- نگين؛ چرا سوار نمي شي؟
- مگه عمو همراهمون نمي آد!؟
- نه، گفت توي كارخونه يه كاري براش پيش اومده كه بايد حتما بره.
آوا نمي دانست كه چرا وحيدي با شنيدن اين حرف، اين قدر خوشحال شد و يك لحظه احساس كردكه ديگر هيچ آثاري از ناراحتي شب قبل، در چهره اش نيست!
در تمام مسير تنها گوينده وحيدي بود كه با صبر و حوصله، مثل يك معلم، از تمام چشمه هاي جاري اطراف، و حتي دراز ترين چشمه، و تعداد آنهايي كه در فصل خشكسالي خشكيده بودند را نام برد و درخت و درختچه هاي اطراف، و آنهايي كه فوايد گياهي داشتند را نشان مي داد و توضيح كاملي هم برايشان ايراد مي كرد. همه، از اين همه تغيير او، متعجب بودند. بعد از سخنراني كامل و مفصلش، با مسرت از اطلاعاتي كه به بقيه داده بود، در جواب مهرداد كه گفته بود : ..
- اگر نمي شناختمتون، مطمئن بودم كه حتما يه چند سالي رو، تو اين منطقه زندگي كرديد و با تمام كمبودها و داشته هايش، آشنايي كامل داريد!
جواب داده بود :
- من بدون اطلاعات وارد جايي نمي شم. وقتي بچه ها اين جا رو پيشنهاد دادن، به چند تا از رفيق هام كه مهندس ژئو هستن، خواستم كه اطلاعات دقيقي از اين منطقه برام به دست بيارن. اصرار من براي رفتن به شمال هم براي همين بود؛ چون بالاخره خودم بچه اون جام و نيازي به اين همه دردسر نداشتيم. اما خانوم رياحي، گفتن كه از شمال و تمام نقاطش به حد كافي فيلم گرفته شده و جاي جاي اونجا براي مردم شناخته شده است و بهتره يه جايي رو انتخاب كنيم كه علاوه بر فيلم نامه، محيط اطراف هم براي بيننده، تازگي داشته باشه.
مكثي كرد و ادامه داد:
- من هميشه از نظرات خانم رياحي استقبال كردم؛ به نظر من، مهره اصلي گروه ايشون هستند.
و به دنبال تمجيدي كه از او كرد، از داخل آيينه نگاهي به او انداخت و لبخندي زد. آوا از او تشكر كرد و از اينكه او مهره اصلي گروه خطاب كرده بود، انتقاد كرد؛ در صورتي كه معتقد بود از او فعال تر و بهتر هم در گروه وجود دارد. نگين در گوش آوا گفت:
- ما هم كه اينجا بوقيم؛ يكي نيست بگه آخه اگه تهيه كننده نداشتيد چه كاري مي تونستيد بكنيد.
آوا آهسته گفت:
- ول كن، تازه سر خُلق اومده.
- همينش منو كشته؛ دَمدَمي!
- ببين مي توني يه كاري بكني پشيمون بشه و هممون رو برگردونه تهران!
- نه ديگه خيالت تخت، اون اولش دل دل مي كنه؛ اما وقتي تصميم گرفت، ديگه آوا خانوم هم نمي تونه جلودارش بشه.
بعد از يه گشت چهار ساعته، به باغ برگشتند. بعد از خوردن نهار، مهرداد و وحيدي عازم رفتن شدند.
همه براي بدرقه آنها، كنار در باغ، كه شبيه به نعل اسب بود، ايستادند، مهرداد گفت:
- اگه ديدي دردونه من زيادي لوس بازي درآورد، با يه پست پيشتاز، بفرستش تهران.
مهيار نگين را به خود نزديك كرد و گفت:
- نرفته دلت واسه اش تنگ شد؟
و نگاهي به آوا انداخت؛ وحيدي هنوز داشت با او در گوشه اي صحبت مي كرد. گفت:
- به فرهاد هم سلام برسون و بگو روي حرفش حساب كردم؛ براي تعطيلات منتظرشون هستم.
وقتي صحبتهاي وحيدي تمام شد، به سمت آنها برگشتند. وقتي وحيدي از مهيار خداحافظي كرد، مهيار دستش را جلو برد و گفت:
- بهتره بگيم؛ به اميد ديدار.
- بله همين طوره. البته به اضافه زحمت و دردسري دوباره.
و با او دست داد. آوا از مهرداد به خاطر تمام محبت و كمك هايي كه به بچه هاي گروهشان كرده بود، تشكر كرد و گفت كه اگه در كارشان هم موفق بشن، همه مديون زحمتهاي او هستند. مهرداد هم به او گفت كه آشنايي اش، با خانواده فرهاد، از بزرگترين افتخارات زندگي اش بوده است و هركاري كه انجام دهد، باز هم نتوانسته مقدار كمي از لطف و محبت هاي بي شمار پدرش را جبران كند. آن ها سوار ماشين شدند و با چند بوق، به جاده اصلي پيچيدند. وقتي ماشين كاملا از نظر دور شد، مهيار به داخل باغ برگشت، يكدفعه ايستاد و آنها را كه هنوز بيرون ايستاده بودند ، صدا زد و خواست كه به داخل باغ برگردند. آوا و نگين به همراه او به سالن برگشتند.
بعد از چند دقيقه كه مهيار به اتاقش رفته بود، پايين آمد. به آشپزخانه رفت و با كاسه سفالي كه در دست داشت، پيش آنها نشست، آن را جلوي نگين گرفت و گفت:
- اين ها رو خاله، بعد از رفتنتون آورد.
نگين با ديدن كشك ها، دهانش آب افتاد و كاسه را گرفت و گفت:
- بُه، دستش درد نكنه.
و جلوي آوا هم گرفت. مهيار به مبل تكيه داد و از آنها پرسيد:
- خب؛ تعريف كنيد ببينم؛ گشت صبح خوش گذشت؟
نگين درحاليكه را به يك طرف لپش چرخاند، با طعنه گفت:
- خيلي!
مهيار از لحن او لبخندي زد و پرسيد:
- اِ ، چرا!؟
- نمي دونم، به من كه خوش نگذشت. وحيدي شده بود عينهو اين معلم ها؛ يه لحظه احساس كردم سر كلاس جغرافي نشستم.
و از آوا پرسيد:
- تو چطور آوا، توي راه احساس كردم تو هم خسته و كسل بودي؟ ..
- نه، فكر مي كنم خيلي هم خوب بود؛ چون مطلقا يه گشت تفريحي نبود؛ بيشتر براي بررسي و شناخت بهتر منطقه بود.
- اما من نمي فهمم چرا اين وحيدي عادتشه از هر چيز كوچيكي يه بحث فلسفي راه بندازه! من حوصله اش رو ندارم، به نظر من، هر چيزي رو كه مي بينم همونه كه هست؛ نه اوني كه با ذهن و تخيل مي سازيمش. من دوست ندارم مثل اون، از هر چيزي يه راز درست كنم.
مهيار گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)