگر معطوف كند، و از آن چيزي بسازد كه در ذهن مي پروراند، مي ديد او تمام همان خيال هايي است كه فكر نكرده، زنده رو به رويش حضور دارد و نيازي به بازسازي در شخصيتش نيست. طرز نگاهش، مكث هاي به جا و نطق گيرايش، همه و همه را زير نظر داشت. متوجه شد، براي اولين بار است كه ذهنش بدون خستگي و خيال پردازي، سرا پا گوش است و با مغزش در جدال نيست. ..
    مهيار هم داشت به تمام اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد و خاطرات گذشته دست از سرش بر نمي داشت. دست از كار كشيد و گفت :
    - ما واقعا راه اندازي شركت مون رو مديون كمك ها و راهنمايي هاي فرهاد هستيم. مي دونيد، پدرتون موقعي منو همياري كرد كه واقعا به كمك و هم فكري يه كسي در ايران احتياج داشتم؛ مخصوصا توي اون شرايط سخت كاري. حتي مهرداد هم اون سال ها به جاي اين كه مشكلاتم رو....
    يك دفعه، حرفش را قطع كرد؛ پالتويش را روي شانه هايش ميزان كرد و به آتش خيره شد. فقط آوا شنيد كه آرام زمزمه كرد :
    - اون سال ها، هم بهترين سال هاي زندگيم بود و هم بدترين.
    آوا منتظر بود تا بقيه حرفش را بزند؛ اما سكوت سنگين او باعث شد كه چيزي نپرسد. هر چند كه نمي دانست چرا او برايش همين چند كلمه حرف را هم زده است! احساس كرد او قصد داشت چيزي را بگويد؛ اما از گفتن حرفش پشيمان شد. خيلي كنجكاو شده بود، هر چند دليلي براي آن نمي ديد؛ اما واقعا مشتاق شنيدن بود. خيلي دوست داشت بداند چه چيزي باعث شده كه قسمتي از زندگي او، بدترين دوران زندگي اش بشود!
    وقتي متوجه تغيير ناگهاني چهره او شد، از كنجكاوي دست برداشت، بحث را عوض كرد و با لبخندي گفت :
    - بذاريد من هم يه چيزي رو اعتراف كنم... راستش نه تنها من؛ حتي آقاي وحيدي هم با ديدن شما تعجب كرده بود؛ آخه هر دومون فكر مي كرديم كه عموي نگين بايد يه مرد تقريبا ميانسالي باشه.
    - فرهاد هم در مورد من به شما حرفي نزده بود؟!
    - چرا؛ اما نه نگين و نه پدرم در مورد سن شما حرفي نزده بودند. مي دونيد قبل از ديدن شما، چه شكل و شمايلي از شما در ذهنم تصور مي كردم؟
    مهيار با لبخند دلنشيني بر لب، و چشماني مشتاق، منتظر شنيدن بود.
    - از شما يه مرد خپل، با موهاي جو گندمي و سبيل هاي كلفت و...و...مي خواست بگويد. مثل برادرتون كم مو اما با خجالت حرفش را تغيير داد ....و كمي اخمو.
    مهيار بلند خنديد. چهره اي كه برايش وصف كرده بود، در ذهن مجسم كرد، نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد، در ميان خنده گفت :
    - چه قدر منو خوش تيپ تصور كرده بوديد! خواهش مي كنم بنده اين همه هم كه فكر مي كرديد، استحقاق تعريف و تمجيد رو نداشتم.
    كمي آرام شد و گفت : ..
    - البته همين حالاش هم همچين جوون نيستم، فقط يه كم با اون سن نجومي كه شما برام حساب كرده بوديد تفاوت دارم.
    آوا به تمام اتفاقات افتاده خنديد. مهيار سرش را كمي كج كرد، موهايش را با يك دست بالا نگه داشت و پرسيد :
    - حالا با ديدن من، نظرتون چيه؛ هنوز هم به همون خوش تيپي ام كه تصور مي كرديد؟
    لبخندش از نگاه آوا پوشيده نماند، يك لحظه در نگاه او موجي از خود راضي بودن را احساس كرد. در سكوت، به چهره او كه در نور آتش، حالت رويا گونه پيدا كرده بود، چشم دوخت. نا خودآگاه به ياد تصوير چهره اي كه از نياز در فيلم نامه افسون براي خود ساخته بود، افتاد؛ حتي در خيال هم، نتوانسته بود او را به اين زيبايي مجسم كند. اما مغروريت مردانه اي كه در نگاهش بود، او را به ياد غرور و از خود راضي بودن وحيدي انداخت و دوست نداشت كه حقيقت را به او بگويد. هر چند خجالت مي كشيد آنچه را در ذهن داشت بگويد؛ اما چيزي باعث مي شد كه راست نگويد. مثل موقعي كه دوست داشت با وحيدي سر غرورهاي بي جايش مقاومت كند.
    مهيار با همان لبخند، تمام زواياي چهره او را با چشم كاويد؛ منتظر كلمه اي حرف از او بود. آوا مي خواست چشم از نگاه او بپوشد؛ اما نتوانست، بي اراده نگاهش كرد و با لبخند زيبايي جواب حرفش را داد. از خودش بدش آمد؛ مطمئن شد كه نمي تواند يا شايد هم نمي خواست كه در مقابل غرور او، مثل وحيدي مقاومت كند. چيزي در نگاهش بود كه او را از وحيدي متمايز مي كرد. بلند شد و گفت :
    - بهتره بريم داخل كلبه؛ كم كم داره سرد مي شه.
    مهيار برخاست و آتش را خاموش كرد. آوا، منتظرش روي پله هاي كلبه ايستاد. وقتي آرام به داخل كلبه پا گذاشتند، سهيل را خوابيده روي تخت چوبي، كنار شومينه ديدند. پشم هاي گوسفندي را كه روي تخت انداخته بودند، از كناره هاي تخت بيرون زده بود.
    مهيار آهسته گفت :
    - وقتي خوابه چه قدر قيافه اش مظلوم مي زنه!
    بعد به طرف ميز رفت، چراغ را برداشت و به همراه آوا به اتاقي كه نگين در آن خواب بود، رفتند. مهيار، چراغ را روي كنده درختي كه دم در بود و از آن به عنوان صندلي استفاده مي شد، گذاشت. سايه اش، صورت نگين را پوشاند. پالتويش را در آورد و روي او انداخت. آوا متوجه شد كه نگين، دلش نگرفته بود روي پشم ها بخوابد و همه را كنار تخت ريخته بود. مهيار، پشت دستش را آرام روي گونه او كشيد و گفت :
    - خوبه فرنوش اينجا نيست تا دخترش رو توي اين وضع ببينه.
    بر خاست، به سمت در رفت و پرسيد :
    - اگه نور چراغ اذيت تون مي كنه، ببرمش بيرون؟
    - نه! خيلي تاريك مي شه.
    - هر طور ميلتونه؛ اگه كاري داشتيد صدام بزنيد. اميدوارم بتونيد راحت بخوابيد. شب تون به خير.
    - شب شما هم به خير.
    وقتي بيرون رفت، آوا روي تخت نشست و به نگين، كه آسوده خوابيده بود، نگاه كرد. بعد خودش را كنار او جا داد. صداي نفس هاي آرام نگين را مي شنيد. بوي چوب سوخته و ادكلني كه از پالتوي مهيار به مشامش مي رسيد، با يكديگر مخلوط شده بود. پتو را روي خود كشيد و تازه متوجه شد كه يادش رفته است پتوي مهيار را به او بازگرداند، دو دل نشست. بعد به ناچار بلند شد و در ميان در ايستاد و از روشنايي ضعيفي كه از آتش درون شومينه به سمت تخت انها مي تابيد، او را ديد كه كنار سهيل دراز كشيده است و يك دستش را روي پيشاني قرار داده است. نمي توانست بفهمد خواب است يا بيدار. آهسته روي انگشتان پا قدم برداشت و كمي بالاي سر او ايستاد و نگاهش كرد. مطمئن شد كه خوابيده است. هركاري كرد نتوانست پتو را خودش روي او بياندازد و ان را همان جا كنار پايش قرار داد، تا اگر سردش شد خودش پتو را بردارد و بي صدا به اتاق برگشت.
    با كنار رفتن سايه او، مهيار دستش را از روي پيشاني برداشت و چشمش به پتوي كنار پايش افتاد. لبخند عميقي روي صورتش نشست. دو دستش را زير سر گذاشت و در فكر، به سقف چوبي خيره شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 4 - 5

    صبح زود سهيل، با سر و صدايي كه به راه انداخته بود، همه را از خواب بيدار كرد. مهيار كه تا صبح، حتي يك لحظه هم خواب به چشمانش نيامده بود، همانطو روي تخت افتاده بود. سهيل عمدا ظروف و اثاث ها را با صدا جا به جا مي كرد. مهيار بدون اينكه پلكهاي سنگينش را از هم باز كند، زير لب ناليد :
    - سهيل! اينقدر سر و صدا نكن؛ بچه ها خوابن.
    نگين و آوا خندان وارد شدند و به سهيل كه ميز را مي چيد سلام كردند و صبح بخير گفتند.
    - بَه خانم هاي سحرخيز! صبح شما هم بخير. بنشينيد تا يه چاي آتيشي و دبش براتون بريزم.
    نگين روي يكي از كنده ها نشست و گفت :
    - آخي! عمو هنوز خوابه!
    مهيار با شنيدن صداي انها، به سختي روي يك دست نشست و چند بار صورتش را دست كشيد تا عضلات صورتش از هم باز شود. به همه صبح بخير گفت و به دنبال ساعتش، دستش را بالاي سرش، روي تخت كشيد. هنوز چشمانش را كاملا باز نكرده بود. نگاهي به ساعت انداخت و و در حاليكه به دور مچش مي بست به سهيل گفت :
    - خدا بگم چي كارت كنه سهيل؛ ساعت هنوز هفتَم نشده!
    - بلند شو، كيف كوه نوردي به صبح زود رفتنشه!
    مهيار نتوانست و دستش هم طاقت نگه داشتنش را هم نداشت و دوباره سرش را روي بالش انداخت. بوي كره و پنير بومي فضا را پر كرد. نگين با كارد، بُرش كوچكي از پنير برداشت و گفت :
    - عمو خسته اي، ديشب راحت نخوابيدي؟
    مهيار به هر زحمتي بود، بلند شد نشست. دستي در موهايش كشيد و به سختي عضلات چهره اش را شل كرد تا لبخندي بزند و جواب داد :
    - نه عزيزم؛ فقط يه كم بدنم كوفته است. شماها راحت خوابيديد؟
    هردو جواب مثبت دادند و سهيل كه بلند شده بود تا چاي دومش را بريزد، گفت :
    - عوضش من تا سرم رفت رو بالش، نفهميدم كِي خوابم برد. بهت گفتم زود بخواب تا صبح سرحال باشي.
    مهيار بلند شد، از روي ساكش، حوله اش را برداشت و آن را روي شانه انداخت و همان طور كه با قدمهاي كوتاه و كشان كشان به سمت در مي رفت، گفت :
    - مهم دير و زود خوابيدنم نيست؛ من كه به دير خوابيدن عادت دارم. نيمه شب يك دفعه يه سردردي گرفتم كه تا صبح بيچارم كرد.
    - تو كه مسكن خوردن برات مثل نقل و نباته؛ بلند مي شدي يكي مي خوردي تا دردش بخوابه.
    - مسكنم كجا بود.
    نگين گفت :
    - الهي بميرم؛ كاش منو صدا مي زديد، من همراه داشتم.
    نگاه آوا به پتوي دست نخورده و تا شده كنار تخت افتاد. وقتي مهيار در را باز كرد، آوا به بيرون نگاه كرد و گفت :
    - فكر كنم بارون بگيره؛ هوا خيلي گرفته است.
    نگين گفت :
    - اگه بارون بگيره كه نمي تونيم بريم كوه.
    سهيل گفت :
    - فكر نمي كنم. هواي اينجا همين طوره؛ يه ساعت دلگيره و ساعت بعد آفتابيِ آفتابي.
    مهيار در حاليكه با حوله، صورتش را خشك مي كرد، وارد شد و گفت :
    - منم فكر مي كنم بارون بگيره.
    سهيل گفت :
    - ببين چطوري از فرصت استفاده مي كنه؛ بگو مي خوام بهانه اي براي خوابيدن پيدا كنم.
    مهيار استكانش را از روي ميز برداشت و به سمت كتري كه داخل شومينه بود، رفت. آن را برداشت و گفت : ..
    - من كه خواب از سرم پريد؛ برام ديگه فرقي نمي كنه.
    كنار آنها نشست. آمد خميازه اي بكشد كه با ديدن آوا خميازه اش را خورد و با لبخندي پرسيد :
    - شما چرا چيزي نمي خوريد؟
    - ديگه نمي تونم.
    سهيل از آوا پرسيد :
    - آوا خانوم، كي گروه فيلم برداري تون مي رسن؟
    - طبق برنامه ريزي آقاي وحيدي، شنبه بايد برسن.
    و در حاليكه آوا منتظر بود تا دنباله حرفش را بشنود يا سوالي كند، سهيل سكوت كرد و بقيه لقمه اش را خورد.
    بعد از خوردن صبحانه، به سمت سرچشمه به راه افتادند. وقتي به دامنه كوه رسيدند، مهيار دستهايش را به كمر زد و ايستاد تا نفس تازه كند. بعد از بقيه كه جلوتر از او بالا مي رفتند، خواست كه كمي بنشينند و استراحت كنند. سهيل برگشت و با خنده داد زد :
    - چي شد دكتر؛ كم آوردي؟
    همه به طرف او برگشتند. مهيار دولا شد و زانوهايش را گرفت، نفس نفس زنان اعتراف كرد كه ديگر نمي تواند بالاتر برود و همان جا روي تخته سنگي نشست.
    سهيل زيرانداز را زير سايه تك درخت گردويي كه نزديك آب بود، انداخت. مهيار، روي زيرانداز نشست و نگين و آوا، روي بلندترين تخته سنگ، به تماشاي منظره روستا ايستادند.
    سهيل لابلاي بوته هاي خار، جنبش چيزي را احساس كرد. تفنگ را برداشت و آهسته برخاست. كبكي را ديد كه سريع خودش را از بوته اي به بوته ديگر پنهان مي كرد. با چشم او را دنبال كرد و چند دقيقه اي را در كمينش نشست. در اين فاصله تفنگش را آماده كرد و وقتي موقعيت را مناسب ديد، شليك كرد. صداي شليك گلوله، در كوه پيچيد و نگين و آوا بي اراده جيغ بلندي كشيدند. به طرف صدا برگشتند. با شليك گلوله دوم و سوم، با صدا آشنا شدند و ديگر جيغ نكشيدند. سهيل تفنگش را بالا كشيد و داد زد :
    - يوهو! ناز شستت آقا سهيل! ..
    بعد به سمت شكارش دويد. وقتي برگشت پاهاي دو كبك را بالا گرفت و با خوشحالي گفت :
    - اينم ناهارمون.
    مهيار خنديد و گفت :
    - همچنين داد و هوار راه انداختي كه فكر كردم ببر شكار كردي!
    آوا و نگين، به كبك هاي آويزان شده اي كه از نوكشان خون مي چكيد، نگاه كردند و از حالت رقت آور صحنه، اشك در چشمانشان جمع شد. نگين با بغض، به بلوز مهيار چنگ انداخت و گفت :
    - عمو! بهش بگو ولشون كنه.
    سهيل گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - بَه! كشتمش تا بخوريمش، ولش كنم كه چي بشه!
    آوا گفت :
    - آخي چقدر هم خوشگلن.
    سهيل با تمسخر گفت :
    - مي گن خوشگلي براي آدم نمي مونه ها!... عجب كبك هاي چاق و چله اي هم هستن !
    بعد بي توجه به آن ها، كبك ها را براي تميز كردن، كنار آب برد؛ چاقو را از كيفش در آورد و دست به كار شد.از مهيار هم خواست كه آتش را روبراه كند. آوا و نگين هم براي اين كه آن صحنه را نبينند، به دنبال مهيار براي جمع كردن هيزم رفتند. آتش كه روشن شد، دخترها دورتر از آن ها نشستند. مهيار وقتي چهره در هم و ناراحت آن ها را ديد، به سهيل گفت :
    - حالا مجبوري جلوي چشم دختر ها، كرك و پر اين زبون بسته ها رو بكني!؟ ..
    - چه مي دونستم اين قدر نازك نارنجي ان!
    مهيار، آرنجش را روي كيف شكاري سهيل تكيه داد و كنار سفره، دراز كشيد. آوا، تمام انرژي اش را براي بالا آمدن از كوه تحليل رفته بود و دلش از گرسنگي ضعف رفت. تكهاي از نان را برداشت، ظرف پنير را هم در آورد و چند عدد خيار حلقه حلقه كرد و درون بشقاب ريخت. نگين هم نشست، لقمه بزرگي براي خودش درست كرد و بعد پيش سهيل رفت.
    يك دفعه، يكي از پرنده ها، تكان سختي خورد و آوا نفس در سينه اش حبس شد و لقمه اش را در سفره انداخت و گفت :
    - آخي انگار هنوز جون داره!
    سهيل خنديد و به چشم هاي هر دو خيره شد و گفت :
    - چرا منو همچين نگاه مي كنيد؛ انگار كه داريد به يه خون آشام نگاه مي كنيد.
    نگين گفت :
    - مگه نيستيد؟ ..
    سهيل، دست هاي خونينش را بالاي سر گرفت و مثل خون آشام ها نعره كشيد.
    آوا با ناراحتي برگشت و با تعجب ديد كه لقمه اش در سفره نيست، سرش را بالا آورد و به مهيار نگاه كرد.
    مهيار بدون اين كه به او نگاه كند، به همراه لبخندي، لقمه را مي جويد. آوا به شيطنت او لبخند زد و گفت :
    - عجب آدم فرصت طلبي هستيد!؟
    مهيار، خودش را به عمد، به حواس پرتي زد و با همان لبخند گفت :
    - چي!؟...آهان. آخه كدوم آدم عاقلي رو ديدي كه لقمه آماده رو رها كنه؟
    بعد لقمه بزرگ تري درست كرد و جلوي او گرفت. سهيل به نگين، كه بالاي سرش ايستاده بود و با حالت چندش آوري كارهاي او را نگاه مي كرد، گفت :
    - يه چند ساعت ديگه كه گشنه تون شد، همه تون با چنگ و دندون همين رو مي خوريد.
    نگين گفت :
    - جدي مي خوايد اينو بخوريد؟!
    سهيل با تعجب نگاهش كرد و گفت :
    - نه پس دارم كرك و پرش رو مي كنم تا اندام خوشگل شون رو بذارم تو قاب و بزنم تو پذيرايي خونه م.
    بعد، گوشت هاي پاك شده را در آب شست. نگين نزديكش آمد و گفت :
    - چطوري تونستيد، قطعه قطعه شون كنيد!
    - به راحتي!
    - خيلي سنگ دليد!
    سهيل، همان طور كه دستهايش را در آب مي شست، نگاهش كرد و لبخند زد. مشتي آب در دستش پر كرد و به صورت در هم نگين پاشيد. نگين به عقب پريد، و صورتش را كه خيس آب شده بود، به سمت مهيار گرفت و گفت :
    - عمو! سهيل رو ببين!
    مهيار بلند شد و گفت :
    - سهيل بلند مي شم حسابت رو مي رسم ها.
    بعد به سمت آن ها آمد. نگين مهلت نداد و چندين بار كاسه را آب كرد و به سر و روي او پاشيد. سهيل بدون اين كه عكس العملي نشان دهد، دستش را جلوي صورتش گرفته بود و بلند بلند مي خنديد. مهيار خنديد و گفت :
    - حقت بود!
    بعد نگين را بغل كرد و گفت :
    - به خدا سهيل اگه يه بار ديگه، دختر منو اذيت كني، من مي دونم و تو!
    سهيل، دستي بر صورتش كشيد، مو هايش را كه آب از آن چكه مي كرد، بالا زد و گفت :
    - من كه كاري بهش ندارم؛ خودش اومده بالاي سرم و داره واسه اين ننه مرده ها، نوحه مي خونه و گريه و زاري راه انداخته.
    مهيار، نگين را با خود به سمت آتش برد. نگين براي چند ثانيه به عقب برگشت، سهيل نگاهش كرد و گفت :
    - بچه لوس و ننر!
    نگين، بي خيال، سرتش را برگرداند و به دهن كجي او، كه با صورت مردانه اش، حالت ضد و نقيضي داشت، خنديد.
    تنها سهيل با اشتها، گوشت كبك را خورد. مهيار هم وقتي ديد آن ها لب به غذا نزدند، چند لقمه اي بيشتر نتوانست بخورد. سهيل لقمه اي درست كرد و به سمت آن ها گرفت و گفت :
    - ديگه كوفت كه نيست، اصلا يه كم بچشيد ببينيد چه مزه اي مي ده.
    هر دو داشتند از نان و پنير و خياري كه با خود همراه آورده بودند، مي خوردند. لقمه را در دهان خودش گذاشت و به مهيار گفت :
    - تو هم نمي خوري؟ خلايق هر چه لايق؛ لياقت تون همون نون مونده و خيارهاي پلاسيده س.
    آواگفت :
    - اشتهاي من كه كور شد. الان هم احساس مي كنم حالم داره يه طوري مي شه.
    سهيل گفت :
    - ديگه اين قدر هم صحنه رو تراژدي نكنيد!
    نگين صورتش را برگرداند و گفت :
    - دل سنگ!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سهيل بقيه گوشت كباب شده را همان طور با سيخ، در آتش انداخت و گفت :
    - اه! كوفت مون كرديد. تقصير منه كه اين همه زحمت كشيدم.
    كمي در همان جا نشستند. مهيار به درخت تكيه داده بود، و به دخترها نگاه مي كرد كه كنار چشمه ايستاده بودند و با دوربين از چيزهايي فيلم مي گرفتند كه براي او هرگز چشم گير و مورد توجه نبوده به ساعتش نگاه كرد و به سهيل گفت :
    - سهيل، بهتره ديگه برگرديم؛ ساعت يك شد، بچه ها هم ناهار چيزي نخوردند. به خاله گفتم كه ناهار برمي گرديم خونه. تا بريم وسايل رو از كلبه جمع كنيم و داخل ماشين بذاريم و برگرديم باغ، دو سه ساعتي طول مي كشه.
    سهيل همان طور كه دراز كشيده بود و كاپشنش را زير سرش گذاشته بود، به آسمان ابري نگاه انداخت و گفت :
    - هوا هم حسابي خرابه؛ الانه كه بارون بگيره.
    هر دو بلند شدند و دخترها را صدا زدند، تا باران نگرفته خودشان را به كلبه برسانند.
    ابرها آسمان را پوشانده بودند، خورشيد هم ديگر مشخص نبود در كجا پنهان است. هوا گرفته و تاريك شده بود و مهيار شش دانگ حواسش به دخترها بود و هر لحظه نگين را كه گام هايش را سريعتر مي كرد، از او مي خواست كه ندود و مراقب باشد. سهيل سريع و بلندگام بر مي داشت، هر چند لحظه يك بار هم به عقب بر مي گشت و آن ها را نگاه مي كردو منتظرشان مي ايستاد تا نزديك شوند.
    به كلبه كه رسيدند، سريع وسايل شان را جمع كردند، در نيمه هاي راهي بودند كه شب گذشته با ترس و خنده از آن گذشته بودند. يك دفعه، آسمان غريد و رعد و برق همه جا را روشن و خاموش كرد. بقيه راه را دويدند و وقتي به ماشين رسيدند، ضربات باران به شدت روي طاق ماشين ضرب گرفت. آوا و نگين، داخل ماشين پريدند و از اين همه دويدن و تكاپو نفس شان بند آمده بود. ..
    مهيار، پتويي از داخل يكي از ساكها برداشت و بقيه وسايل را با سهيل، در صندوق عقب جا دادند. آوا و نگين در هم مچاله شده بودند و نگين در حالي كه از خنده ريسه رفته بود، هنوز داشت از افتادنش در گودال و لنگ زدن هاي گاه و بي گاهش، حرف مي زد و مي خنديد .آوا، بيشتر حرفهايش را نمي فهميد؛ اما از خنده هاي او، به خنده افتاده بود. مهيار، در را باز كرد و پتو را روي آن ها انداخت و گفت :
    - اگر خيلي سردتونه؛ مي خوايد يه پتوي ديگه بيارم؟
    نگين گفت :
    - نه عمو، بياييد بريم؛ الان مي رسيم.
    مهيار، پشت فرمان نشست. در آينه نگاهي كرد، دو دستش را به صورتش و در موهاي خيسش كشيد، به عقب برگشت و به هر دوي ان ها لبخند زد وگفت : ..
    - از نفس افتاديد؛... الان كه رفتيم خونه، حتما خاله يه سوپ حسابي درست كرده.
    از موهايش آب چكه مي كرد. سهيل سوار شد و در حالي كه كف دو دستش را ها مي كرد، گفت :
    - عجب باروني گرفته!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سهيل از بچه ها پرسيد كه نهار خوردند و آن ها جواب مثبت دادند، بعد به خاله گفت كه سوپ را بگذارند، همه كه آمدند، دور هم بخورند.
    نيم ساعت بعد با سر صداي آرين، آوا و نگين بلند شدند و به استقبال شيلا رفتند. آرين در بغل مهيار بود و داشت از او در مورد مردهاي نشسته در ايوان سوال مي پرسيد. مهيار در را براي شيلا نگه داشت و پشت سر او وارد شد. دخترها به شيلا سلام كردند و جلو رفتند و با او دست و روبوسي كردند. آرين با ديدن انها، از سر شوق خنديد و خود را در آغوش آوا انداخت و با ذوق گفت :
    - خاله دلم خيلي تنگ تون شده بود.
    آوا و نگين خنديدند و نگين لپ چالش را گرفت و بوسيد. بعد از اينكه شيلا با دخترها كمي خوش و بش كرد، براي سهيل كه منتظر شنيدن وقايع بود؛ همه آنچه را كه براي مهيار در طول مسير گفته بود، براي او هم تعريف كرد. مهيار بيرون رفت و كرايه راننده ها را حساب كرد و آن ها را راهي كرد. چند دقيقه بعد آنها با سر و صداي زياد، ماشين هايشان را روشن كردند و از باغ بيرون رفتند.
    آرين مرتب اين طرف و آن طرف مي رفت، و در جواب لبخندهاي بقيه، لبخندهاي شيرين كودكانه اي تحويلشان مي داد. سهيل در حالي كه گوشش به حرفهاي شيلا بود، نگاهش به شيطنت هاي آرين بود و هر بار كه از كنارش رد مي شد و مي خواست او را بگيرد، او خود را با تقلا كنار مي كشيد. خاله، همه را صدا زد تا براي خوردن سوپ به آشپزخانه بيايند. همه بلند شدند و سهيل، برخاست و به سمت آرين كه حواسش پرت بود، رفت. آرين تا او را ديد، دست از ور رفتن به اسب چوبي برداشت و سريع به آشپزخانه دويد. سهيل قدمهايش را تندتر كرد و گفت :
    - وروجك! از دست من فرار مي كني؛ اگه به دستم نيفتي!
    صداي جيغ و خنده آرين، در هم قاطي شده بود، شيلا دعوايش كرد و گفت :
    - آرين؛ مامان ببين عمو چي كارت داره!
    و لب گزه اي به او رفت. اما او وحشت زده وارد آشپزخانه شد و پاي مهيار را چسبيد، پشت سر او پنهان شد و با داد گفت :
    - عمو مهيار؛ عمو گنده مي خواد منو بخوره!
    مهيار خنديد و او را از زمين بلند كرد. تا سهيل نزديك شد، آرين جستي زد و سرش را در اغوش مهيار پنهان كرد. سهيل گردن باريك او را در دست گرفت و گفت :
    - مگه من لولو خورخوره ام؛ هان!؟ وروجك!
    مهيار دست كوچك مشت كرده اش را در دست گرفت و گفت :
    - اذيتش نكن!
    بعد او را پهلوي خود نشاند و برايش سوپ ريخت.
    خاله هم نشسته بود و داشتند با شيلا از رفتار مرجان حرف مي زدند. خاله با دلخوري بيشتري از رفتار زشت او حرف مي زد. شيلا گفت :
    - من و خاله گفتيم بريم منزل آقا فرزان و اگه كاري از دستمون بر مياد براشون انجام بديم؛ اما تا رفتيم ديديم چه جنجاليه؛ مرجان داشت به آقا فرزان مي گفت كه : مادرت هيچيش نيست و داره نقش بازي مي كنه تا آبروي منو جلوي فك و فاميلام ببره! آقا فرزان به حد كافي اعصاب خودش به هم ريخته بود؛ ديگه حوصله جر و بحث كردن با اونو نداشت، بنده خدا وايساده بود تا مرجان حرفهاشو بزنه. مرجان گفت كه : من امروز برمي گردم، خودت بمون و جواب مهمون ها رو بده. وقتي حامد و آقا فرزان رفتن، رفتم بهش دلداري بدم، گفتم : مي دونم عزيزم الان ناراحتي؛ اما بالاخره اتفاقي ست كه افتاده؛ حالا بالاخره توي اين موقعيت يكي تون اينجا باشيد؛ ممكنه نتونيد همه رو خبر كنيد و همين الان هم، يه عده شون توي راه باشن. گفت : به درك؛ ديگه هيچ كس برام مهم نيست! هرچي من و خاله گفتيم فايده نداشت. براي همين برگشتيم خونه؛ آخه حامد گفت كه امروز اثاث ها رو مي آرن. آقا فرزان هم عصبي گفت كه وقتي ماشين ها اومدن، بگيم كه همه وسايل رو برگردونن شهر.
    خاله سري تكان داد و به ياد حرفهاي مرجان گفت :
    - حيا هم خوب چيزيه والا!
    بحث خانم ها تا آخرين ظرفي كه شستند و چاي را ريختند و به سالن باز گشتند، هنوز هم ادامه داشت. آرين سرش را رو پاي مهيار گذاشته و خوابش برده بود. وقتي خانمها نشستند، سهيل داشت از مهيار مي پرسيد كه مادر فرزان را در كدام بيمارستان بستري كرده اند. شيلا بالاي سر آرين ايستاد و آهسته گفت :
    - خوابش برده؟
    و آمد بلندش كند كه مهيار نگذاشت و سهيل گفت :
    - تو بيداري كه نمي ذاره بهش نزديك بشم؛ بلكه توي خواب بتونم بغلش كنم.
    مهيار گفت :
    - مراقب باش بيدار نشه؛ يه وقت مي بينتت. زَهره بچه مي تركه.
    خاله داشت براي شيلا مي گفت :
    - فردا همه خونه دلبر دعوتن؛ مي خوان همه هم تحفه هاشون رو ببرن هم جهاز دخترشو ببينن. ..
    - منم ميرم خونه شون؛ براي دخترش، يه لباس خوشگل شيرازي سفارش داده بودم مادرم دوخته، مي برم اگه دوست داشت، شب حنابندون بپوشه.
    آوا پرسيد :
    - منظورتون از تحفه چيه؟
    خاله برايش توضيح داد كه مردم ده، خانه عروس مي روند و برايش از مواد خوراكي؛ هر چه كه باشد، آن جا مي برند، تا اين چند شبي هم كه آنجا مهمان هستند، كمكي هم به خانه عروس و داماد كرده باشن. ..
    آوا از شيلا پرسيد :
    - مي شه ما هم فردا با شما بيايم ده و از مراسمشون فيلم بگيريم؟
    - چرا كه نه؛ حتما عزيزم.
    و رو كرد به مهيار و پرسيد :
    - مهيارخان اشكال نداره كه دخترها رو همراه خودم ببرم؟
    - اگه خودشون دوست دارن و مايلن، من حرفي ندارم؛ خودم مي برمتون.
    نگين گفت :
    - پس فردا زود بريم، تا بتونيم از همون اولش فيلم بگيريم.
    شيلا لبخندي زد و گفت :
    - باشه؛ پس اول، صبح بريم خونه ما، تا من لباس رو بردارم و بعد همه با هم مي ريم.
    نزديك ساعت هشت بود كه سهيل عازم رفتن شد. دم در باغ كه پيچيد ؛ باباعلي را ديد. سرش را از شيشه بيرون آورد، سلامش كرد و حال پسرش را پرسيد. باباعلي، كوتاه و مختصر جوابش را داد. وقتي سهيل رفت، باباعلي در پشت سرش بست و وارد ايوان شد. مهيار كه منتظرش، روي ايوان ايستاده بود، چند پله پايين آمد، سلامش كرد و با تعجب پرسيد :
    - باباعلي؛ پس چرا به اين زودي برگشتي؟! يه چند روزي پيش پسرت مي موندي.
    - اصل ديدن شون بود كه الحمدا.... وقتي ديدم ناخوش نيستن، ديگه برگشتم؛...همش دلم اين جا بود.
    مهيار لبخندي زد و دستش را پيش برد، تا او جلوتر برود و گفت :
    - خودت خوبي باباعلي؟... نوه هاتو ديدي، رنگ و روت هم باز شده ها!
    باباعلي لبخندي زد و گفت :
    - مهندس، اينقدر به ما محبت داري،كه اگه تو بهشت هم برم، آخرش بر مي گردم همين جا.
    - خيلي خوش اومدي. خونه خودته؛ بفرما.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 4 - 6

    خاله زودتر از بقيه، وارد حياط شد و از همان جا، با دو زني كه داخل ايوان ايستاده بودند، چاق سلامتي كرد و دم در ايستاد تا شيلا و دخترها هم وارد شوند. زن ها، با ديدن شيلا، با او احوالپرسي كردند و با اين كه دختر ها را نمي شناختند، با همان خوشرويي سلامشان كردند و به استقبالشان آمدند. همانطور كه از پله ها پايين مي آمدند به زبان محلي به خاله چيزي گفتند كه خاله به دخترها نگاه كرد و جواب داد كه از اقوام مهندس مهيار هستند. آنها ابرو بالا انداختند. يكي شان كه حتي يك كلمه از حرفهايش را آوا نمي فهميد، از داخل خانه با صداي بلند دلبر را صدا زد تا به استقبال مهمانهاي تازه واردش بيايد. زن سفيد رو و لاغر اندامي دم در ظاهر شد، دمپايي اش را تند تند به پا كرد و تقريبا به حالت دو به استقبالشان آمد، صورت يك يكشان را بوسيد و با گرمي مهمانهاي شهري اش را به خانه دعوت كرد. هنوز داخل اتاق نشده بودند، كه دلبر با صداي بلند دخترش بي بي ناز را صدا زد و هنگامي كه او از آشپزخانه بيرون آمد، با همان شتابزدگي كه در رفتارش بود به دخترش در چند جمله كوتاه، دخترها را معرفي كرد بعد تعارفشان كرد تا بنشينند و خودش به آشپزخانه برگشت. آوا به صورت سفيد و گل انداخته تازه عروس لبخندي زد. ملاحت و حالت خنديدنش شبيه مادرش بود. اما مثل او بور و زاغ نبود، چشم و ابروش مشكي و موهاي جلوي سرش را هم كه فرق باز كرده بود و از زير روسري اش پيدا بود، به رنگ شبق و براق بود. وقتي نشستند آوا به طرف اتاق نگاه گذرايي انداخت، روي طاقچه قاب عكسي را ديد كه داخل آن عكس مردي جوان قرار داشت كه از روي شباهت زياد عروس به آن، ندانسته حدس زد كه بايد جوانيهاي پدر بي بي ناز باشد. ..
    يك ساعت اول، به صورت تكرار، همانطور زنهاي روستا، تكي و گاهي گروهي سيني به دست وارد مي شدند و به همه سلام مي كردند و چند دقيقه اي را به احوالپرسي فك و فاميل مي گذراندند بعد گوشه اي را پيدا مي كردند و به اختلاط مي نشستند. آوا دوست داشت كه دوربينش را روشن كند اما احساس مي كرد هنوز جوّ مناسب اين كار نيست.
    بي بي ناز سيني چاي را جلوي دو زني كه تازه رسيده بودند گرفت، آنها با خنده چيزي به او گفتند كه او تشكر كرد و گونه هايش بيش از پيش گل انداخت. مي خواست به داخل آشپزخانه برگردد كه شيلا صدايش زد و به او گفت كه چند لحظه با او به اتاق بيايد، برخاست و از آوا و نگين هم خواست كه همراهش به اتاق بيايند. وارد اتاق كه شدند، شيلا از داخل كيفش لباس سبز خوشرنگي درآورد و آنرا جلوي پاي بي بي ناز گذاشت و گفت :
    - اميدوارم كه خوشت بياد. بپوش ببينم اندازش درسته.
    بي بي ناز با خوشحالي آن را برداشت، روي پارچه لطيف آن دستي كشيد و صميمانه از شيلا تشكر كرد. لباس را باز كرد و با شوق زياد به دوخت زيباي آن چشم دوخت. آوا هم از طرح محلي آن خيلي خوشش آمد. بي بي ناز بيرون رفت تا لباس را بپوشد. چند دقيقه بعد از خارج شدن او از اتاق با سر و صدا و كِل كشيدن زنها، هر سه از اتاق بيرون آمدند و بي بي ناز را ديدند كه وسط اتاق نگهش داشته اند و دور تا دور محاصره اش كرده اند. يكي از دخترها داريه اي برداشت و شروع كرد به زدن. بقيه دست مي زدند و چند تايي هم شعر شادي را به زبان محلي، شروع كردند به خواندن. يك بيت آخر را مرتب، همه يكدست و هماهنگ تكرار مي كردند. مادرش سريع داخل منقل اسپد ريخت و دور سر دخترش و بقيه تاباند. مادر و دختر جلو آمدند و از شيلا خانم دوباره تشكر كردند و دلبر گفت :
    - دستتون درد نكنه، ايشاا... عروسي پسرت جبران كنم. ماشاا... به اين دست و پنجه.
    شيلا لبخند زد و گفت :
    - اين دست و پنجه مادرمه، خودم از اين هنرها ندارم. ..
    آوا، بي بي ناز را كه به اتاق برمي گشت، تا لباس را از تن در بياورد، نگاه كرد و دوباره از دوخت و طرح لباس تعريف كرد و گفت :
    - خودتون هم براي مراسم عروسي تون، از همين لباس هاي محلي تون پوشيديد؟
    - اين قدر عروسي ما هول هولي شد كه اصلا وقت نشد خريد هم بريم؛ لباس عروسي خواهرم رو پوشيدم.
    بعد، يك دفعه از آوا خواست كه برود لباس را بپوشد؛ مي خواست در تن او لباس را ببيند. آوا اول قبول نكرد؛ اما به اصرار زياد او و نگين، همراه بي بي ناز به اتاق رفت. اتاق جلوي پله هاي ورودي بود و بايد داخل ايوان مي شد. بي بي ناز، وقتي فهميد كه آوا مي خواهد لباسش را به تن كند، با ذوق لباس را به او داد، مشتاقانه از اتاق بيرون رفت، پيش شيلا و نگين نشست و منتظر ماند تا آوا بيرون بيايد و او را در همان لباسي كه خودش پوشيده بود، ببيند.
    لباس را كه پوشيد، از آيينه اي كه به در چوبي كمد زده شده بود، خودش را برانداز كرد. نيم رخ شد، تابي خورد و از سمت ديگر دوباره نگاه كرد، لبخندي زد و موهايش را از يك طرف شانه، پشت سرش ريخت. چند ضربه به در شيشه اي خورد، آوا فكر كرد ضربه به در اتاق خورد، با لبخند بيرون آمد و يك دفعه با ديدن مهيار در دهانه در ميخكوب شد. مهيار، به طرف او برگشت و براي چند لحظه كوتاه، نگاهش كرد و سرش را زير انداخت، تا آمد چيزي بگويد، آوا به داخل اتاق بازگشت. بر روي لب هاي مهيار لبخند دلنشيني نشست. آوا، نمي دانست از اين كه مهيار، او را در اين لباس ها ديده بود، خجالت كشيد، يا از طرز نگاهش بود كه قلبش آن طور تند و با شتاب مي زد؛ در اين مدت، هر وقت، او را با آن چشم ها و طرز نگاهي كه حالت خسته اي داشت، نگاه مي كرد، آشوبي در دلش بر پا مي شد كه تا مدتي فكرش را مشغول مي كرد.
    صداي نگين از پشت در شنيده شد كه به عمويش مي گفت چرا به اين زودي به دنبالشان آمده است. مهيار جوابش را داد :
    - شما كه پياده شديد، من رو هم نذاشتن كه برم، اصرار كردن كه چند ساعتي پيش شون بمونم، بعد ديدم سهيل رو هم خبر كردن؛ به شيلا خانم و خاله بگو كه براي ناهار نگه مون داشتن.
    - باشه، من بهشون مي گم.
    و چند ضربه به در اتاق زد و به آوا گفت :
    - آوا، بيا ديگه دلمون آب شد؛ رفتي لباس بدوزي يا بپوشي!؟
    آوا، صبح به آن ها گفته بود كه ممكن است بچه هاي گروهشان زودتر برسند و بايد زودتر به باغ برگردند. نمي دانست براي چه نگين فراموش كرده. كاپشنش را سريع پوشيد و از اتاق خارج شد؛ نگين به داخل اتاق رفته بود، يك پله پايين رفت و مهيار را كه از پله ها پايين مي رفت صدا زد :
    - مهيار خان؟
    مهيار به عقب برگشت و با ديدن او، راه رفته را بازگشت و روبرويش ايستاد. يك پايش را روي پله اي كه آوا ايستاده بود قرار داد و گفت :
    - جانم؟
    آوا انگار هنوز هم از حركت چند دقيقه پيشش خجالت مي كشيد. گفت :
    - من كه بهتون گفتم ممكنه بچه هاي گروه مون زودتر برسن.
    مهيار لبخندي زد و گفت :
    - مي خوايد برگرديم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آوا انگار هنوز هم از حركت چند دقيقه پيشش خجالت مي كشيد. گفت :
    - من كه بهتون گفتم ممكنه بچه هاي گروه مون زودتر برسن.
    مهيار لبخندي زد و گفت :
    - مي خوايد برگرديم؟
    - نه؛... فقط اگه مي شه، بعد از ناهار زودتر بلند بشيم، دقيقا نمي دونم؛ اما فكر مي كنم امروز رسيده باشن اصفهان.
    مهيار، يقه برگشته كاپشنش را، كه هل هولكي پوشيده بود، برايش درست كرد و گفت :
    - چشم؛ نيم ساعت بعد از ناهار مي آم دنبالتون،... خوبه؟
    آوا، نگاهش را از او دزديد و گفت :
    - بله خوبه؛... البته بايد ما رو ببخشيد؛ حسابي باعث دردسرتون شديم.
    مهيار نفس عميقي كشيد و گفت :
    - ببينمت.
    آوا سرش را بالا آورد و به لبخندي كه بر روي لب هايش بود، نگاه كرد. مهيار گفت :
    - مگه به من قول نداديد كه ديگه با من از اين حرفها نزنيد؟
    آوا خنديد و سرش را پايين انداخت و گفت :
    - به قول معروف؛ توبه گرگ مرگه.
    مهيار هم خنديد و گفت :
    - بريد زودتر داخل اتاق تا سرما نخورديد.
    آوا، به سمت اتاق دويد. مهيار هم از كنار باغچه گذشت و از در بيرون رفت.
    وارد اتاق كه شد، يك لحظه، نگاه همه زن ها به سمت او چرخيد. نگين بلند شد و با ذوق و شوق، دوربين را روشن كرد تا در آن لباس ها ازش فيلم بگيرد. شيلا، با نگاهي حاكي از تحسين و تمجيد، براندازش كرد و گفت :
    - عزيزم چقدر بهت مي آد!
    خاله سريع بلند شد. با ماشاا...ماشاا... گفتن، به سمت اسپند دان رفت، از كنار سيني اش، مشتي اسپند برداشت و داخل منقل پاشيد، چند فوت محكم كرد و صداي جلز و ولزش را بلند كرد. چند بار، دور سرش تاباند و ذكري هم زير لب، نثارش كرد. آوا خنديد؛ براي اين كه مي ديد، براي همه آن ها، ديدن يك دختر شهري در آن لباس، چه قدر برايشان جالب و بامزه تر مي آمد، تا اين كه يكي از خودشان باشد! همه از او خواستند كه چند دقيقه اي با همان لباس بنشيند تا بقيه هم كه هنوز نيامده بودند، بيايند و او را ببينند. نگين از موقعيت استفاده كرده بود و هر چه دلش خواست فيلم گرفت، بقيه هم وقتي ديدند، آوا چه قدر راحت جلوي دوربين ظاهر شده، و همين طور شيلا و خاله، ديگر عكس العمل و واكنشي از خود نشان ندادند.
    مهيار همان طور كه گفته بود، نيم ساعت بعد از ناهار به دنبالشان آمد و آرين را فرستاد تا به داخل خانه برود و خانمها را خبر كند. آرين زودتر از خانمها، بيرون آمد و پيش مردها بازگشت. مهيار مشغول گفتگو با دو مرد روستايي بود، سهيل هم كنارش، روي كاپوت ماشين لم داده بود و به حرف هايشان گوش مي داد. آرين به پاي مهيار زد و مادرش و بقيه را به او نشان داد و گفت كه همه را با خودش بيرون آورده است. مهيار دستش را گرفت و با دو مرد دست داد و سوار ماشينش كرد. سهيل، پياده به سمت خانم ها آمد و به همه سلام كرد. وقتي مهيار ماشين را جلوي پايشان نگه داشت، پياده شد و به دلبر تبريك گفت و چند كلمه اي با او صحبت كرد. همه سوار شدند و دلبر هنوز داشت با مهيار سر موضوعي كه بيشتر شبيه يه يك درد دل مي مانست، صحبت مي كرد. آرين، كه خسته شده بود، دستش را روي بوق ماشين فشرد. شيلا دعوايش كرد؛ اما بقيه به كارش خنديدند. مهيار از دلبر و دو زن مسن ديگر كه جلوي در بودند خداحافظي كرد و سوار ماشين شد.
    شيلا از مهيار خواست كه دم خانه شان پياده شان كند. اما دخترها از او خواستند كه امشب هم پيش آنها بمانند. مهيار هم به سمت عقب برگشت و گفت :
    - يه امشب هم بد بگذرونيد.
    - اختيار داريد، مگه مي شه كنار دخترهايي به اين گلي به آدم بد بگذره.
    سهيل از شيشه سرش را داخل ماشين كرد و لپ آرين را كشيد و گفت :
    - مي خوام امشب ببرمت پيش خودم، مي آي خونه عمو؟
    آرين بدون اينكه به او نگاه كند گفت :
    - نه!
    - چرا؟
    - مي خوام پيش عمو مهيار بمونم.
    تا شيلا آمد چيزي بگويد سهيل خنديد و اشاره كرد كه چيزي بهش نگويد. موهاي لخت آرين را از جلوي چشمهايش كنار زد و دوباره پرسيد :
    - اگه يه عالمه شكلات و كاكائو هم بهت بدم نمي آي پيش عمو؟
    آرين نُچي كرد و گفت :
    - عمو مهيار خودش بهم مي ده.
    و براي اينكه مطمئن شود، به مهيار نگاه كرد و گفت :
    - مگه نه عمو؟
    سهيل خنديد و ادايش را درآورد : ..
    - عمو مهيار بهم مي ده. وروجك، خيلي هم دلت بخواد همه التماس مي كنن بيان خونه ي من راشون نميدم! اون وقت توي تُربچه، واسه من ناز مي آي! ..
    بعد سوار ماشين خودش شد. وقتي از كنار ماشين مهيار رد شد براي آرين شكلكي درآورد و با خنده دستش را براي خداحافظي بالا برد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 - 1

    باباعلي، در باغ را نگه داشته بود تا مهمان هاي تازه وارد، داخل شوند. نگين و آوا، روي پله ها منتظر نشسته بودند.
    با ورود ماشين ها، سكوت اطراف، با بوق و سر و صداي آن ها از بين رفت. نگين، درون ماشين ها چشم دواند تا ماهان را پيدا كند. هر كدام از بچه هاي گروه كه پياده مي شدند، به طرفشان دست تكان مي دادند و از همان جا، با صداي بلند، سلام مي كردند. انرژي و شور و نشاط آن ها، نگين را به وجد آورد. آوا، بهت زده، سر جايش ايستاده بود و نمي توانست حتي گامي به طرف جلو بردارد. همان طوري كه به بچه ها نگاه مي كرد، به نگين گفت :
    - پس چرا آقاي فضلي و فرامرزي و بقيه بچه هاي گروه، همراه شون نيستن!؟ خيلي از نيروها اصلا قرار نبود توي اين كار باشن؛ اين جا چه كار مي كنند!؟
    نگين با ديدن ماهان خوشحال شد و بي توجه به حرف او، به سمت آن ها دويد. وحيدي، به يكي از پسرها، در بيرون آوردن وسايل كمك مي كرد. آوا به سمت آن ها رفت، وحيدي، با سر جواب سلام او را داد و سر تا پاي او را برانداز كرد و گفت :
    - معلومه آب و هواي اين جا؛ خيلي بهتون ساخته!
    آوا، در لحن كلام او، نيش و كنايه اي احساس كرد؛ اما آن قدر بهت زده بود كه حوصله بحث را نداشت، سريع گفت :
    - من اصلا سر در نمي آرم؛ اين جا چه خبره!؟ پس بقيه كجان؛ اين دختره كيه؟ كيارش و بقيه اين جا چي كار مي كنن؟!
    وحيدي، با كمال خونسردي، لبخندي زد، چمدان ديگري پايين گذاشت و گفت :
    - فرصت براي آشنايي هست، فعلا بريم داخل كه بچه ها فوق العاده خسته ن؛ از تهران تا اينجا، يه كله كوبيديم.
    آوابا لحن تند و عصباني جواب داد :
    - فكر مي كنم الان توضيح بديد بهتر باشه.
    وحيدي، در سكوت به چهره عصباني او نگاه كرد. تعجب آوا دو چندان شد، حيران از كارها و رفتار وحيدي، چشم به دهان او دوخت؛ تا بلكه بتواند از او چند كلام حرف حساب بشنود.
    وحيدي به بچه ها كه وسايل را از ماشين ها بيرون آورده و منتظر ايستاده بودند، گفت كه همه به داخل ويلا بروند. هر كدام كه رد مي شدند، يكي از چمدان ها را از زمين بر مي داشت و به سمت پله ها راه مي افتاد. وحيدي پرسيد :
    - مهيار خان تشريف ندارن!؟ نكنه تا ديدن اين همه مهمون براشون رسيده، از ترس، فرار كردن!
    آوا، به مزاح او حتي لبخند هم نزد، فقط مي خواست هر چه زودتر بداند كه جريان چيست. يك دفعه نگين را ديد كه با چهره اي گرفته، روي پله ها، تنها ايستاده بود و به آن ها نگاه مي كرد. از اوضاع در هم و آشفته اطرافش، هيچ سر در نمي آورد، آنقدر سر در گم شده بود، كه حيران و مبهوت به رفت و آمد بچه ها چشم دوخته بود و حرف نمي زد. سكوتش بيشتر به وحيدي جرئت داد و گفت :
    - اين چند روز هم همين طوري امانت داري مي كردن؛ چه طوري شما رو، توي جاي به اين درندشتي، تنها گذاشتن و رفتن دنبال كارهاي خودشون!؟
    آوا، تمام عصبانيتش را در نگاهش ريخت و به او خيره شد. نمي دانست چرا نمي تواند جواب اين همه كنايه او را بدهد؛ گويي دهانش قفل شده بود. دلش مي خواست هر چه زودتر مهيار مي رسيد و جواب كنايه هاي نيش دارش را مي داد. وحيدي نگاهش كرد، يكي از چمدان ها را خودش به دست گرفت، نزديكش آمد و با لبخندي گفت :
    - اگه يه كم صبر داشته باشيد، همه چيز رو براتون توضيح مي دم. اين طوري كه شما اخم كرديد، تمام بچه ها فهميدن كه از اومدن شون خوشحال نشديد.
    - پس مي خواستيد خوشحال باشم! اول كار كه با اين بي نظمي شروع بشه، ديگه معلومه پايان كار چي از آب در ميآد. خوب بود به عنوان دستيارتون، يه هماهنگي هم با من مي كرديد!
    وحيدي پوز خندي زد و گفت :
    - خودتون گفتيد به اومدن تون نيازي نيست؛ مگه همينو نگفتيد؟ با اين كارتون، همه كارها رو سپرديد دست من؛ اين طور نيست؟
    آوا احساس كرد يك دفعه تمام بدنش گر گرفت. با اين حرفش، تمام موضوع را روشن كرده بود؛ پس او در صدد انتقام بر آمده بود! نمي دانست چه جوابي بدهد. هيچ گاه فكر نمي كرد تا اين حد كينه اي باشد؛ هرگز او را اين چنين نديده بود! ..
    وحيدي ايستاده بود و با بد جنسي هر چه تمام تر مي خواست به تلافي آن شب، عكس العمل اين كارش را در چهره او تماشا كند. هنوز هم نمي توانست آن شب را فراموش كند كه آوا چگونه براي ماندن، پا فشاري مي كرد، مخصوصا وقتي ديد جلوي همه، با او به مخالفت برخاسته بود، بيشتر عذابش مي داد. هنوز هم معتقد بود كه ماندنش در آن جا اصلا دليلي نداشت. دلش مي خواست بفهمد كه تا چه حد به او علاقه دارد، تمام حسادت ها و كارهايش كه به چشم آوا بچه گانه مي آمد، جز عشق به او، هيچ دليل ديگري نداشت. بي محلي هاي او، عذابش مي داد. حتي بعضي وقت ها، مثل الان كه روبرويش ايستاده بود و از خشم و ناراحتي، چانه اش مي لرزيد، حس مي كرد كه آوا تا حد مرگ ازش متنفر است. يك لحظه، وقتي چشم هايش را پر از اشك ديد، از بي رحمي خودش متنفر شد، با لحن آرامي سعي كرد موضوع را به گونه ديگر تغيير بدهد. گفت :
    - خب؛ پس خيالتون راحت باشه، من وقتي اكي رو دادم تا آخرش هستم، كاري نمي كنم كه به ضرر شما و گروه تموم بشه. تغيير بعضي از بچه هاي گروه هم به خاطر اينه كه چند تا از پيش كسوت ها كه انتخاب كرده بوديم، يه كم نرخ رو بالا بردن و ناز كردن؛ منم از روي شناخت و تجربه اي كه روي كارهاي همين بچه ها داشتم، ديدم چرا از نيروهاي جديد استفاده نكنيم، واقعا هم كه دست كمي از قديمي ها ندارن؛ بدون اغراق، بعضي هاشون حتي كار و سبك شون از قديمي ها بهتره.
    و به او نگاه كرد تا اثر حرفش را در چهره او ببيند، وقتي ديد آرام تر شده و به حرف هايش گوش مي دهد، با رضايت خنديد و گفت :
    - مي شه حالا اخم هاتون رو از هم باز كنيد. تا حالا شما رو اين طور عصبي نديده بودم؛ باور كنيد خيلي ترسيدم!
    آوا به حرفش لبخند سردي زد. او خوشحال شد، كنار رفت و دستش را به طرف جلو گرفت و گفت :
    - حالا بريم پيش بچه ها؟
    آوا جلوتر راه افتاد و دنبال نگين گشت؛ اما او را نديد، حدس زد كه پيش ماهان رفته باشد.
    با صداي ماشين، هر دو به عقب برگشتند. مهيار پياده شد و از روي صندلي، پالتويش را برداشت، با رويي گشاده، به سمت آن ها آمد و به وحيدي سلام كرد و دست داد. تعارفشان كرد تا به داخل سالن بروند. بعد سوئيچ را به باباعلي داد تا صندق هاي ميوه را از ماشين بيرون بگذارد. آوا طوري كه وحيدي هم بشنود، از او پرسيد كه آيا حامد بازگشته و بعد هم حال مادر فرزان را پرسيد. مهيار گفت كه هنوز در بيمارستان بستري است، اما خدا رو شكر، حالش بهتر است. آوا، از طرز نگاهش، متوجه شد كه پي به ناراحتي اش برده است. سعي كرد كه لبخندي بزند؛ اما نتوانست. مهيار، بيشتر مطمئن شد كه دارد تظاهر مي كند، با نگاه دقيق تري، نگاهش كرد. خم شد طرفش و آهسته پرسيد :
    - اتفاقي افتاده!؟
    آوا، به رويش، همان لبخند سرد و بي معنا را زد و گفت :
    - نه، چه اتفاقي؟
    مهيار، به جاي جواب، لبخندي زد، چشم هايش را تنگ كرد و با نگاه نافذي در چشم هايش خيره شد؛ فهميد كه دارد دروغ مي گويد. آوا سرش را پايين انداخت، ترجيح داد سكوت كند تا اين كه بخواهد به او دروغ بگويد. آمد چيز ديگري بگويد كه ديد وحيدي در دهانه در منتظرش ايستاده است.
    وقتي وارد سالن شدند، همه بچه ها با ديدن مهيار بلند شدند و به گرمي با او احوالپرسي كردند. مهيار آمدنشان را خوش آمد گفت، و چند لحظه از جمع آن ها عذرخواهي كرد و به طبقه بالا رفت. آوا با اشاره خانم ناصري، كنار او نشست.
    در شركت، همه، خانم ناصري را امين خود مي دانستند و برايش احترام زيادي قائل بودند، بعد از وحيدي، كسي را كه خيلي روي حرفش حساب مي كردند، او بود. حتي وحيدي هم، هنگامي كه خود را در بن بست مشاهده كرده بود، و نتوانسته بود به هيچ نحوي علاقه شديدش را به آوا ثابت كند، و بعد از تلاش هاي بسيار، به اين نتيجه رسيده بود كه تنها كسي كه مي تواند از طرف او با آوا صحبت كند و حرف دلش را به او بزند، خانم ناصري است. او هم بعد از شنيدن علاقه او نسبت به آوا، تمام سعي خود را كرده بود؛ ولي خانم ناصري هم فهميده بود كه تلاش در اين مورد بي فايده است و از وحيدي كه خواسته بود جريان خواستگاري اش را با او در ميان بگذارد، به او گفته بود كه فعلا دست نگه دارد و به آوا فرصت و زمان بيشتري براي فكر كردن بدهد. ..
    آوا از اتفاقات اين چند روزه در شركت از او سوال كرد. او گفت :
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خيلي جات توي شركت خالي بود؛ هر كي مي رسيد، اول سراغ تو رو مي گرفت.
    با لبخند معني داري، يواشكي به وحيدي اشاره كرد و گفت :
    - اين شازده هم كه در نبود تو، با صد من عسل هم نمي شد خوردش! از بس غرولند كرد و بهانه هاي الكي مي تراشيد، اعصاب همه رو خرد كرده بود. ديگه همه فهميده بودند كه موضوع از كجا آب مي خوره؛ براي همين كسي زياد بهش خرده نمي گرفت.
    آوا حواسش به نگين بود كه در كنار ماهان، دمغ ايستاده بود. آن قدر در خود فرورفته بود كه اصلا حواسش نه به او و نه به كس ديگري بود. ماهان هم از پشت مبل، دولا شده بود و به صحبت هاي دختر سبزه رويي گوش مي داد، كه آوا هر چه به ذهنش فشار مي آورد تا به خاطر بياورد كه او را قبلا كجا ديده است، بي فايده بود. با اشاره، او را به خانم ناصري نشان داد و پرسيد :
    - اين دختره كيه؟ فكر مي كنم برام آشناست.
    - چه طور به خاطر نداري؛ ترانه ست ديگه، يادت نمي آد؟ دو سال پيش، توي تئاتر آنتيگون.
    - آهان به خاطر آوردم؛ اومده بود تست بازيگري بده؛ اگه اشتباه نكنم از دانشجو هاي ادبيات نمايشي بود، درسته؟
    و يادش افتاد كه او را ماهان به گروه معرفي كرده بود؛ براي بازيگري در يك سريال سيزده قسمتي كه قرار بود در ايام عيد نوروز پخش بشود. كارگرداني آن را هم، وحيدي به عهده گرفته بود. قصد داشت كه نقش اول زن را در فيلم بازي كند، كه كلا تمام كار بي نتيجه ماند؛ اما به خاطر پارتي او در گروه، چند ماهي را در آن جا ماند و دوباره براي اجراي يك نقش، كه در گروه تئاتر قبلي شان پيدا كرده بود، به پيش آن ها باز گشته بود.
    از خانم ناصري دليل آمدنش را پرسيد. او گفت :
    - راستش به اصرار زياد ماهان اونو آورديم؛ مي گفت خيلي مي تونه به گروه كمك كنه و نمي دونم ا له و بله... از اين حرف ها.
    آوا با عصبانيت گفت :
    - مگه هركي هركيه!؟ نكنه فكر كردن اين جا باغ دل گشاست و ما اومديم براي خوش گذروني كه هركي رو بخوان وارد گروه مي كنن! حالا اون ها به كنار، آقاي وحيدي چه طور قبول كرد!؟
    خانم ناصري، وقتي عصبانيت او را ديد، ترجيح داد كه فعلا در مورد اين كه حتي قرار است او عضو ثابت گروهشان بشود، چيزي بر زبان نياورد، تا خود وحيدي با او در اين باره صحبت كند، فقط گفت :
    - توي اين كار كه هيچ كاره ست؛ به قول خودش مثل بچه دانشجوهاي حرف گوش كن، فقط يه گوشه مي شينه و كار بچه ها را از نزديك تماشا مي كنه،... عزيزم چرا بي خودي اعصابت رو براي اين مسايل پيش پا افتاده خرد مي كني!
    آوا ديگر به اعصابش مسلط نبود، براي اطمينان بيشتر از او پرسيد :
    - مگه ما با هم صحبت نكرده بوديم؛ پس چرا تعدادي از بچه هاي گروه رو تغيير داديد؟
    - منم مثل تو، يك دفعه فهميديم كه وحيدي همچين تصميمي گرفته، براي خودم هم تعجبي بود؛ چون اين طور كه وحيدي گفته، كسي از دستمزد و اضافه حقوق، حرفي به ميان نياورده! وقتي با آقاي فرامرزي صحبت كردم، گفت لابد لقمه چربيه كه ما رو بيرون از معركه انداختن!
    باباعلي، بعد از پذيرايي كامل از مهمان ها، در يك سيني كوچك، چاي و ميوه گذاشت و آن را به طبقه بالا برد. مهيار يك ساعتي بود كه به اتاقش رفته بود و آوا نمي دانست براي چه بي خود به دنبال او مي گردد! دلش نمي خواست كه ديگر با كسي صحبت كند؛ از همه بدش آمده بود. حتي از دست نگين هم كه آن طور ميخ شده بود وسط اتاق و لام تا كام حرف نمي زد، عصباني بود.
    وحيدي بعد از اين كه كمي خستگي اش در رفت، بلند شد و دست هايش را بر هم زد، تا بچه ها را متوجه خود كند. همه سكوت كردند و به طرف او برگشتند. او از اول شروع كرد؛ در مورد حواشي كارشان و برنامه ريزي هايش در اين مدت، صحبت كرد. همه؛ ايستاده و نشسته، سر و پا گوش شده بودند و آوا تمام حرف هاي او را از بر بود و حتي يك لحظه، تحمل شنيدن و ماندن در آن جا را نداشت. نگين هم مثل او بود؛ حتي بدتر ازاو! آهسته از ميان جمع، خود را به آوا نزديك كرد و كنار او نشست. وحيدي براي چند ثانيه، نگاهش، او را دنبال كرد، وقتي نشست، دوباره رشته كلام را به دست گرفت. نگين آهسته گفت : ..
    - فكر نمي كني اوضاع خيلي به هم ريخته س!؟
    آوا، همان طور كه نگاهش سمت وحيدي بود، به علامت مثبت سر تكان داد. ادامه داد :
    - تو اين دختره رو مي شناسي؟
    آوا، بدون اين كه به سمتي كه او اشاره كرده بود، نگاه كند، متوجه منظورش شد و گفت :
    - آره، بذار بعد برات مي گم.
    نگين كمي مكث كرد و منتظر ماند تا دوباره وحيدي به سخنش ادامه بدهد. مغموم گفت :
    - ديدارمون رو هر طور كه بگي تصور كرده بودم؛ الا اين طوري!... فكر مي كردم مثل خودم، به اندازه تموم ساعت هايي كه از هم دور بوديم، انتظار ديدنمو كشيده؛ اما حالا مي بينم كه كاملا در اشتباه بودم،... طوري به من سلام كرد و حالم رو پرسيد كه خيال كردم همين يك ساعت پيش از هم جدا شديم!... معلومه كه همچين هم بهش بد نگذشته. ..
    هر چند نگين سعي داشت خود را آرام نشان دهد؛ اما آوا متوجه بغضي كه در صدايش بود، شد و حس كرد كه حال او چه قدر از خودش خراب تر است. تنها چيزي كه توانست در آن لحظه بگويد و او را تسكين بدهد اين بود كه :
    - زود قضاوت نكن؛ فعلا چيزي نگو، بذار بعد با هم صحبت مي كنيم.
    نگين ساكت شد؛ اما در درونش غوغايي بود، كه اصلا نمي توانست حواسش را به صحبت هاي وحيدي متمركز كند. به ماهان نگاه مي كرد كه تا چه حد تغيير كرده بود؛ حتي نمي توانست به لبخندهاي هر از گاهي كه به سويش مي انداخت، جواب بدهد! نگاه و لبخندهاي او، ديگر برايش آن جذابيت و صميميت را نداشت؛ يك جور تظاهر و رفتار تصنعي در تمام حركات او احساس مي كرد كه برايش ديگر آن ماهان هميشگي نبود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/