- واي! استاد عصباني شد.
و دوباره جلوتر از همه به راه افتاد. به فضاي سبز رسيدند و در آن ميان، كلبه ي چوبي زيبايي ديدند كه جلوي در ورودي سه پله مي خورد و يك طرف آن پر از هيزم شكسته بود كه بي نظم، روي هم تلنبار شده بود.
وسايل را داخل بردند، مهيار چراغ روي ميز را روشن كرد و سهيل شومينه را. بعد از بيرون چندتايي هيزم آورد و داخل شومينه انداخت. نگين و آوا به اتاق كوچكي رفتند كه بوي ماست ترشيده و چوب سوخته مي داد. وسايلشان را داخل همان اتاق بهم ريخته گذاشتند. نگين روي تخت چوبي نشست و دستي روي زيراندازهاي انداخته شده كشيد و با چهره اي درهم گفت :
- اه! چه بوي گوسفندي مي ده!
آوا خنديد و گفت :
- پس انتظار داشتي بوي ادكلن بده.
- چندشم مي شه حتي بهشون دست بزنم، نكنه ما بايد اينجا بخوابيم؟!
- پس فكر كردي، توي همچين جايي، تخت سلطنتي واسه ات گذاشتن، با تشك خوش خواب و چند تا بالش با ملحفه سفيد كه داخلش هم پر قو گذاشتن؟
براي چند دقيقه، پنجره را باز كردند تا هواي تازه وارد اتاق شود. هواي مطبوعي كه به صورتشان خورد، خنده به چهره شان آورد، نگين گفت :
- فكرش رو مي كردي كه با هم ، يه همچين شبهايي رو سر كنيم ؟
- اصلا ؛ اين طورش رو هرگز .
سهيل را بيرون كلبه ديدند كه داشت از كنار ديوار چوب جمع مي كرد . روشنايي آتش بزرگي كه جلوي كلبه شعله ور شد ، آن ها را به بيرون از كلبه كشاند . سهيل گفت :
- با سيب زميني آتيشي موافقيد؟
دور تا درو هم، روي تخته سنگها نشستند. هر كس چوب خود را كه سرش سيب زميني فرو كرده بود، روي آتش گرفت. كم كم هوا داشت سردتر مي شد ؛ اما هيچ كدام دلش نمي آمد از جايش برخيزد و به داخل كلبه برود . موقع حرف زدن ، بخار از دهان هايشان به هوا بر مي خواست . سهيل در فكر بود ، مهيار گفت :
- خودمونيم ها ، توجه كردي همه دوستامون از ما كوچيك ترن ؛ اما از من و تو زرنگ تر بودند . همه شون ازدواج كردن و رفتن سراغ زندگي شون ؛ حامد امسال جشن چهار سالگي پسرش رو مي گيره .
- تو به زن گرفتن هم مي گي زرنگي !
- همين كه جربزه داشتن زير بار چنين مسؤليتي برن، خودش دل شير مي خواست.
و رو كرد به نگين و گفت :
- نگين خانم، نمي خواييد براي عموتون آستين بالا بزنيد؟
آوا و نگين به او نگاه كردند، مهيار به حرفهاي او عادت داشت؛ براي اينكه بدون اينكه سرش را بالا بياورد سري به طرفين جنباند. نگين گفت :
- حالا چرا به فكر زن گرفتن عموي من افتاديد؟!
مهيار دستهايش را تكان داد و گفت :
- چه مي دونم، ديواري كوتاهتر از ديوار من پيدا نكرده!
سهيل گفت :
- مي خوام از سر خودم بازش كنم، بلكه بعد از مهيار، منم يه فكرايي براي خودم كردم.
- مگه عموي من دست و بال شما رو بسته؟
- بَه، تازه پشتيبان هم پيدا كرد! ... خلاصه از ما گفتن بود، خودش كه عين خيالش نيست. اگه شما هم همينجوري دست رو دست بذاريد و به امان خدا ولش كنيد، به سلامتي مي رسه به مرز چهل سالگي و اونوقت ديگه از من هم توقع نداشته باشيد كه براي پير پسرمون برم خواستگاري.
مهيار گفت :
- موعظه ات تموم شد؟ تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره؟
- دِ همين ديگه! موضوع همين جاست، مي دوني مادرم عامل اصلي ترشيدگي منو كي مي دوني؟
- آخ اگه مي دونستم؛ خودم مي رفتم با همين دستام خفه اش مي كردم.
- تو رو.
- چي؟ من! دست از سر من بردار. كم امروز حالمون گرفته شد، كمر بستي نورالا نوارش كني؟
- به جان خوم! مي گه از روزي كه با تو آشنا شدم دو تا خواستگار هم كه داشتم پروندمشون.
همه خنديدند. مهيار گفت :
- من چي كار كنم كه اينقدر الطاف مادرت شامل حالته.
سهيل با حرفها و شوخيهايش همه را تا نيمه هاي شب بيدار نگه داشت. نگين آنقدر خوابش گرفته بود كه ديگر نمي توانست چشمهايش را باز نگه دارد و زودتر از همه براي خواب به كلبه بازگشت. آوا چيزي به ذهنش رسيده بود و داشت سريع در دفترش يادداشت مي كد. سهيل هم بلند شد و گفت : ..
- منم رفتم بخوابم، شما هم اگه صبح زود مي خواييد بريد كوهنوردي، بهتره زودتر بخوابيد كه صبح خواب نمونيد. شب همگي بخير. ..
- شب تو هم بخير.