فصل 2 - 4
تا رسيدن به مقصد مهيار و سهيل سكوت كرده بودند. براي چند دقيقه هم كه صحبت كردند، در مورد كار و فروش و اينجور مسائل بود.
سهيل كليد را از مهيار گرفت و در آهني را باز كرد.
نگين و آوا، به دنبال آنها براي ديدن باغ نرفتند و مستقيم وارد ويلا شدند. سهيل براي چند دقيقه، روي پله ها منتظر ايستاد بعد او هم خسته شد و داخل رفت. نگاهي به اطرف انداخت هيچ كدام از آنها را در سالن نديد. داخل آشپزخانه شد و از درون يخچال، شيشه آب را برداشت و ليوان را تا سرش پر كرد. ..
مهيار وارد شد و سراسيمه در چند كابينت را باز و بسته كرد. از داخل يكي از آنها قوطي را در آورد و آنرا زير و رو كرد. سهيل همانطور كه تكيه داده بود و ليوان در دستش بود، حركات او را زير نظر داشت پرسيد :
- دنبال چي مي گردي؟
- كليد انبار، نمي دونم باباعلي كجا گذاشته! مي خوان وسيله هايي رو كه آوردن داخل انبار بذارن.
- اينا كه اومده بودن فقط يه سري بزنن!
از طعنه ي او، دست از جستجو برداشت و گفت :
- مي دونم.... مي دونم كه همتون از دست من عصباني هستيد اما....
- اينها برو براي اين خانم ها بگو!
- تو جاي من بودي چيكار مي كردي؟
- خيلي راحت ردشون مي كردم برن.
- خودت كه اونجا بودي، نديدي خانمش با حرفاش منو تو چه موقعيتي قرار داد. غيرمستقيم مي خواست حاليمون كنه كه يعني يه جورايي ما داريم در حق فرزان كوتاهي مي كنيم.
- به درك! بذار هرچي مي خواد بگه. براي من كه اصلا مهم نيست. ... نه اينكه اين چند هفته تمام كارها و دوندگيهامون جلوي چشمش بود و قدرداني كرد، بقيه رو هم حتما مي فهمه. براي آدم بي چشم و رو هر چي هم خوبي كني فايده نداره.
- من اگه كاري هم مي كنم، فقط بخاطر فرزانِ.
- مشكل تو همين دل رحميته! مي ترسي خدايي نكرده حرفي بزني كه كسي ناراحت بشه، يا دلش بشكنه ... كم چوب دل رحميت رو خوردي، هنوز هم ول كن نيستي!
مهيار كليد را پيدا كرد طرف او گرفت و گفت :
- باشه حق با توئه، بيا ... تو اگه مي توني ردشون كن برن.
كليد را گرفت كف دستش با آن دو خط كشيد و گفت :
- اين خط، اينم نشون. داداش من، تو باورت شد قصد اينا تنها ديدن باغ بود؟! هه ... خيلي خوش خيالي. ديدن اينجا فقط ده درصد قضيه است. بقيه ش رو بايد از اون اعجوبه بپرسي!
بعد كليد را بالا انداخت و در هوا گرفت و گفت :
- حالا مي بيني چطوري دكشون مي كنم.
از در خارج شد كه مهيار صدايش زد :
- سهيل! ببين، يه وقت يه حرفي نزن بهشون بر بخوره ها! ... بخاطر فرزان هم كه شده جلوي زبونت رو نگهدار.
بلند گفت بسپار به من و در را پشت سرش بست.
آوا از پله ها پايين امد، مهيار با ديدن او نزديك رفت و گفت :
- از من دلخوريد؟
- از شما! براي چي؟
- از اينكه يكدفعه همه چي بهم خورد و برنامه هاتون ريخت بهم.
- تقصير شما چيه! منم اگه جاي شما بودم، همين كارو مي كردم.
مهيار با لبخندي از او تشكر كرد و پرسيد :
- نگين چي كار مي كنه؟ حتما خيلي از دستم عصبانيه.
- از دست شما نه...
- از مهمونا؟
آوا خنديد و مهيار خيالش راحت شد. به ساعتش نگاه كرد و گفت :
- ساعت يازده شد، كاش كليد رو داده بودم به حامد و دم خونه ي فرزان وعده نمي كردم.
- شما از كجا مي دونستيد. اگه چيزي رو مي شد پيش بيني كرد كه ما الان تو اين موقعيت مزاحم شما نمي شديم.
مهيار با ناراحتي گفت :
- اين چه حرفيه! ... خواهش مي كنم اينقدر اين كلمه رو بكار نبريد، اينطوري احساس مي كنم اينجا خيلي بهتون سخت مي گذره.
آوا فكر نمي كرد حرفش او را تا اين حد ناراحت كند. سرش را پايين انداخت و از گفته ي خودش پشيمان شد. مهيار يك لحظه همان نفرتي كه سهيل نسبت به خانواده همسر فرزان داشت، با تمام وجود حس كرد، دعا كرد كه كاش سهيل بتواند آنها را به هر صورتي كه مي تواند دست به سر كند. به چهره آرام او نگاه كرد، با لبخندي گفت :
- دلم نمي خواد ديگه اين حرفها رو بشنوم ها؛ خب؟
آوا با لبخندي كه زد، جواب او را داد.
نيم ساعت بعد، سهيل وارد شد، هر سه به سمت او برگشتند، مهيار پرسيد :
- تو كه رفتي دكشون كني؛ خودت هم كه موندگار شدي؟!
- راستش يك دفعه برگشتم به طعنه بهشون گفتم " ديگه ظهره؛ حالا بوديد، ناهار رو در خدمتتون بوديم" اون ها هم قضيه رو سفت چسبيدن.
همه با اينكه ناراحت بودند، از تمام قضاياي پيش آمده، مخصوصا حرفها و حالت هاي سهيل يكجا خنديدند. سهيل با تعجب گفت :
- چرا مي خنديد؟! مي گم مي خوان بمونن؛ بايد يه فكري براي ناهار كنيم.
مهيار گفت :
- آقاي زرنگ، ما كارها رو س........................ بوديم دست شما؛... اين كه كاري نداشت، مي خواستي به راحتي دكشون كني برن!
سهيل خود را به آن راه زد و گفت :
- حالا باباعلي رو براي چي فرستادي بره؟!
- گفتم اين چند روز كه كاري نيست و ....
با داخل شدن مهمان ها، حرفش را قطع كرد. خاله در حاليكه داشت ميوه اي را كه از باغ چيده بود گاز مي زد، با تعريف و تمجيد از حُسن سليقه و ابتكار مهيار، يواش يواش به سمت مبل كنار شومينه رفت و روي آن نشست.
مهيار و سهيل، براي دست پا كردن ناهار به آشپزخانه رفتند. آوا و نگين هم وقتي ديدند بحث بين خانواده آنها، در مورد عروسي و نحوه برگزاري جشن است، بلند شدند تا به مردها، در آماده كردن غذا كمك كنند. ..
سهيل سيني چاي را جلوي مهيار گرفت و گفت :
- بيا تو چاي رو ببر، خودم مرغها رو به سيخ مي زنم.
مهيار دستهايش را نشان داد و گفت :
- مي بيني كه؛ اول يه استكان واسه من بذار، بعد خودت زحمتش رو بكش.
- نه عزيزم، مهمون ها به خاطر شما اومدن، بايد چاي رو خودت جلوشون بگيري، خوبيت نداره.
مهيار با عصبانيت سيخ را داخل سيني كوبيد و گفت :
- سهيل، اينقدر رو اعصاب من راه نرو. به خدا اگه ادامه بدي، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
سهيل بلند خنديد و متوجه آوا و نگين شد كه با تعجب، انها را نگاه مي كردند. فرزان هم به آنها پيوست و گفت :
- شرمنده همه تونم؛ بايد ببخشيد خانوم ها كه برنامه تون به خاطر ما به هم خورد.
و به مهيار نگاه كرد و گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)