فصل 1 - 4
آوا، در حالي كه كارهايش را مي كرد، نگبن را هم صدا زد؛ نگين غلتي زد و دوباره خوابيد. آوا، ........................ كنار زد، روشنايي تمام اتاق را پر كرد. نگين، پشتش را به نور كرد. دوباره صدايش زد:
- نگين بلند شو؛ ساعت هفت و نيمه.
- هوم؛... باشه.
- نگين، حوصله م سر رفت. با توام، پاشو ديگه.
چند ضربه به در خورد. مهيار پشت در صدا زد:
- خانوم ها؛ صبحانه آماده ست. زود باشيد كه دير شد.
آوا در را باز كرد و صبح به خير گفت.
- صبح شما هم به خير، ديشب راحت خوابيديد؟
- بله ممنون. فكر كنم ما با سر و صدامون، نذاشتيم شما هم استراحت كنيد.
- اصلا، منم ديشب خوابم نبرد، بهترين فرصت بود كه به حساب هاي شركت برسم.
لبخندي زد و پرسيد:
- نگين خوا به؟
آوا، به نگين نگاهي انداخت و به علامت مثبت، سرش را تكان داد.
مهيار گفت:
- شما بريد صبحانه تون رو بخوريد، من بيدارش مي كنم.
آوا به طبقه پايين رفت. مهيار كنار تخت نگين نشست، آهسته صدا زد:
- نگين جان؛ بلند شو عمو دير مي شه، با سهيل ساعت هشت وعده كرديم.
نگين، چشم هايش را به زور، باز و بسته كرد، با لبخندي سلام كرد.
- سلام عزيزم. هنوز خوابت مي آد؟... خب اگه خسته ايد، بابا علي رو مي فرستم سراغ سهيل و قرارمون رو كنسل مي كنم.
نگين بلند شد، تكيه داد و گفت:
- نه الان بلند مي شم. آواكه صدام زد، يك لحظه فكر كردم خونه خودمونم.
- خوشحال شدي يا ناراحت؟
نگين به حالت قهر، آرام به شانه او زد و گفت:
- عمو خيلي لوسي.
مهيار خنديد و گفت:
- بلند شو زود آماده شو، با اين همه خط و نشوني كه ديشب براي سهيل كشيدم، فقط معطله كه يه دقيقه دير كنيم.
- چشم آوا كو؟
- تنها رفت صبحانه بخوره، منم ميرم پايين.
و بر خاست و به سمت در رفت. يك دفعه نگين صدايش زد :
- عمو؟
مهيار دستش را به ديوار گرفت و برگشت :
- جانم ؟
نگين كمي مكث كرد، بين گفتن و نگفتن مردد ماند، بالاخره گفت :
- يه چيزي ازتون بپرسم؟
مهيار دوباره برگشت، كنارش ايستاد و گفت:
- هر چي كه باشه، بپرس.
- عمو... ميدونستي كه.... فرناز ازدواج كرده؟
- بله مي دونستم.
نگين با تعجب نگاهش كرد، حدس زد شايد پدرش به او گفته باشد، دوباره گفت: ..
- ما بهش گفتيم كه،... يعني مامان گفت؛ مجبور شديم...
- خواهش مي كنم نگين؛ تمومش كن!
نگين، وقتي ديد عمويش ناراحت شد، گفت:
- معذرت مي خوام؛ فكر نمي كردم ناراحت بشيد!
- نه فقط دلم نمي خواد به گذشته فكر كنم. تو هم هر چي شنيدي فراموش كن؛ خب؟
نگين، لبخند زد و گفت:
- چشم!
مهيار، در حالي كه از اتاق خارج مي شد، گفت:
- زود اومديا؟
يك راست به طبقه پايين رفت. وارد آشپزخانه شد؛ آوا در فكر بود و اصلا ورودش را متوجه نشد. مهيار نزديك رفت و پرسيد:
- چاي براتون بريزم؟
آوا سرش را بالا آورد و تا آمد حرفي بزند، او دو استكان برداشت و كنار سماور ايستاد. دو استكان را كه پر كرد، استكان او را كنار دستش گذاشت و نشست. آوا تشكر كرد و داخل چايش شكر ريخت. مهيار، با دو انگشت، استكان را گرفته بود و آن را مي چرخاند. كمي سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: ..
- مي دونستيد وقتي توي فكر مي ريد، خيلي شبيه پدرتون مي شيد.
- جدي مي گيد!؟ هيچ توجه نكرده بودم.
نگين در حالي كه خميازه مي كشيد، وارد آشپزخانه شد، به آوا سلام كرد و روي صندلي نشست. نگاهي به صبحا نه اي كه روي ميز چيده شده بود، انداخت و گفت:
- من فقط يه كم از اين مرباي تمشك مي خورم؛ چيزي دلم نمي خواد.
و چند قاشق از مربا را خورد. مهيار گفت:
- ببينم شما مي تونيد يه كاري كنيد كه وقتي برگشتيد، همه فكر كنند من به شما گشنگي دادم و توي قحطي بوديد!
آوا گفت:
- اين جوري كه شما داريد به ما مي رسيد، من فكر مي كنم شما فكر كرديد كه ما از قحطي فرار كرديم.
مهيار لبخندي زد و جرعه اي از چايش را نوشيد. نگين، دستهايش را به پشت صندلي قفل كرد، خميازه اي كشيد و گفت:
- امروز هم به خاطر شما همين يه ذره رو خوردم؛ و گرنه من زياد اهل صبحانه خوردن نيستم، يعني اصلا نشده تا حالا صبح به اين زودي بيدار بشم، هر وقت هم از خواب بلند شدم، ديگه ظهر شده و بايد ناهار بخورم.
- اگه مي دونستم اين طوريه، ديرتر با سهيل وعده مي كردم.
آوا گفت:
- همين الانش هم ديره.
نگين گفت:
- آوا هم مثل شما سحرخيزه، البته الان با خونه مون فرق مي كنه خا؛ اون جا از بيكاري، كاري جز خوابيدن ندارم، اما اگه اين جا هر ساعتي كه بگيد بلند مي شم.
مهيار گفت:
- ديشب تا دير وقت مهموني بوديم؛ خودم از سهيل خواستم كه ديرتر بريم. مي دونستم كه حتما تا دير وقت بيدار مي مونيد، دلم نيومد زودتر بيدارتون كنم...مهم نيست؛ توي پاييز، تا ساعت هفت و هشت هم هنوز هوا كامل روشن نيست.
به ساعتش نگاهي انداخت، صندلي اش را كنار كشيد و گفت:
- من وسايل را داخل ماشين گذاشتم، شما هم اگه وسيله اي داريد بياريد تا زودتر حركت كنيم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)