او دويد و حامد گفت :
- وقتي خودت بچه دار شدي، اونوقت مي فهمي كه نبايد زياد لي لي به لا لاي بچه گذاشت، پررو مي شه.
يكدفعه نگاهش به ساعتش افتاد و گفت :
- مهيار، سهيل خيلي دير كرده، خوبه برم دنبالش؟
- خيلي هم اصرار كرد كه زود بياييم. گفتم حتما خودش رو زودتر از ما مي رسونه. ..
- اگه خونه خودش نباشه، حتما رفته خونه ي فرزان. بيچاره اين چند روزه خيلي خسته شد، فرزان بايد براي عروسيش سنگ تموم بذاره.
همان وقت، صداي زنگ بلند شد، حامد با خوشحالي بلند شد و گفت :
- خودشه، چه حلال زاده اس!
آرين هم به دنبال پدرش، به سمت در دويد. چند لحظه بعد، با سرعت به داخل بازگشت و روي مبل پريد، به مهيار چسبيد و در حاليكه نفس نفس مي زد گفت :
- همون عمو گنده هس!
همه خنديدند. مادرش دعوايش كرد و مهيار گفت :
- نترس عمو، من اينجام.
سهيل، به همه سلام كرد و از اينكه همه را منتظر گذاشته است عذرخواهي كرد. حامد پرسيد :
- اين پاكت چيه دستت؟
- كارت هاي عروسي براي مدعوين.
- اِ، به سلامتي! گفتم شايد ما هم جزو فاميلهاي بي كلاسيم كه از ليست دعوت كننده هاي خانمش حذف شديم.
بعد به دنبال همسرش به آشپزخانه رفت. سهيل از درون پاكت كارتها را در آورد و بلند خواند :
- حضور محترم ... خانواده افروغ، كارت دعوتتون رو گذاشتم كنار ميز تلويزيون. اينم از جناب آقاي دكتر فرداد؛ .... اينم از خودم.
بعد نگاهي به پشت كارت خودش و مهيار انداخت و گفت :
- مهيار نكنه خبرائيه، خانواده ي همسر فرزان خيلي هواتو دارن! از ما رو با چه خطي نوشتن و مال آقاي دكتر رو با چه رسم الخطي!
و بلند طوري كه حامد از توي آشپزخانه بشنود گفت :
- مي بيني حامد، شانس من و تو رو بايد گِل گرفت. اگه اصرار من نبود، كارت مهيار رو مي خواستن حضورا ببارن منزلشون بهشون تقديم كنن، اونوقت از من و تو رو چِلپي گذا شتن كف دستمون.
حامد با سيني بزرگي وارد شد، در حاليكه به سمت در مي رفت گفت :
- حالا فعلا پاشو آقا سهيل، جريمه ي دير اومدنت اينه كه كبابا رو تنها درست كني.
- چشم، خودم رو براي بدتر از ايناش آماده كرده بودم.
مهيار هم براي كمك به آنها بيرون رفت. آرين، خميازه اي كشيد و در بغل مادرش افتاد. نگين از روي ميز يكي از كارتها را برداشت، كارت را نشان آوا داد و گفت :
- چقدر فرزان از دختره سَره!
- ببينم ... اوهوم! اينطوري كه در موردش مي گم، اخلاق درست و حسابي هم كه نداره. پس اين ديگه چي داشته كه پسره عاشقش شده!؟
- شانس عزيزم.
مهيار به ستون ايوان تكيه داده بود و داشت به گزارشهاي سهيل و حامد، در مورد كار و خريد و فروش در اين چند روزه، گوش مي داد. حامد از سهيل پرسيد :
- فرزان رفت سراغ شعباني؟
- فعلا كه بايد يه چند ماه، دور فرزان رو خط بكشيم تا يه كم سرش خلوت شه.
مهيار گفت :
- دو روزه ازش بي خبرم، فردا يه سري بهش مي زنم، بايد كليد باغ رو بهش بدم، گفتم خودشون بيان باغ رو ببينن بهتره. هر چي هم لازم دونستن ليست كنن تا بگيم هر چه زودتر بچه ها كه مي رن اصفهان سفارش كنن تا چهارشنبه به دستشون برسونن. انگار اصلا به فكر اين چيزا نيستن!
سهيل، گوشه اي از كبابهاي پخته شده را كند و در دهان گذاشت و گفت :
- زياد داداش من جوش نزنين، امروز هنوز هيچي نشده دستمزدمون رو گذاشت كف دستمون. اونقدر قدرداني كردن نزديك بود از خجالت آب بشم! ... اگه بخاطر فرزان نبود، ديگه حتي يه لحظه هم پامو تو خونش نمي ذاشتم.
حامد خنديد :
- پَرِ مادمازل تو رو هم گرفت؟
- معلوم بود قبل از رفتن من جر و بحثشون شده. لباس رو كه تحويل دادم، حتي يه تشكر خشك و خالي هم نكردن، همونطور كه مي رفت به فرزان گفت يه كار س........................ بودي به دوستات، حالا هم نمي آوردن! دلم براي فرزان سوخت از خجالت زبونش بند اومده بود. حامد برو به خانما بگو بيان همش پخت. ..
حامد كنار در ايستاد و داد زد :
- خانم ها، بياييد كه غذا سرد شد، شيلا نوشابه ها رو هم بياريد.
آوا دوربينش را روشن كرده بود و از شيلا، كه داشت ليوانها را در سيني مي گذاشت فيلم مي گرفت و با نگين به حياط رفتند. سهيل با ديدن آنها همانطور كه كاپشنش را روي شانه انداخته بود، و با يك دست سيخهاي كباب را مي گرداند، با لهجه ي جاهلانه اي داد زد :
- كبابِ كباب. بدو خانم، آقا، كباب سيخي هزاره.
صداي خنده ي آنها تمام حياط را برداشت. مهيار گفت :
- صد رحمت به گرون فروش!
حامد گفت :
- سهيل چقدرم بهت مياد.
يكي يكي، بشقابهايشان را گرفتند. سهيل همانطور كه سيخها را لاي نان مي گذاشت، قيمت هم مي داد. نگين گفت :
- كمتر حساب كن مشتري شيم.
سهيل لحنش را تغيير داد و گفت :
- واسه شما قيمت نداره.
نگيم، يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
- چرا؟
- هيچي خانم، آتيش زديم به مالمون!
نگين صورتش را برگرداند و گفت :
- بپا يه وقت ورشكست نشي!
و به همراه شيلا به راه افتاد. سهيل با خنده، رفتنش را دنبال كرد. مهيار گفت :
- سهيل دخترم رو اذيت نكن.
- ما غلط بكنيم!
مهيار، رو به آوا گفت :
- من بشقابتون رو بردم تو آلاچيق.
و با لبخند، بشقاب را جلوي دوربين گرفت و گفت :
- اينم مدرك.
سهيل گفت :