حسابي توي زحمت افتاديد.
مهيار لبخند بر لب نگاهش كرد، تا آمد چيزي بگويد، سهيل گفت :
- اين حرفها چيه داداش من، انشاا... بعد خودم تلافي شو سرت در ميارم.
فرزان شرمنده گفت :
- حالا از دست من كاري بر مياد بگيد در خدمتم.
مهيار گفت :
- نه؛ شما لطف كن برو پيش فاميلهات، اينطوري خيلي زشته كه همه اومديم اينجا و تنهاشون گذاشتيم.
اول سهيل و بعد پشت سرش فرزان بيرون رفت. مهيار، به آوا و نگين نگاه كرد و گفت :
- چرا همون طور اونجا ايستاديد؟ اين طوري خسته مي شيد، بنشينيد.
نگين گفت :
- اگه مي خوايد ما هم بريم؟
- نه اتفاقا مي خوام كه پيش من باشيد.
بلند شد و گفت :
- خب، تموم شد؛ حالشو داريد همراه من بريم تا روي اجاق بيرون بپزيم شون؟
هر دو با رضايت موافقت كردند. مهيار براي اينكه از جلوي مهمان ها رد نشوند، از آنها خواست كه از در ديگري كه در آشپزخانه بود، وارد تراس شوند. هنوز مشغول نشده بودند كه سهيل با سر و صدا وارد شد و بلند گفت :
- آقايون خانم ها، من اومدم؛.... بريد كنار.... بريد كار شما نست.
مهيار را كنار زد و گفت :
- نكرده كار رو نبريد به كار، كار و بسپار به كاردونش.
مريلا با عشوه وارد شد و گفت :
- توي زحمت افتاديد، منم مي تونم كمك كنم؟
سهيل گفت :
- نه خانوم؛ كاري نيست، شما بفرماييد.
مريلا بي توجه به او، مهيار را صدا زد و سمت مرتع را نشان داد و در رابطه با معماري مرتع، نظرهايي رو ايراد كرد. در صحبت هايش اصرار زيادي داشت كه تمام اصطلاحات مهندسي رو كه در اين چند ترم آموخته بود را به كار ببرد. بعد از كلي موعظه گفت :
- حالا به نظر شما اگر سازه هاي آبي مربوط به آبنما رو دورتر از دالاژها كار مي گذاشتيد، بهتر نبود؟
مهيار متوجه شد كه او قصد دارد تحصيلات و اطلاعاتش را در زمينه معماري، جلوي همه به رخ بكشد.
براي همين خيالش را راحت كرد و همان طور كه مشغول بود، بدون اينكه نگاهش كند پرسيد :
- تحصيلات دانشگاهيتون چيه؟
مريلا با مسرت جواب داد :
- دارم ليسانس معماريمو تمام مي كنم؛ قصد دارم براي ادامه تحصيل برم....
مهيار وسط حرفش گفت :
- من براي ساخت اينجا، از بهترين متخصصين معماري داخلي و طراحي فضاي سبز استفاده كردم، ايرادي هم در اين زمينه نمي بينم؛ چون حتي يك خشت از اين جا رو دست جوجه مهندس هايي كه هنوز غوره نشده، مي خوان مويز بشن، نسپردم.
سهيل سعي كرد به هر نحوي كه هست، بتواند جلوي خنده اش را بگيرد، دهانش را بسته بود و شانه هايش از زور خنده مي لرزيد.
مريلا سعي كرد خود را طوري نشان دهد كه اصلا كنايه او را نشنيده است و به خود باوراند كه طرف صحبتش، او نبوده است.
روي صندلي كنار آوا نشست و با او مشغول صحبت شد. نگين حوصله اش را نداشت و با دهن كجي، ميان صحبت هايش بلند شد. همه ساكت بودند و آن ها گرم صحبت. مريلا سري تكان داد و به آوا گفت : ..
- ببينم تحصيلات شما چيه؟
- من دانشجوي فوق ليسانس ادبيات نمايشي هستم.
- چه جالب! پس فيلم هم بازي مي كنيد؟
- نه فيلم مي سازم؛ گاهي هم فيلم نامه مي نويسم.
- چند سالتونه؟
- بيست و چهار.
- اصلا بهتون نمي خوره!
- بهم بيشتر مي خوره يا كمتر؟
- خيلي كمتر مي زنيد.
پرسيد :
- خوب موندم؟
و خودش هم با مريلا خنديد. بوي جوجه كباب، نگاه هردوي آنها را به سمت اجاق كشاند. مهيار پا روي پا انداخته و به چهارپايه فلزي تكيه داده بود. آوا سنگيني نگاه او را بر خود احساس كرد؛ يك لحظه با ترديد به چشمانش خيره شد؛ نگاهش در نگاه او ثابت ماند. احساس كرد كه يك دفعه در دلش چيزي فرو ريخت. مهيار سريع مسير نگاهش را به دست هاي فِرز سهيل چرخاند. ..
نگين، به تكه هاي مرغ كه كمكم رنگ طلايي به خود مي گرفتند، چشم دوخته بود. به مرغي كه آويزان بود، نگاه كرد و مي خواست ان را از روي آتش بردارد، سهيل سريع گفت :
- نكن مي سوزي!
نگين ول كن نبود. سهيل به او تذكر داد :
- دستت مي سوزه، بي خيال اون تيكه شو!
يك لحظه انگشتش را داخل دهانش كرد و گفت :
- آخ! سوختم؛ تقصير شماست ديگه، با اين كارتون آدم بيشتر هول ميشه.
به چهره طلبكار او نگاه كرد و خنديد. گفت :
- اصلا كي گفته شما اينجا بايستيد، بريد ببينم. تا حاضر نشه، كسي رو توي اين محدوده راه نمي دم، بريد!
نگين خنديد و گفت :
- من بايد باشم نظارت كنم.
سهيل بشقابي را كه در دست داشت، با تهديد جلوي او گرفته بود و نمي گذاشت كه نزديك اجاق شود و مرتب مي گفت :
- آقاجان، من مهندس ناظر نمي خوام، بايد كي رو ببينم؟!
كارهاي آن دو ، همه را به خنده انداخت و صداي خنده شان، بقيه رو هم بيرون كشاند. خنده به نگين مهلت نمي داد كه
جوابش را بدهد؛ اما باز هم دست از لجاجت بر نمي داشت.


____________________________________--
فصل 4 - 3

وقتي مهمان ها رفتند ، هوا كاملا تاريك شده بود. مهيار و سهيل كه براي بدرقه ان ها رفته بودند ، به سالن باز گشتند . سهيل بلافاصله بعد از ورودش گفت :
- همگي خسته نباشيد .
و با لحن جدي ، گفت :
- خيلي خوش گذشت ؛ نه ؟ خوب بود يه كم ديگه سر چشمه مي مونديم ؛ موافقيد يه بار ديگه برگرديم .
بعد يك دفعه ، چشم هايش برقي زد و گفت :
- همگي موافقيد الان بريم ؟
مهيار روي مبل لم داد و با تعجب گفت :
- چي!؟ حالا، توي اين تاريكي، ديوانه!
- خب آره مگه چيه؟ مگه دفعه اولمونه، ما كه همبشه غروب ها مي رفتيم بيرون.
- من و تو بله؛ انتظار نداري كه بذارم دخترها هم اين موقع شب بيان وسط كوه و بيابون و بعد هم توي اين هوا توي چادر بخوابن!
- فكر جاش رو هم كردم؛ ميريم كلبه باباعلي؛ چيزي كه با سرچشمه فاصله نداره.
- سهيل؛ من نمي ذارم؛ اصرار نكن، نميشه كه دخترها رو ببريم، اين ها دست من امانتن.
نگين و آوا با نظر سهيل موافق بودند، در حاليكه در چشمهايشان برق شادي مي درخشيد، ملتمسانه به او چشم دوختند. نگين گفت :
- عمو؛ تو رو خدا قبول كنيد؛ اين موقع هيجانش بيشتره؛ خيلي كيف مي ده. عمو، خيلي خوش مي گذره؛ عمويي.....
مهيار سعي كرد به آن ها نگاه نكند و به سهيل گفت :
- تو خيالت راحته چون مسوليتي گردنت نيست.... نه اصلا حرفش رو هم نزنيد.
آوا گفت :
- از بابت ما خيالتون راحت باشه، خودمون مواظب هستيم. شما و آقا سهيل كه همراهمونيد؛ پس نگراني نداره.
نگاهش كرد و بعد به نگين. كمي فكر كرد ، بعد ، به سهيل با عصبانيت چشم زهره گفت :
- مرده شور پشنهادات رو ببرم ، مي شه تو اصلا نظر ندي ؟
نگين با شادماني ، دست هايش را بر هم كوبيد و گفت :
- پس قبوله .
دست آوا را گرفت و صورت عمويش را بوسيد و هر دو به سمت اتاق دويدند .
نيم ساعت بعد ، همه آماده ، جلوي ويلا ايستاده بودند . اثاث ها را در صندوق عقب ماشين گذاشتند ؛ آوا روي آخرين پله نشسته بود و بند كفشهايش را مي بست. سهيل ، خود را تكاند و گفت :
- تمام شد ؟ مطمئن... چيزي رو فراموش نكرديد ؟... بريم ؟
آوا به سمت ماشين دويد. در طول مسير، بيشتر سهيل حرف مي زد و نگين جوابش را مي داد . گاهي هم حرفش را تاييد مي كرد و سررشته كلام را دست مي گرفت.
نور ضعيف ماه، كه از لابلاي برگ هاي درختان بيرون مي تابيد، داخل ماشين منعكس مي شد و صورت هاي آن ها را هر لحظه تاريك و روشن مي كرد . آوا به خانه خودشان فكر مي كرد؛ به مادرش كه الان چه مي كند و پدرش كه نمي دانست هنوز از ماموريت باز گشته است يا نه ؟ و در دل دعا كرد كه اميدوارم به خانه باز گشته باشد، تا مادر هم تنها نباشد، مي توانست مادرش را تصور كند كه الان جلوي تلويزيون نشسته است و دارد برگه هاي امتحان شاگردهايش را تصحيح مي كند. بعد، بدون اين كه حواسش به صدا و برنامه تلويزيون باشد، به تصوير آن خيره مي شد و فكرش همه جا مي رفت. از به ياد آوردن چهره هر دوي آن ها لبخندي زد و از فكر و خيال بيرون آمد، نگاهش به آيينه افتاد در يك تاريك و روشن چشمان زيباي مهيار را متوجه خود ديد و در روشن و تاريكي بعد متوجه جاده.
مهيار گوشه اي نگه داشت و ترمز دستي را كشيد و گفت :
- بقيه ي راه رو بايد پياده بريم، ماشين بالا نمي ره.
سهيل مي دانست. براي همين سريعتر از همه پياده شد، چند تايي از وسائل رو بدست گرفت و جلو افتاد.
در وسط راه صداي زوزه سگها، وگاهي از لابه لاي بوته ها، صداي جير جير تيز و طولاني جير جيركها و ناله خفيف قورباغه ها از نهر، شنيده مي شد. با اين حال هنوز سكوت و سنگيني شب، بر همه چيز قالب بود. نگين دست عمويش را گرفته بود و هر وقت كه سگي را از نزديك احساس مي كرد، انگشتان او را بيشتر مي فشرد. اما جرئت نمي كرد با آن همه پا فشاري، حرفي بزند. فقط هر لحظه با ترس آشكاري مي گفت :
- اين يكي خيلي نزديك نبود؟!
مهيار به چشمهاي مضطرب او، لبخند مي زد و سعي نمي كرد كه ترسش را به رو بياورد، دستهاي ظريف او را در مشت گرفته بود و از خودش جدا نمي كرد. آوا دوربينش را روشن كرده بود و با نوري كه از چراغ قوه مهيار به اطراف پراكنده مي شده، فيلم مي گرفت. نگين به دوربين نگاه كرد و خنديد، صداي ترسناكي در مي آورد و آوا از پاهايشان و سايه هاي لرزان و كشيده آنها فيلم گرفت. نگين كنار دوربين ايستاد و با صداي بمي گفت :
- اينجا يكي از ناشناخته ترين و ترسناكترين جنگلهاي آفريقاست. رعب و ترس اين مكان، هر انسان شجاعي را به وحشت مي اندازد. اسم اين جنگل هست آمازون! شما ...
همه با صدا خنديدند و سهيل با تعجب در ميان خنده، حرف او را تكرار كرد :
- آمازون! ... نه بابا. اينجا باغ مش كبلايي خودمونه.
نگين با همان صدا ادامه داد :
- اين صدايي كه شنيديد، صداي غول آساي موجود ناشناخته ايست كه دانشمندان زيست شناس، او را باقيمانده از نسل منقرض شده مزوزئيكها مي دانند.
سهيل يك دفعه برگشت در دوربين نعره اي كشيد. هر دوي آنها از ترس، جيغ كشيدند و بعد در ميان ترس و دلهره خندشان گرفت. با فرياد نعره مانند او كه او از خودش در آورد، نزديك بود دوربين از دست آوا به زمين بيفتد. مهيار با اخم به او گفت :
- سهيل! ... شوخي بي مزه اي بود.
سهيل آهسته به انها گفت :